در همان روزها بود و یا نه، کمی زودتر که ص. یکی از دوستانم به ایران رفت. از او خواسته بودم از طرف من به سر مزار امیر برود. عکسی بگیرد. گلی برایش بگذارد. در روزهای آخر پیش از برگشتاش به هلند برایم ایمیل زد:
«عزیزم من امروز صبح رفتم امامزاده توی چیذر. راستش لیدا جون اونجا فقط مزار شهدا هست و هیچ خاکسپاری دیگه اونجا انجام نمیشه. از متصدی هم پرسیدم، گفتش که آخرین بار دو سال پیش دو تا شهید رو خاک کردن. من حتی خودم سر همه خاکها رفتم، همه خیلی قدیمی بودن.
راستش از یکی دو نفر هم پرسیدم، همه گفتن اینجا که محاله اما شاید لویزان به خاک سپرده باشنش. البته احتمال اون هم خیلی کمه چون اونجا هم باز مال شهداست. اینجوری که من فهمیدم مثل اینکه الآن فقط توی بهشت زهرا اجازه خاکسپاری هست.
لیدا جون یه تحقیقی بکن و دوباره خبرش رو به من بده که من اگه برسم برم ببینم...
منتظر ایمیلت هستم...»
نمیفهمیدم یعنی چه. دوباره به سراغ اعلامیهای که برای فوت امیر دزست شده بود رفتم و آدرس را خواندم.
«پیکر پاک و خسته عزیز ترینمان امیر آسمانی روز یکشنبه اول بهمن ماه در آستانه سی امین سالگرد تولدش از مقابل حسینیه شهیدان آسمانی در چیذر تهران ساعت 10 صبح تشعیع و در امامزاده قاسم چیذر به خاک سپرده خواهد شد . از همه عزیزان و دوستان تقاضا داریم حضور بهم برسانند .»
درست بود. امامزاده قاسم چیذر.
با سامان چت کردم و برای او گفتم که دوستم مزار امیر را پیدا نمیکند. آدرس دقیقتری به من داد و من هم عیناً آن بخش از چت را برای ص. فرستادم که شاید راحتتر پیدا کند. سامان در چت نوشته بود:
«ببین از در که میری تو... یه محوطه هست تا در امامزاده... سمت چپ چند تا حجره هست برای طلبهها... سمت راست درخته... حدود ۱۰۰ قدم میری تو... ۵ تا قبر یکشکله که برای بچه مدرسهایها بود که مینیبوس از ولنجک اومده بود مردن... بعد یه قبره نوشته فاطمه حقی (خرم) مامان طاهره اس... بغلش مال امیره... فعلاً سنگ نداره. برای چهلم میذارن...»
آدرس دقیق بود و ص. حالا راحتتر میتوانست قبر امیر را پیدا کند. چند روز بعد ایمیل دیگری از ص. گرفتم:
«لیدا جون من امروز ظهر دوباره رفتم چیذر. اونجا دوتا امامزاده بیشتر نیست یکی امامزاده اسماعیل و یکی هم امامزاده علیاکبر، هیچکس اونجا آسمانیها رو نمیشناسه، من اسم سنگها رو تکتک خوندم، اما هیچکدوم اسم اون خانومی که گفته بودی رو نداشت روش، اون بچههای ولنجک هم اصلاً توی این امامزادهها به خاک سپرده نشدن. راستش اونجا اونقدر حالم بد شده بود که نمیدونستم چیکار کنم. از ه. شمارهات رو گرفتم که بهت زنگ بزنم اما گفتم زنگ بزنم فقط بیخودی میاندازمت توی دلشوره.
هیچکدوم از این امامزادهها هم اون آدرسایی که دوستت گفته بود توی چت رو نداشت. من دیشب سایت بچههای فعال مدافع حقوق بشر رو خوندم. اونجا نوشته امامزاده قاسم چیذر دفن شده، من از همه آدمایی که میشناسن پرسیدم، همه میگن اون امامزاده قاسم توی دربند ه،یعنی به احتمال نود درصد اشتباه بهت گفتن چیذر بوده، اون امامزاده توی دربنده، یا اگر هم توی چیذره هیچکس نمیشناسه که خیلی غیرمنطقیه.
من فردا ساعت ۱۱ میرم فرودگاه، اگه میتونی بپرس من اگه برسم سعی میکنم برم دربند برات، منتظر جوابت هستم...»
