۲۵

6 نظرات
شاید در همان روزها بود که «شیرین صالحی» که از دوستان فرشاد و امیر بود و در ترکیه زندگی می‌کرد با من شروع به چت کردن کرد. با هم گاهی از غم نبودن امیر می‌گفتیم. یکی از آن بارهایی که با هم حرف می‌زدیم از فرشاد گفتیم و من از نگرانی‌ام برای فرشاد. وقتی شیرین پرسید: «مگه فرشاد چش شده؟» حس کردم که از چیزی خبر ندارد. سعی کردم جواب پرت و پلایی بدهم، مثل این‌که: «هیچی... همینطوری زندگی‌اش خیلی نابه‌سامونه...» که بدتر شد. چیزی که شیرین به من گفت من را بار دیگر به هم ریخت. شیرین از رفتن خودش به برلین می‌گفت. از این که منتظر است کارش درست شود. می‌گفت که دو سال است نامزد فرشاد است.... دو سال؟ این یعنی این که شیرین نه از رابطه‌ی من با فرشاد خبر داشت و نه از وجود نسرین.
دیگر حوصله و کشش این بازی‌ها را نداشتم. سر و ته حرف را هم آوردم و خداحافظی کردم.
روزهای بعد از دوستان فرشاد در مورد شیرین پرسیدم. همه یک چیز را به من گفتند که: «این دختر روانیه و اصلاً باهاش چت نکن. دوساله گیر داده به فرشاد... در حالی که هیچی بین اون و فرشاد نیست. ما هیچ‌کدوم باهاش اصلاً حرف نمی‌زنیم...»
گفتم: «آخه می‌گه نامزد فرشاده و خونواده‌ی فرشاد حتی براش حلقه خریدن و فرستادن...»
گفتند: «دروغه... باور نکن و حتی از لیست مسنجرت هم حذفش کن... لیدا فرشاد عاشق توئه... نمی‌دونی از روزی که از هلند برگشته می‌گه من می‌خوام با لیدا زندگی کنم... خیلی با تو بهش خوش گذشته... خیلی دوسِت داره... نذار این دختر دیوونه همه چی رو خراب کنه... فرشاد تازه روحیه‌اش با تو خوب شده و می‌گه می‌خوام خوب شم که بتونم با لیدا زندگی کنم...»
و این حرف‌ها من را آرام می‌کرد. تصمیم گرفتم اعتماد کنم به آن‌چه می‌شنیدم. فرشاد یک‌پارچه شور و عشق شده بود.
حرف‌ها و رفتار فرشاد و حرف‌های نزدیک‌ترین دوستانش به من اطمینان می‌داد که واقعاً عاشقانه من را دوست دارد.
در روزهای بعد شنیدم که آن‌چه شیرین به من گفته بوده به گوش فرشاد رسیده بوده و فرشاد دعوای مفصلی با شیرین کرده بود که دست از سرش بردارد. همین من را آرام‌تر کرد. کسی را پیدا کرده بودم که حاضر نبود من را از دست بدهد. حس خوشایندی بود. کم‌اش داشتم.
نوروز ۱۳۸۷ و روزهای رفتن فرشاد به اوکراین نزدیک‌تر می‌شدند. دوست داشتم نوروز را با فرشاد باشم. با کسی که عاشقانه من را می‌خواست و من دوستش داشتم. دوستش داشتم و بیش‌تر از آن همدردش بودم. با درد او جانم به درد می‌آمد. اما نشد. تحویل سال را فرشاد در بیمارستان گذراند. باید خونش را عوض می‌کردند. عزیزی که دوستش داشتم روی تخت بیمارستان سال را نو کرد و من... من در رادیو بودم. بعد از سال‌ها که در هلند بودم به‌خاطر جو رادیو که همه ایرانی بودند و به‌خاطر برنامه‌ی شاد زنده و به‌خاطر فرشاد بهار و نوروز را بیشتر حس می‌کردم. حس خوبی بود که پر از غم درد فرشاد بود. لحظه تحویل سال از اعماق قلبم بعد از سال‌ها دعا کردم. دعا کردم که فرشاد زنده بماند. دعا کردم که خدا فرشاد را به زندگی برگرداند...
ادامه مطلب ...

