۱۴

4 نظرات
وضعیت بیماری قلبی فرشاد رو به بهبود بود. از کما درآمده بود و ظاهراً مرخص شده بود. اما برای بیماری سرطان‌اش باید تحت کنترل و مداوا قرار می‌گرفت. هر بار که از امیر در مورد حال فرشاد می‌پرسیدم با عصبانیت جوابم را می‌داد.
امیر بیش از آنچه انتظارش را داشتم عاشق من شده بود. برایم شعر می‌گفت و در وبلاگش می‌گذاشت. اما من نگران بودم. می‌ترسیدم. اگر فرشاد می‌فهمید چه؟ دلم نمی‌خواست فرشاد اذیت شود. دوستان‌اشان چه؟ از واکنش آن‌ها هم می‌ترسیدم. از طرفی دلم نمی‌خواست بار دیگر درگیر رابطه عاطفی با کسی شوم که ندیدم‌اش. از امیر خواستم به هلند بیاید. باید از نزدیک می‌شناختم‌اش. قول داد که بیاید، اما اواخر ژانویه بعد از امتحاناتش.
در آن روزها داستانی را از وبلاگ امیر انتخاب کرده بودم و به همراه چندین داستان دیگر با س. برای تأیید به مهدی جامی داده بودیم. امیر مرتب از من می‌خواست که یکی از مطالب‌اش را در برنامه‌امان بخوانم و من هر بار از اومی‌خواستم صبر داشته باشد.
روزهای آخر ژانویه بود. امیر قرار بود ۲۱ ژانویه با قطار به آمستردام بیاید. آن روزها امیر خسته و عصبی بود. روزها امتحان می‌داد و درس می‌خواند و شب‌ها در لابراتوار دندان‌سازی استادش کار می‌کرد و گاهی تا صبح همان‌جا می‌ماند. امیر که همیشه شوخ و سرحال بود حالا خیلی زود از کوره در می‌رفت. بارها هم می‌شد که وسط چت‌امان دیگر جواب نمی‌داد. آنلاین می‌ماند ولی جواب نمی‌داد و پس از مدتی هم خاموش می‌شد. همه را به حساب خستگی‌اش می‌گذاشتم. امیدوار بودم که وقتی همدیگر را ببینیم همه چیز درست شود و خستگی هر دویمان از تنمان بیرون برود.
امیر بی‌قرار دیدن من و عشق‌بازی با من بود. چیزی تا دیدار نمانده بود. ۲۲ ژانویه هم تولد امیر بود و می‌توانستیم جشن دونفره‌ای بگیریم. هیجان‌زده بودم.
پنج‌شنبه ۱۸ ژانویه با هم ساعت‌ها چت کردیم. امیر زیاد سر‌حال نبود. از خستگی‌اش می‌گفت و من دلداری‌اش می‌دادم. اما هر دوی‌امان شوق دیدن همدیگر را داشتیم. باورم نمی‌شد. می‌ترسیدم. می‌ترسیدم امیر هم به من دروغ بگوید. بارها به او می گفتم: «امیر نکنه سرِ کار باشم؟...» و امیر می‌گفت: « نه به جون آقام...» و همین من را کمی آرام می‌کرد.
اما امیر آن شب جور غریبی بود. هر چه بود بیش از خستگی بود. به من می‌گفت: «لیدا به من انرژی بده... احتیاج دارم...» و این حرف‌ها برای من غریب بود. امیر را آن‌طور نمی‌شناختم. این امیر بود که در تمام ماه‌های گذشته به من نیرو و انرژی می‌داد. او بود که همیشه من را می‌خنداند. سعی کردم زیاد جدی نگیرم و فقط دلداری‌اش می‌دادم که وقتی به هلند بیاید سرحال‌تر می شود. آن شب تا حدود ساعت ۲ و نیم بعد از نیمه شب با هم چت کردیم. فردای آن روز و پس‌فردایش یعنی جمعه و شنبه باید در رادیو برنامه، برنامه می‌ساختم. با امیر قرار گذاشتم که شنبه ساعت ۹ شب با او چت کنم تا ساعت رسیدن قطارش در روز یک‌شنبه به آمستردام را به من بگوید.
جمعه صبح پیش از اینکه به آمستردام بروم، طبق عادت کامپیوتر را روشن کردم تا بار دیگر پیغام‌ها و ایمیل‌هایم را چک کنم. امیرحدود ساعت ۴ صبح یعنی یکی دو ساعت پس از چت‌امان برایم پیغام گذاشته بود. وقتی آن را خواندم بیش از هر چیز عصبانی شدم.
نوشته بود: « لیدای عزیزم یادت باشه که همیشه دوستت داشتم و عاشقت بودم... از قول من به بچه‌ها بگو که من بیش از این نمی‌تونستم تحمل کنم و خودم رو حلق‌آویز می‌کنم... فقط ازت خواهش می‌کنم فراموش نکن که دوستت داشتم و از فرشاد هم برای همیشه متنفر باش...»
آنقدر عصبانی بودم که تنها برایش نوشتم: «خیلی شوخی بی مزه‌ای بود...»
به آمستردام رفتم. جمعه شب را هم آنجا ماندم و شنبه بعد از پایان کارم به دلفت، شهر خودم برگشتم. شوق حرف زدن با امیر را داشتم. ساعت حدود ۹ شب بود. طبق قرارمان یاهو مسنجر را روشن کردم و برایش «باز» فرستادم. صدایش کردم، نبود. چنددقیقه ای منتظر شدم و باز صدایش کردم ولی نبود. در همین فاصله ایمیلم را باز کردم. خشکم زد. باورم نمی‌شد. بیشتر شبیه یک شوخی بود، ادامه همان شوخی بی‌مزه امیر.
صدف ابراهیمی، دخترعموی فرشاد، از دوستان امیر و از اعضای فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر ایمیل زده بود. از اورکات، نه تنها به من بلکه به تمام دوستانشان پیام فرستاده بود:
«دوستان عزیز
مهربانترین و گرامی ترین دوستمان امیر آسمانی به آسمانها پر کشید ! اما یادو نام و خاطراتش همیشه با ماست . پیکر پاک و خسته امیر عزیز روز شنبه بیست ژانویه از پاریس به ایران منتقل می شود از همه عزیزان هم شهری تقاضا دارم برای یادبود و گرامی داشت این دانشجوی عزیز ایرانی با ما باشید»...
ادامه مطلب ...