دیگر اصلاً نمیفهمیدم. باز این بازیها چه بود. یعنی چه که ص. نمیتوانست قبر امیر را پیدا کند. مگر اینقدر سخت است پیدا کردن محل دفن کسی، آنهم در یک امامزاده؟ برای راحله ایمیلی زدم که حالم خوب نیست. برایش توضیح دادم چه شده و از او هم آدرس مزار امیر را خواستم. ابتدا برایم ایمیل کوتاهی زد که «عشقم امامزاده قاسم چیذره». در جواب باز توضیج دادم دوستم رفته و چنین چیزی نیست. راجله در جواب نوشت: «ببین من که ۲۵ ساله تهران نرفتم ولی امامزاده قاسم توی چیذره با امامزاده قاسم تجریش اشتباه نکنی. بعد میدونم یه حوزه علمیه هم هست. اونجا ۲۰۰ متریاش خونه امیرایناست. اونجا به آسمانیها معروفن»
برایش در جواب نوشتم: «فکر میکنم همهاتون دارین به من دروغ میگین». راحله در ایمیل آخری که آن روز برایم زد نوشت که دروغی درکار نیست و با سارا چک میکند و خبر میدهد که هیچوقت خبری در این مورد به من نداد.
به ناچار برای ص. نوشتم که اطلاعات بیشتری بهدست نیاوردم و از زحماتش تشکر کردم...
خیلی تابلو که این ها همه اش زیر سر همین امکیر فرشاد ابرزاهیمی .. همش دروغ بوده که امیر آسمانی مرده ..
واقعن بزرگ شده همین رژیم دروغه
ناشناس
۱۳۸۹/۴/۱۳, ۲۱:۱۸جالبه چند وقت پیش شایعه را ه نداخته بود داره می ره ایران. من همون جا گفتم فیلمشه مثل همیشه. اصلا این ادم یه روده راست تو شکمش نیست. هر چند گاهی جای دلسوزی هم داره چون به نظرم با مشکل روحی هم همراهه...بیماری جلب توجه به هر قیمتی
و اما لیدا جون خوبه تو بالاخره فهمیدی دروغه عزیز....دختر ساده عزیز
ناشناس
۱۳۸۹/۴/۱۷, ۱۸:۴۰سيستم آپ شدن اين وبلاگ به چه صورته؟هفتگی؟ماهانه؟سالانه؟
ناشناس
۱۳۸۹/۴/۲۶, ۱۲:۳۱چرا این قدر دیر به دیر می نویسی لیدا؟
ناشناس
۱۳۸۹/۴/۲۸, ۸:۲۲خیلی کند پیش میری! آدم نمی تونه داستان رو دنبال کنه. فاصله بین نوشته هات اونقدر زیاده که آدم یادش میری جزئیات چی بود. خوبه یک نظمی بدی به این پست ها که آدم تکلیفشو بدونه. مثلا هر هفته در یک روز مشخص .
ماری
۱۳۸۹/۵/۴, ۱۶:۰۷سلام خانم حسینی نژاد عزیز و پرتلاش
جریان این شیدا محمدی به اصطلاح نویسنده که اصلا نویسنده نیست و مثلا ادعا می کند که همسر امیرفرشاد ابراهیمی بوده و با او در ترکیه زندگی می کرده و تمام سرمایه زندگی اش را به او داده و امیرفرشاد او را دو در کرده چیست؟ فکر نمی کنید که ایشان زمان آشنایی شان با شما و دیگران دوستان این آقا یکی بوده است؟ ایشان ادعا هم کرده که برای آقای ابراهیمی حتی در آمریکا مدتهای مدیدی به انتظار نشسته و این آقا نظرش برگشته و طلاق خواسته. آیا خانواده این آقا اصلا می دانستند که ایشان شوهر شیدا محمدی بوده؟ آیا ادعای این خانم صحت دارد؟ ایشان هم سر خیلی ها را کلاه گذاشته. لطفا در این مورد هم برای خوانندگان مجذوبتان بنویسید. دست مریزاد
ناشناس
۱۳۸۹/۵/۵, ۱۳:۱۹آره اون دوتا خواهرا رو ميگي تو آنكارا تو يه زير زمين ميشستند وضعشون بد بود تو يه ديسكو كار ميكردن بچه سيدخندان بودن خداروشكر الان رفتن امريكا
ناشناس
۱۳۸۹/۵/۲۱, ۰:۴۱چرا دیگه نمینویسی ؟
ناشناس
۱۳۸۹/۶/۵, ۸:۵۳گاااااااااااااد... یعنی این امیرفرشاد ابراهیمی شده که با کسی آشنا بشه و این همه دروغ نبافه و یه جوری کلاه طرف رو برنداره؟؟؟؟؟
من هم یه داستان دارم نه به این بزرگی اما بسی خطرناک تر... رسما داشت من و همسرم رو به خاک سیاه می نشوند...
ناشناس
۱۳۸۹/۶/۲۹, ۱۹:۰۹