۲۴

1 نظرات
خداحافظی از فرشاد سخت تر از آن بود که تصورش را می‌کردم. اگر دیگر نتوانم ببینم‌اش چه؟ اگر دیگر نتواند بیاید هلند چه؟ اگر حالش بد شود چه؟ اما باید قوی می‌ماندم. برای فرشاد و برای تمام زجری که آن همه سال کشیده بود و هنوز هم ادامه داشت. سوار قطار برلین که شد،‌ وقتی که قطار به حرکت افتاد، وقتی که دیگر مطمئن بودم نمی‌تواند من را ببیند بغضم شکست. بغض بود و هق‌هق گریه. به س. زنگ زدم و گریه کردم. گفتم فرشاد رفته و دیگر نمی‌دانم کی می‌توانم او را ببینم. گفتم که درد دارم. درد سالهای زجر فرشاد. دلم می‌خواست فریاد بکشم،‌ هوار بکشم و از آن‌همه بی‌عدالتی فغان کنم.
می‌دانستم باید قوی باشم. باور کرده بودم که من اگر خودم را ببازم، فرشاد هم باخته است. گاهی حس می‌کردم از من بر نمی‌آید و گاهی می‌دیدم که به خاطر فرشاد حاضرم هر کاری بکنم. گویا دینی بود که به نسل خودم داشتم و باید ادا می‌کردم.
در روزهای بعد هر چه می‌گفتیم تکرار خاطرات زیبای‌امان در هلند بود و ناله از دلتنگی. ولی چاره‌ای نبود. باید طاقت می‌آوردیم. فرشاد باید چند روزی به دیدار خانواده‌اش در اوکراین می‌رفت و بعد از آن هم باید درمان‌اش را شروع می‌کرد. شاید آن بار آخری بود که خانواده فرشاد می‌توانستند او را ببینند.
آن‌چه آن روزها کمی دل‌خوشم میکرد حرف‌های طاهره و صدف و ژیلا بود. آن‌ها بعد از این که فرشاد از پیش من رفت بیشتر با من حرف می‌زدند با نه، بیشتر چت می‌کردند. می‌خواستند بدانند بین من وفرشاد چه گذشته. می‌گقتند فرشاد آنقدر روحیه‌اش خوب شده که قابل باور نیست. برای همین می‌خواستند بدانند که چه اتفاقی بین من و فرشاد افتاده... بعضی از آن‌ها مثل ژیلا و طاهره می‌خواستند بدانند آیا من و فرشاد با هم عشق‌باری هم داشتیم یا نه و اگر داشتیم چطور پیش رفته. حق داشتند چون فرشاد تا قبل از من با هیچ دختر دیگری ارتباطی نداشته بود. پیش از آن تنها با کسی به نام شیدا ارتباط داشت و گویا نامزد همدیگر بودند که روزی شیدا که در ترکیه زندگی می‌کرد بی‌خبر و ناگهانی به آمریکا رفته بود و فرشاد هیچ وقت دیگر او را ندیده بود. البته بارها فرشاد تأکید کرده بود که میان او و شیدا تنها یک رابطه‌ی عاطفی بوده و دیگر هیچ. در ایران هم که هیچ‌گاه میان آن همه بدبختی فرصتی برای داشتن رابطه‌ای نبود. حالا هم که با نسرین زیر یک سقف زندگی می‌کرد بارها خودش و اطرافیانش سعی داشتند به من بقبولانند که رابطه‌ی میان آن‌ها تنها رابطه‌ی هم‌خانگی و دوستی است و بس. من هم سعی می‌کردم باور کنم.
ژیلا و طاهره دست بردار نبودند. می‌خواستند بدانند واقعاً رابطه من و فرشاد تا کجا پیش رفته. وقتی با زبان بی‌زبانی به آن‌ها فهماندم که با هم عشق‌بازی هم داشتیم برایشان کافی نبود. حالا می‌خواستند بدانند عشق‌بازی‌امان چطور بوده. احساس شرم می‌کردم و آن‌ها شرم من را مسخره‌ می‌کردند. خیالشان را راحت کردم که خیلی زیبا و دوست‌داشتنی بوده. برایم تعجب‌آور بود که چقدر زندگی فرشاد و امور شخصی و خصوصی او برای همه مهم است. برایشان خیلی مهم بود که فرشاد برای اولین بار با کسی عشق‌بازی داشته. برایشان مهم بود بدانند من چقدر از خوابیدن با فرشاد راضی هستم.