۱۳

4 نظرات
تماس من با امیر ادامه داشت. امیر در تمام مدتی که من با فرشاد مسأله داشتم، از من حمایت می کرد. من را تشویق می‌کرد تا قوی باشم، کسی که من را بازی داده فراموش کنم و حتی تصمیم داشت پول قبض‌های تلفن من را از فرشاد بگیرد. برای من دیگر آن پول‌ها مهم نبودند. احساس می‌کردم باری از روی دوشم برداشته شده و همین به من حس آرامش می‌داد. نگران حال فرشاد بودم ولی می‌دانستم کاری از من برای او بر نمی‌آید و خیالم راحت بود که خانم بصیری و دوستان و فامیل فرشاد مراقبش هستند و از همه مهم‌تر اینکه از ترکیه و خطر جمهوری اسلامی نجات پیدا کرده است.
اوائل ژانویه ۲۰۰۷ بود. من که به قصد سفر دو هفته‌ای به تهران رفته بودم تا اطلاعات لازم برای پروژه پایان تحصیلی‌ام را جمع آوری کنم و به هلند برگردم حالا یک ماه بود که در ایران بودم و کاری از پیش نبرده بودم.
امیر که حالا به من اظهار علاقه می‌کرد منتظر بود تا من از تهران برگردم تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. از او شماره تلفن‌اش را در پاریس گرفته بودم تا بتوانم صدای او را بشنوم. امیر در پاریس در یک پانسیون زندگی می‌کرد. چندباری سعی کردم با او تماس تلفنی داشته باشم ولی هیچ وقت موفق نمی شدم. اغلب کسی تلفن را جواب نمی‌داد و گاهی هم یک آقایی در آن طرف خط به فرانسه چیزهایی می‌گفت که من هرچه سعی می‌کردم به او حالی کنم که با امیر آسمانی می‌خواهم صحبت کنم فقط به فرانسه چیزهایی می‌گفت و گوشی را قطع می‌کرد.
امیر می‌گفت که کمتر در خانه است و در کنار درس‌اش در یک لابراتوار دندانسازی کار می‌کند و بیشتر وقتش را آنجا می‌گذراند. امیر باید خرج تحصیل و زندگی‌اش در پاریس را خودش مهیا می‌کرد.
اواسط ژانویه بود که پس از آن‌که در تهران کاری برای تزم نتوانستم پیش ببرم، به هلند برگشتم. حس غریبی بود. ماه‌ها در خانه خودم با فرشاد تماس تلفنی یا چت با وب‌کم داشتم. ماه‌ها انتظار این را کشیده بودم تا فرشاد پای‌اش به اروپا برسد تا بتوانم بالاخره او را ببینم. حالا فرشاد در کشور همسایه بود آن هم در بیمارستان و من نمی‌توانستم ببینم‌اش. دلتنگی‌های خودم را با امیر پر می‌کردم. با حرف زدن با امیر حس نزدیکی به فرشاد داشتم. احساس گناه داشتم که عشق‌ورزی‌های فرشاد را باور نکرده بودم و حالا او شاید به همان خاطر روی تخت بیمارستان بود. گاهی سعی می‌کردم که به خودم بقبولانم که من تقصیری نداشتم و گاهی امیر سعی می‌کرد که این را به من بقبولاند ولی فایده‌ای نداشت.
