۲۵

شاید در همان روزها بود که «شیرین صالحی» که از دوستان فرشاد و امیر بود و در ترکیه زندگی می‌کرد با من شروع به چت کردن کرد. با هم گاهی از غم نبودن امیر می‌گفتیم. یکی از آن بارهایی که با هم حرف می‌زدیم از فرشاد گفتیم و من از نگرانی‌ام برای فرشاد. وقتی شیرین پرسید: «مگه فرشاد چش شده؟» حس کردم که از چیزی خبر ندارد. سعی کردم جواب پرت و پلایی بدهم، مثل این‌که: «هیچی... همینطوری زندگی‌اش خیلی نابه‌سامونه...» که بدتر شد. چیزی که شیرین به من گفت من را بار دیگر به هم ریخت. شیرین از رفتن خودش به برلین می‌گفت. از این که منتظر است کارش درست شود. می‌گفت که دو سال است نامزد فرشاد است.... دو سال؟ این یعنی این که شیرین نه از رابطه‌ی من با فرشاد خبر داشت و نه از وجود نسرین.
دیگر حوصله و کشش این بازی‌ها را نداشتم. سر و ته حرف را هم آوردم و خداحافظی کردم.
روزهای بعد از دوستان فرشاد در مورد شیرین پرسیدم. همه یک چیز را به من گفتند که: «این دختر روانیه و اصلاً باهاش چت نکن. دوساله گیر داده به فرشاد... در حالی که هیچی بین اون و فرشاد نیست. ما هیچ‌کدوم باهاش اصلاً حرف نمی‌زنیم...»
گفتم: «آخه می‌گه نامزد فرشاده و خونواده‌ی فرشاد حتی براش حلقه خریدن و فرستادن...»
گفتند: «دروغه... باور نکن و حتی از لیست مسنجرت هم حذفش کن... لیدا فرشاد عاشق توئه... نمی‌دونی از روزی که از هلند برگشته می‌گه من می‌خوام با لیدا زندگی کنم... خیلی با تو بهش خوش گذشته... خیلی دوسِت داره... نذار این دختر دیوونه همه چی رو خراب کنه... فرشاد تازه روحیه‌اش با تو خوب شده و می‌گه می‌خوام خوب شم که بتونم با لیدا زندگی کنم...»
و این حرف‌ها من را آرام می‌کرد. تصمیم گرفتم اعتماد کنم به آن‌چه می‌شنیدم. فرشاد یک‌پارچه شور و عشق شده بود.
حرف‌ها و رفتار فرشاد و حرف‌های نزدیک‌ترین دوستانش به من اطمینان می‌داد که واقعاً عاشقانه من را دوست دارد.
در روزهای بعد شنیدم که آن‌چه شیرین به من گفته بوده به گوش فرشاد رسیده بوده و فرشاد دعوای مفصلی با شیرین کرده بود که دست از سرش بردارد. همین من را آرام‌تر کرد. کسی را پیدا کرده بودم که حاضر نبود من را از دست بدهد. حس خوشایندی بود. کم‌اش داشتم.
نوروز ۱۳۸۷ و روزهای رفتن فرشاد به اوکراین نزدیک‌تر می‌شدند. دوست داشتم نوروز را با فرشاد باشم. با کسی که عاشقانه من را می‌خواست و من دوستش داشتم. دوستش داشتم و بیش‌تر از آن همدردش بودم. با درد او جانم به درد می‌آمد. اما نشد. تحویل سال را فرشاد در بیمارستان گذراند. باید خونش را عوض می‌کردند. عزیزی که دوستش داشتم روی تخت بیمارستان سال را نو کرد و من... من در رادیو بودم. بعد از سال‌ها که در هلند بودم به‌خاطر جو رادیو که همه ایرانی بودند و به‌خاطر برنامه‌ی شاد زنده و به‌خاطر فرشاد بهار و نوروز را بیشتر حس می‌کردم. حس خوبی بود که پر از غم درد فرشاد بود. لحظه تحویل سال از اعماق قلبم بعد از سال‌ها دعا کردم. دعا کردم که فرشاد زنده بماند. دعا کردم که خدا فرشاد را به زندگی برگرداند...

6 نظرات :: ۲۵

  1. ادامه اش چی شد؟

  2. لیدا جان لطفا تا اخرش بنویس...اینجوری همه در بهت و شک باقی می مونند و درست نیست...سپاس فراوان

  3. من همیشه از گودر میخونمت.چرا بقیه اش رو نمینویسی؟
    راسته که میخواد برگرده ایران؟؟

  4. لیدا بعدشو هم بگو؟

  5. بابا چی شد پس؟ چرا سرعت انتشار نوشته ها اینقدر کمه؟

  6. لیدا جان
    1- شنیدی امیرفرشاد ابراهیمی داره میاد ایران؟
    2- چرا امیرفرشاد هیجوقت نسبت به این وبلاگ واکنش نشون نداده؟
    3- آیا هنوز تو رادیو زمانه کار می کنی؟
    ژولیت