پس از آن بود که دیگر من شده بودم «عروس خانوم» یا «زن‌داداش» گروه. فرشاد «داداشی» خیلی از آن‌ها بود...
ادامه مطلب ...

۲۳

0 نظرات
یکی دو روز بعد از آمدن فرشاد بود که ه. من را به همراه دیگر دوستان‌امان که همگی در یک اکیپ بودیم به مهمانی دعوت کرد. نمی‌دانستم چه کنم. به ه. گفتم که مهمانی از آلمان دارم و نمی‌دانم بتوانم به مهمانی‌اش بروم. شک داشتم که با فرشاد به آن مهمانی بروم یا نه. شک داشتم که او را به جمع دوستانم معرفی کنم یا نه. بالاخره تصمیم گرفتم با فرشاد به خانه‌ی ه. بروم. وارد که شدم سنگینی نگاه‌ها را حس کردم. می‌دانستم انتظار ظاهر دیگری از فرشاد داشتند ولی فرشاد به‌قدری خوش مشرب و شوخ بود که به راحتی با همه دوست شد. از این بابت حس خوبی داشتم. کم‌کم اعتماد بیشتری به خودم و فرشاد پیدا کردم. از اینکه گروه دوستانم فرشاد را به راحتی پذیرفتند خوشحال بودم. ا. دوست ه. دختری هلندی بود که زبان فارسی را به خوبی یاد گرفته بود. فرشاد حتی سر به سر او هم می‌گذاشت. سعی می‌کرد به انگلیسی چیزهایی به ا. بگوید و ما را بخنداند. به انگلیسی بسیار دست و پا شکسته‌ای حرف می زد. نمی‌دانستم برای خنداندن ما آن طور حرف می‌زند یا واقعاً زبان انگلیسی بلد نیست. کمی از حرف زدنش خجالت می‌کشیدم ولی سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم و او را همراهی کنم. چند بار به فرشاد یادآوری کردم که ا. فارسی هم می‌تواند حرف بزند و لزومی ندارد فرشاد با او انگلیسی حرف بزند. بدتر از آن حرف زدن فرشاد با د. همخانه‌ی ه. بود که پسری انگلیسی بود که ما خودمان هم به سختی حرف‌های او را می فهمیدیم چه برسد به فرشاد. تمام تلاشم این بود که فرشاد را از آن دوستان غیر ایرانی دور کنم تا شاید کمتر خجالت‌زده شوم. مگر فرشاد در دوره‌ی دکترای خود به زبان انگلیسی تحصیل نکرده بود؟
از اینکه فرشاد را آن‌قدر خوشحال و راحت می‌دیدم حس خوبی داشتم. خودم هم کم‌کم راحت‌تر شدم. فرشاد انرژی زیادی داشت. باورم نمی‌شد که کسی با داشتن سرطان خون چنان سرحال باشد و این برای من نقطه‌ی امیدی بود. هرچند حواس‌ام بود که مبادا زیادی خسته شود. چند‌باری هم خواست سیگار بکشد که من به او چشم‌غره رفتم ولی گله کرد که حالا که خوش است بگذارم لذت کامل ببرد و من هم تسلیم شدم. تا آخر شب تا توانستیم سیگار کشیدیم، آب‌جو خوردیم، رفصیدیم و خندیدیم و شادمانی کردیم.
شاید بعد از مدت‌ها بود که چنین حس خوبی داشتم. از این که فرشاد را آنطور شاد می‌دیدم حس شادی و غرور داشتم. از این که فرشاد در جمع آن‌قدر به من توجه می‌کرد حس آرامش می‌کردم. مدت‌ها از رابطه‌ی پیشین‌ام می‌گذشت و در زمان رابطه‌ام با دوست قبلی‌ام هم بنا به دلایلی سال‌ها بود که در جمع با هم نبودیم.
حس می‌کردم من می‌توانم به فرشاد کمک کنم، او را شاد کنم و به او روحیه بدهم تا بتواند با آن بیماری سخت مقابله کند و او هم می‌تواند آرامشی که مدت‌ها نداشتم را به من بدهد.
