کمکم روز دیدار من و فرشاد نزدیک میشد. هیجان زیادی داشتم. بعد از ماهها میتوانستم کسی که تنها صدای او را شنیده بودم و گاهی در وبکم دیده بودم، از نزدیک ببینم. تنها یک چیز من را نگران میکرد. پس از آن همه اتفاقاتی که میان من و فرشاد افتاده بود، من تنها میتوانستم و میخواستم دوست فرشاد باشم. دلم نمیخواست از دعوت من تصور دیگری برای فرشاد بهوجود بیاید. اما هر چه که بود روزهای پرهیجانی بود. فرشاد بلیت قطاری برای ۹ مارس گرفت. دقیقاً همان روز، عروسی دوستام گ. بود. عروسی را در روتردام و در یک کشتی گرفته بودند . کشتی تا ساعت ۱۲ شب روی آبهای روتردام میگشت و فرشاد حدود ۱۱ شب به آمستردام میرسید. چاره ای نبود. نمیتوانستم از مراسم عروسی دوست نزدیکم بگذرم. قرار شد زمانیکه کشتی به بندر روتردام برگشت هرچه سریعتر خودم را به دلفت برسانم و فرشاد هم خودش با قطار به دلفت بیاید. در هر صورت حدود یک ساعتی باید منتظر من میماند. در تمام مدت عروسی نگران فرشاد بودم و ناراحت از این که نمیتوانستم به پیشوازش بروم. پس از این که مراسم تمام شد و کشتی به روتردام رسید، ر. من را با ماشین به دلفت رساند. قرارمان جلوی ایستگاه قطار دلفت بود. به لحظهای که آن همه روز انتظارش را کشیده بودم رسیدم. فرشاد جلوی ایستگاه قطار دلفت در حال قدم زدن بود. در تمام آن روز فکر نکرده بودم که وقتی دیدماش باید چه واکنشی نشان بدهم. باید مثل فیلمها به طرفش بدوم و او را بغل کنم؟ میتوانم او را ببوسم؟ یا تنها باید دست بدهم؟ ر. ماشین را نگاه داشت و من پیاده شدم. برایش دست تکان دادم. به طرف هم رفتیم. میخواستم دقیقهها او را در آغوش بگیرم ولی این کار را نکردم. او هم من را کوتاه در بغل گرفت. گونههای هم را بوسیدیم و سوار ماشین شدیم. با آنچه از او در عکسها و وبکم دیده بودم تفاوت داشت. چاقتر از عکسهایش بود. شکم بزرگی داشت و موهای سرش ریخته بود. اما برایم اهمیتی نداشت. فرشاد تنها یک دوست خوب من بود یا نه! من قرار بود یک دوست خوب برای فرشاد باشم. به خانهی من رسیدیم. از ر. خواستم ماشین را پارک کند و بالا بیاید. معذب بودم. نمیخواستم در همان اول با فرشاد تنها باشم. ر. هم قبول کرد و آمد. هر سه به خانهی من رفتیم. لباسی که برای عروسی پوشیده بودم لباس بازی بود. روی آن پالتو پوشیده بودم. به محض اینکه به خانه رسیدیم لباسم را عوض کردم و بلوز و شلواری پوشیدم. دوست نداشتم فرشاد من را در آن لباس باز ببیند. حالا که فرشاد را از نزدیک میدیدم اصلاً برایم جذاب نبود. احساس گناه میکردم. به خودم تشر میزدم که نباید بر اساس ظاهرش او را قضاوت کنم. او همان بود که من ماهها دوستش داشتم و انتظار دیدنش را میکشیدم. حالا که بعد از این همه مدت از نزدیک میدیدمش نمیتوانستم راحت با او حرف بزنم. سعی میکردیم از هر دری حرفی بزنیم تا سکوت نشود. پس از مدتی فرشاد ساک خود را باز کرد و دو بسته از آن درآورد. گفت هدیهای برای من است. دو بستهی کاملاً یک شکل. درواقع دو ساک کوچک که مال یک فروشگاه لوازم آرایش بود. هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم. چرا دو تا؟ محتوای آنها عیناً مثل هم بود. تعداد زیادی نمونههای کرم و شامپو به همراه یک لاک ناخن. البته همین لاک ناخن تنها تفاوت دو بسته بود. یکی داشت و یکی نداشت. تشکر کردم و پرسیدم چرا دو تا بسته برایم گرفته. گفت که با راحله دو بسته گرفتند، عیدی برای من و نسرین. اما نسرین نخواسته و گفته من از این مارکها استفاده نمیکنم. کمی در هم رفتم. نمیدانم حس حسادت بود یا چیز دیگری. آن روزها راحله هم خانه فرشاد و نسرین بود. چندی پیش از آن، دوستانشان از جمله فریبا بایرامی، راحله را نیمهجان در خانهی امیر پیدا کرده بودند. راحله که آن روزها در پاریس ماندگار شده بود، بعد از مرگ امیر دچار افسردگی شدید شده بود و با مقدار زیادی قرص قصد خودکشی کرده بود اما دوستانش او را نیمهجان نجات داده بودند. در اثر مصرف آنهمه قرص به بینایی او آسیب رسیده بود که پس از مدتی برطرف شد. اما پس از آن به برلین رفته بود تا تنها نماند بلکه حال و روزش بهتر شود. با این که ته دلم به دوستان فرشاد حسادت میکردم که همگی میتوانند به خانهی او در برلین بروند اما از طرفی هم خوشحال بودم که فرشاد با اینهمه ترجیح داده که آنها را در برلین بگذارد و به دیدن من بیاید.
آن دو بسته تنها هدیه من نبود. فرشاد طبق قولی که به من داده بود ساعتی که امیر برایش خریده بود را هم برایم آورده بود. ساعت قشنگی بود. از گرفتن ساعت خیلی بیشتر از آن دو بسته لوازم آرایشی خوشحال شدم. ساعت همیشگیام را از مچم باز کردم و ساعت امیر را بستم. برایم کمی بزرگ بود ولی دوستاش داشتم.
ساعت شاید از ۲ هم گذشته بود که ر. اجازه خواست که برود. وقتی ر. رفت، فرشاد از من خواست که کنارش بنشینم. رفتم و روی مبل کنارش نشستم. راحت نبودم. بغلم کرد. حس چندگانهای داشتم. از طرفی میدانستم که او همان است که آن همه روزها را در انتظار دیدنش و به آغوش کشیدنش گذرانده بودم، از طرفی مقابل امیر حس گناه داشتم و در همین حال حس دلسوزی برای فرشاد داشتم. به بیماریاش که فکر میکردم حاضر بودم هرکاری برایش بکنم تا شادش کنم. خودم را در آغوشش رها کردم. همدیگر را بوییدیم و بوسیدیم و روی شانههای هم گریستیم. برای آنهمه روزهای سختی که پشت سر گذاشتیم و برای روزهای سخت در پیش رو گریستیم.
قصد داشتم تا تشک جداگانهای برایش روی زمین بیندازم ولی فرصتی برای چشم بر هم گذاشتن نبود. تا خود صبح با هم بیدار بودیم...
Oh! a Pornography weblog!!! could you explain a bit more about your sex?
Arash
۱۳۸۹/۲/۳۰, ۴:۴۶خوب کم کم داره داستان سکسی می شه! خوب ولی ما نفهمیدیم که مشکل این آقا چیه!!! یه سال فکر کنم گذشت دیگه؟ منتظر تهش هستیم!!!!
یادم افتاد که بچه که بودیم تو چت با کسی آشنا می شدیم بعد باهاش قرار میذاشتیم بعدش پشیمون می شدیم اکثرا چون اونی نبود که فکر می کردیم !!! باسه همین دیگه تو چت دنبال دوست دختر نگشتم!!!! شما ولی دیر به این نتیجه رسیدی
Alireza
۱۳۸۹/۲/۳۰, ۱۳:۲۶Dear lida, don't pay attention to those intimidations by Iranian men (whoever is behind it).
This is the way some of Iranian men try to get control over you, actually their comments look like the recent video about abusing a Iranian girl behind Khavaran's Farahngsara! So sad!
Irandokht
۱۳۸۹/۲/۳۱, ۴:۱۴