خداحافظی از فرشاد سخت تر از آن بود که تصورش را میکردم. اگر دیگر نتوانم ببینماش چه؟ اگر دیگر نتواند بیاید هلند چه؟ اگر حالش بد شود چه؟ اما باید قوی میماندم. برای فرشاد و برای تمام زجری که آن همه سال کشیده بود و هنوز هم ادامه داشت. سوار قطار برلین که شد، وقتی که قطار به حرکت افتاد، وقتی که دیگر مطمئن بودم نمیتواند من را ببیند بغضم شکست. بغض بود و هقهق گریه. به س. زنگ زدم و گریه کردم. گفتم فرشاد رفته و دیگر نمیدانم کی میتوانم او را ببینم. گفتم که درد دارم. درد سالهای زجر فرشاد. دلم میخواست فریاد بکشم، هوار بکشم و از آنهمه بیعدالتی فغان کنم.
میدانستم باید قوی باشم. باور کرده بودم که من اگر خودم را ببازم، فرشاد هم باخته است. گاهی حس میکردم از من بر نمیآید و گاهی میدیدم که به خاطر فرشاد حاضرم هر کاری بکنم. گویا دینی بود که به نسل خودم داشتم و باید ادا میکردم.
در روزهای بعد هر چه میگفتیم تکرار خاطرات زیبایامان در هلند بود و ناله از دلتنگی. ولی چارهای نبود. باید طاقت میآوردیم. فرشاد باید چند روزی به دیدار خانوادهاش در اوکراین میرفت و بعد از آن هم باید درماناش را شروع میکرد. شاید آن بار آخری بود که خانواده فرشاد میتوانستند او را ببینند.
آنچه آن روزها کمی دلخوشم میکرد حرفهای طاهره و صدف و ژیلا بود. آنها بعد از این که فرشاد از پیش من رفت بیشتر با من حرف میزدند با نه، بیشتر چت میکردند. میخواستند بدانند بین من وفرشاد چه گذشته. میگقتند فرشاد آنقدر روحیهاش خوب شده که قابل باور نیست. برای همین میخواستند بدانند که چه اتفاقی بین من و فرشاد افتاده... بعضی از آنها مثل ژیلا و طاهره میخواستند بدانند آیا من و فرشاد با هم عشقباری هم داشتیم یا نه و اگر داشتیم چطور پیش رفته. حق داشتند چون فرشاد تا قبل از من با هیچ دختر دیگری ارتباطی نداشته بود. پیش از آن تنها با کسی به نام شیدا ارتباط داشت و گویا نامزد همدیگر بودند که روزی شیدا که در ترکیه زندگی میکرد بیخبر و ناگهانی به آمریکا رفته بود و فرشاد هیچ وقت دیگر او را ندیده بود. البته بارها فرشاد تأکید کرده بود که میان او و شیدا تنها یک رابطهی عاطفی بوده و دیگر هیچ. در ایران هم که هیچگاه میان آن همه بدبختی فرصتی برای داشتن رابطهای نبود. حالا هم که با نسرین زیر یک سقف زندگی میکرد بارها خودش و اطرافیانش سعی داشتند به من بقبولانند که رابطهی میان آنها تنها رابطهی همخانگی و دوستی است و بس. من هم سعی میکردم باور کنم.
ژیلا و طاهره دست بردار نبودند. میخواستند بدانند واقعاً رابطه من و فرشاد تا کجا پیش رفته. وقتی با زبان بیزبانی به آنها فهماندم که با هم عشقبازی هم داشتیم برایشان کافی نبود. حالا میخواستند بدانند عشقبازیامان چطور بوده. احساس شرم میکردم و آنها شرم من را مسخره میکردند. خیالشان را راحت کردم که خیلی زیبا و دوستداشتنی بوده. برایم تعجبآور بود که چقدر زندگی فرشاد و امور شخصی و خصوصی او برای همه مهم است. برایشان خیلی مهم بود که فرشاد برای اولین بار با کسی عشقبازی داشته. برایشان مهم بود بدانند من چقدر از خوابیدن با فرشاد راضی هستم.
پس از آن بود که دیگر من شده بودم «عروس خانوم» یا «زنداداش» گروه. فرشاد «داداشی» خیلی از آنها بود...
دیگه خیلی داره مبتذل میشه و بی معنی
ناشناس
۱۳۸۹/۳/۵, ۲۲:۵۴