در طول چند روزی که فرشاد پیش من بود شادترین شب‌ها و روزها را با هم گذراندیم. با دوستانم دور هم جمع شدیم و هربار از شادی و الکل مست می‌شدیم و با فرشاد به آسمان‌ها می‌رفتیم. اما هر دو می‌دانستیم که به زودی فرشاد باید به برلین برگردد و درمان خود را شروع کند. هر از گاهی سعی می‌کردم او را برای شروع درمان‌اش آماده کنم. حرف از بیماری و درمان‌اش که می‌شد دنیای ناامیدی به او روی می‌آورد و من تنها می‌توانستم تلاش کنم تا او را به داشتن آینده‌ای زیبا هرچند خیالی امیدوار کنم.
روزهای پایانی دیدار ما می‌رسید و من در درونم غمگین و غمگین‌تر می‌شدم. گاهی تصور می‌کردم شاید آن دیدار آخرین دیدار ما باشد. در درونم گریه‌ می‌کردم ولی به روی فرشاد می‌خندیدم.
چیزی به نوروز نمانده بود و قرار بود فرشاد به برلین برگردد تا برای روزهای عید نوروز به اوکراین برود. میثم برادر کوچک‌ترش و مهشاد خواهر بزرگ‌ترش به همراه همسر و دو دخترش در اوکراین زندگی می کردند. میثم و مهشاد در دانشگاه کیو مشغول به تحصیل بودند. میثم ۱۹ سال داشت و دانشجوی سال اول رشته دندانپزشکی بود و مهشاد متولد ۱۳۵۰ بود و در رشته ریاضی تحصیل می کرد. برای اینکه خانواده‌ی فرشاد بتوانند برای نوروز در کنار فرشاد باشند بهترین محل همان کیو بود. قرار بر این بود که فرشاد به برلین برگردد و با قطار به اوکراین برود تا مادرش، مهشاد و خانواده‌اش، فرناز و میثم را ببیند. پدر فرشاد به دلیل این که بازنشسته‌ی ارتش بود نمی‌توانست از کشور خارج شود. البته یک بار فرشاد گفته بود که چون با قید وثیقه آزاد شده بوده پدر و مادرش ممنوع‌الخروج هستند، هرچند مادرش بارها به ترکیه رفته بود و یادم می‌آمد یک بار هم عکس میثم را با پدر فرشاد که در پاریس گرفته بودند دیده بودم. به هرحال برایم اهمیتی نداشت. من از قوانین ایران سردرنمی‌آوردم. تنها برایم مهم بود که فرشاد خانواده‌اش را که از بیماری‌‌اش خبر نداشتند ببیند. کسی چه می‌دانست، هر دیدار می‌توانست آخرین دیدار باشد...
ادامه مطلب ...

۲۲

3 نظرات
کم‌کم روز دیدار من و فرشاد نزدیک می‌شد. هیجان زیادی داشتم. بعد از ماه‌ها می‌توانستم کسی که تنها صدای او را شنیده بودم و گاهی در وب‌کم دیده بودم، از نزدیک ببینم. تنها یک چیز من را نگران می‌کرد. پس از آن‌ همه اتفاقاتی که میان من و فرشاد افتاده بود، من تنها می‌توانستم و می‌خواستم دوست فرشاد باشم. دلم نمی‌خواست از دعوت من تصور دیگری برای فرشاد به‌وجود بیاید. اما هر چه که بود روزهای پر‌هیجانی بود. فرشاد بلیت قطاری برای ۹ مارس گرفت. دقیقاً همان روز، عروسی دوست‌ام گ. بود. عروسی را در روتردام و در یک کشتی گرفته بودند . کشتی تا ساعت ۱۲ شب روی آب‌های روتردام می‌گشت و فرشاد حدود ۱۱ شب به آمستردام می‌رسید. چاره ای نبود. نمی‌توانستم از مراسم عروسی دوست نزدیکم بگذرم. قرار شد زمانی‌که کشتی به بندر روتردام برگشت هرچه سریعتر خودم را به دلفت برسانم و فرشاد هم خودش با قطار به دلفت بیاید. در هر صورت حدود یک ساعتی باید منتظر من می‌ماند. در تمام مدت عروسی نگران فرشاد بودم و ناراحت از این که نمی‌توانستم به پیشوازش بروم. پس از این که مراسم تمام شد و کشتی به روتردام رسید، ر. من را با ماشین به دلفت رساند. قرارمان جلوی ایستگاه قطار دلفت بود. به لحظه‌ای که آن همه روز انتظارش را کشیده بودم رسیدم. فرشاد جلوی ایستگاه قطار دلفت در حال قدم زدن بود. در تمام آن روز فکر نکرده بودم که وقتی دیدم‌اش باید چه واکنشی نشان بدهم. باید مثل فیلم‌ها به طرفش بدوم و او را بغل کنم؟ می‌توانم او را ببوسم؟ یا تنها باید دست بدهم؟ ر. ماشین را نگاه داشت و من پیاده شدم. برایش دست تکان دادم. به طرف هم رفتیم. می‌خواستم دقیقه‌ها او را در آغوش بگیرم ولی این کار را نکردم. او هم من را کوتاه در بغل گرفت. گونه‌های هم را بوسیدیم و سوار ماشین شدیم. با آنچه از او در عکس‌ها و وب‌کم دیده بودم تفاوت داشت. چاق‌تر از عکس‌هایش بود. شکم بزرگی داشت و موهای سرش ریخته‌ بود. اما برایم اهمیتی نداشت. فرشاد تنها یک دوست خوب من بود یا نه! من قرار بود یک دوست خوب برای فرشاد باشم. به خانه‌ی من رسیدیم. از ر. خواستم ماشین را پارک کند و بالا بیاید. معذب بودم. نمی‌خواستم در همان اول با فرشاد تنها باشم. ر. هم قبول کرد و آمد. هر سه به خانه‌ی من رفتیم. لباسی که برای عروسی پوشیده بودم لباس بازی بود. روی آن پالتو پوشیده بودم. به محض این‌که به خانه رسیدیم لباسم را عوض کردم و بلوز و شلواری پوشیدم. دوست نداشتم فرشاد من را در آن لباس باز ببیند. حالا که فرشاد را از نزدیک می‌دیدم اصلاً برایم جذاب نبود. احساس گناه می‌کردم. به خودم تشر می‌زدم که نباید بر اساس ظاهرش او را قضاوت کنم. او همان بود که من ماه‌ها دوستش داشتم و انتظار دیدنش را می‌کشیدم. حالا که بعد از این همه مدت از نزدیک می‌دیدمش نمی‌توانستم راحت با او حرف بزنم. سعی می‌کردیم از هر دری حرفی بزنیم تا سکوت نشود. پس از مدتی فرشاد ساک خود را باز کرد و دو بسته از آن درآورد. گفت هدیه‌ای برای من است. دو بسته‌ی کاملاً یک شکل. در‌واقع دو ساک کوچک که مال یک فروشگاه لوازم آرایش بود. هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم. چرا دو تا؟ محتوای آن‌ها عیناً مثل هم بود. تعداد زیادی نمونه‌های کرم و شامپو به همراه یک لاک ناخن. البته همین لاک ناخن تنها تفاوت دو بسته بود. یکی داشت و یکی نداشت. تشکر کردم و پرسیدم چرا دو تا بسته برایم گرفته. گفت که با راحله دو بسته گرفتند، عیدی برای من و نسرین. اما نسرین نخواسته و گفته من از این مارک‌ها استفاده نمی‌کنم. کمی در هم رفتم. نمی‌دانم حس حسادت بود یا چیز دیگری. آن روزها راحله هم خانه فرشاد و نسرین بود. چندی پیش از آن، دوستانشان از جمله فریبا بایرامی، راحله را نیمه‌جان در خانه‌ی امیر پیدا کرده بودند. راحله که آن روزها در پاریس ماندگار شده بود، بعد از مرگ امیر دچار افسردگی شدید شده بود و با مقدار زیادی قرص قصد خودکشی کرده بود اما دوستانش او را نیمه‌جان نجات داده بودند. در اثر مصرف آن‌همه قرص به بینایی او آسیب رسیده بود که پس از مدتی برطرف شد. اما پس از آن به برلین رفته بود تا تنها نماند بلکه حال و روزش بهتر شود. با این که ته دلم به دوستان فرشاد حسادت می‌کردم که همگی می‌توانند به خانه‌ی او در برلین بروند اما از طرفی هم خوشحال بودم که فرشاد با این‌همه ترجیح داده که آن‌ها را در برلین بگذارد و به دیدن من بیاید.
آن دو بسته تنها هدیه من نبود. فرشاد طبق قولی که به من داده بود ساعتی که امیر برایش خریده بود را هم برایم آورده بود. ساعت قشنگی بود. از گرفتن ساعت خیلی بیشتر از آن دو بسته لوازم آرایشی خوشحال شدم. ساعت همیشگی‌ام را از مچم باز کردم و ساعت امیر را بستم. برایم کمی بزرگ بود ولی دوست‌اش داشتم.
ساعت شاید از ۲ هم گذشته بود که ر. اجازه خواست که برود. وقتی ر. رفت، فرشاد از من خواست که کنارش بنشینم. رفتم و روی مبل کنارش نشستم. راحت نبودم. بغلم کرد. حس چندگانه‌ای داشتم. از طرفی می‌دانستم که او همان است که آن همه روزها را در انتظار دیدنش و به آغوش کشیدنش گذرانده‌ بودم، از طرفی مقابل امیر حس گناه داشتم و در همین حال حس دلسوزی برای فرشاد داشتم. به بیماری‌اش که فکر می‌کردم حاضر بودم هرکاری برایش بکنم تا شادش کنم. خودم را در آغوشش رها کردم. همدیگر را بوییدیم و بوسیدیم و روی شانه‌های هم گریستیم. برای آن‌همه روزهای سختی که پشت سر گذاشتیم و برای روزهای سخت در پیش رو گریستیم.
قصد داشتم تا تشک جداگانه‌ای برایش روی زمین بیندازم ولی فرصتی برای چشم بر هم گذاشتن نبود. تا خود صبح با هم بیدار بودیم...
ادامه مطلب ...

۲۱

7 نظرات
روز بعد از چت من با فرناز بود که فرشاد برایم ایمیل گلایه آمیزی فرستاد. در نامه اش از این نوشته بود که می‌دانم که تو را اذیت کردم ولی با خانواده من چه کار داری؟ نوشته بود که آن‌ها به قدر کافی مشکلات دارند و خواهش کرده بود که با آن‌ها کاری نداشته باشم...
پس فرناز به فرشاد زنگ زده بوده و حالا من بودم که عذاب وجدان داشتم. خانواده‌ی فرشاد از بیماری او خبر نداشتند. من باید مراقب می‌بودم. عصبی شدن اصلاً برای فرشاد خوب نبود ولی من هم از روی قصد کاری نکرده بودم. من تمام تلاشم را کرده بودم تا فرناز را از تماس با فرشاد منع کنم. برای فرشاد همه چیز را توضیح دادم ولی او نمی پذیرفت و باور نمی‌کرد. یاد این افتادم که فرناز از جی‌میل فرشاد با من چت کرده بود. برای فرشاد نوشتم که از آرشیو چت می‌تواند همه‌ی مکالمه من و فرناز را بخواند تا باور کند من هیچ اطلاعاتی به او نداده‌ام و حتی چقدر تلاش کردم تا فرناز را راضی کنم به فرشاد زنگ نزند.ا ین راه خوبی بود. بعد از چند روز فرشاد آرام‌تر شد.
حالا دیگر اواخر ماه فوریه ۲۰۰۶ بود و فرشاد همچنان در حالی که از بیماری خود خبر نداشت مشغول درمان بود. در آن روزها فرشاد بیش از پیش حساس و عصبی بود و من تلاش می‌کردم تا جایی که امکان دارد او را آرام کنم. اما یک شب در چت فرشاد گفت که از همه چیز خبردار شده است. فهمیده بود که سرطان خون دارد. تحمل‌اش از دروغ‌هایی که همه به او می‌گفتند تمام شده بود. فریاد کشیده بود. هوار زده بود و کلی از وسایل خانه‌ی نسرین را درب و داغان کرده بود تا نسرین مجبور شده بود راست‌اش را به او بگوید. گفته بود که سرطان خون دارد. گفته بود که از آثار حملات شیمیایی دوره‌ی جنگ است و گفته بود که در وضعیت خوبی به سر نمی‌برد.
لعنت بر همه چیز... حالا چه باید می‌کردم. چاره‌ای نبود جر اینکه همچنان به او امیدواری بدهم که خوب خواهد شد. گریه می‌کرد و می‌گفت مادربزرگش هم از سرطان مرده است. می‌گفت نمی‌خواهد بمیرد و من باید او را آرام می‌کردم که باید قوی باشد. گفتم مادربزرگش پیر بوده و با او قابل مقایسه نیست. برایش از دوست نزدیکم گفتم که سالها با بیماری سزطان مبارزه کرده و چقدر سرحال و فعال است. برایش از پدر دوست دیگرم گفتم که چقدر همه نگران حال او بودند ولی در وضعیت خیلی خوبی به سر می‌برد. گفتم دیگر دوران آن گذشته که کسی از سرطان بمیرد. متدهای پزشکی پیشرفته‌تری آمده‌اند. فقط باید قوی باشد و بخواهد که زنده بماند. اما همه‌ی این‌ها تنها حرف بود و ته دلم امیدوارم بودم فرشاد باور کند و خودم هم.
به فرشاد قول دادم اگر قوی باشد، هر کاری از دستم بربیاید برایش انجام دهم و تا هر زمان که خواست برای او بمانم.
از او خواستم هر زمان که توانست برای استراحت به هلند بیاید، شاید روحیه‌اش بهتر شود.گفت که با این وضع درمان هیچ جا نمی‌تواند برود.
بعد از چند روز طاهره پیش فرشاد رفت تا کمی با فرشاد صحبت کند بلکه آرام شود.
چند روز پیش از آن با طاهره چت کرده بودم. گفته بود که از دست فرشاد عصبانی است. فرشاد تلویزیون خانه‌ی نسرین را شکسته و خیلی از وسایل را داغان کرده. باید کسی می‌رفت و با او حرف می‌زد. می‌گفت: «لیدا طفلی نسرین صداش در‌نمیاد. هیچی به فرشاد نگفته. می‌دونم از اون بدت میاد ولی بخدا هر کی دیگه بود یه چیزی می‌گفت... آخه نسرین بیچاره چه گناهی کرده...» و من حس چند‌گانه ای داشتم. از طرفی به فرشاد حق می‌دادم که این‌قدر عصبانی باشد و از طرفی فکر می‌کردم باید یک جوری خشم‌اش را کنترل کند. از طرف دیگر هم از دست همه ناراحت بودم که در این مدت بیماری فرشاد را از او مخفی کرده بودند. فرشاد حق داشت بداند چه بیماری دارد و باید کم‌کم خود را برای روزهای سخت‌تر آماده می‌کرد. اما طاهره می‌گفت فرشاد آن‌قدر از لحاظ روحی آمادگی نداشته تا بتوانند از اول به او راست‌اش را بگویند.
طاهره خرم دختر احمد خرم وزیر راه و ترابری دولت دوم محمد خاتمی بود که در شهر کلن در آلمان در رشته پزشکی تحصیل می‌کرد. طاهره و فرشاد و خیلی‌های دیگر از ایران همدیگر را می‌شناختند و حالا همگی در فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر فعال بودند. طاهره جدود ۲۸ سال داشت و خیلی مهربان و منطقی بود.
در روزهایی که طاهره برلین و پیش فرشاد بود چندین بار با هم دعوا کرده بودند. فضای پر تنشی بود. فرشاد همچنان از بیماری‌اش عصبانی بود و تمایلی برای شروع درمان نداشت. معتقد بود که درمان نخواهد شد و به زودی هم در بدترین حالت خواهد مرد. فرشاد گاهی به صورت یک بچه در می‌آمد و نیاز به مَحبت و مراقبت داشت.
در نهایت تصمیم بر این شد که فرشاد در اولین فرصت، یک سفر به هلند بیاید تا شاید من به روحیه‌ی او کمکی بتوانم بکنم و او را راضی کنم تا درمان خود را هر چه سریع‌تر شروع کند...

ادامه مطلب ...