در همان روزها بود که امیر به من هر روز بیش از روز پیش اظهار علاقه می‌کرد و من احساس گناه بیشتری می‌گرفتم. خیانت به فرشاد را گناه نابخشودنی می‌دانستم اما امیر می‌خواست که به من بقبولاند که فرشاد به من تعلق ندارد، آن هم حالا که دیگر پیش همسرش است.
گاهی وسوسه می‌شدم تا امیر را بپذیرم و گاهی هم فکر می‌کردم همه این اظهار علاقه‌ها برای این است تا امیر من را بخاطر خودم، از فرشاد دور کند.
بارها می‌شد که امیر از نقشه‌های‌اش برای دیدن من می‌گفت و من در عوض از او می‌خواستم از خاطرات‌اش با فرشاد برایم بگوید و از حال فرشاد. در همان روزها بود که امیر برای‌ام از ترکش خوردن فرشاد در جبهه گفته بود، ترکشی که به یکی از بیضه‌های فرشاد اصابت کرده بود و به شوخی از ضعف جنسی فرشاد می‌گفت و احتمال عقیم بودن او و من باور نمی کردم. در همان روزها هم بود که امیر خبر بدی برای من داشت. خبری که ما را برای بار دیگر در هم شکست و خود فرشاد از آن خبر نداشت.
پزشکان برلین پس از معاینات و آزمایش‌های فراوان متوجه شده بودند که فرشاد مبتلا به لوکمیا (سرطان خون) است. فرشاد در اثر حملات شیمیایی دوران جنگ، در دورانی که در جبهه بوده، به لوکمیا دچار شده که بعد از بیست سال خودش را نشان می‌داد. سکته قلبی فرشاد هم به‌ همان دلیل بودو خستگی‌های بیش از حد فرشاد و سرفه‌های او در روزهای آخر هم. تصورش وحشتناک بود. فرشاد که بعد از تحمل همه سختی‌ها بالاخره به آلمان رسیده بود، حالا سرطان خون داشت،‌ آن هم پیش‌رفته.
باور کردم که بعضی‌ها فقط برای تحمل مصیبت آفریده شده‌اند و نه چشیدن حتی ذره‌ای لذت...
ادامه مطلب ...

۱۲

3 نظرات
در ماه دسامبر، برنامه‌هایی که با س. برای زمانه بطور آزمایشی ساخته بودیم مورد تأیید زمانه قرار گرفته بود. داستان‌هایی را از میان وبلاگ‌ها انتخاب می‌کردیم و اجرا می‌کردیم. اما قرار بر این بودکه تا مدتی بطور هفتگی داستان‌ها را به مدیر زمانه بدهیم و پس از تأیید او آن‌ها را اجرا کنیم. ۲۱ دسامبر، روز تولد خودم، اولین قسمت از برنامه ما پخش می‌شد که من در ایران بودم.
پیش از رفتن به ایران سعی کردم با فرشاد تماس بگیرم. حالش را بپرسم و از او خداحافظی کنم. اما او در بیمارستان بود و نمی‌توانست تلفنش را جواب دهد. در عوض، اس‌ام‌اسی از مینا گرفتم. از موبایل فرشاد اس‌ام‌اس می‌زد. از من می‌خواست که برای فرشاد دعا کنم. به او در اس‌ام‌اس گفتم که نگرانش هستم. به ایران می‌روم و شاید دسترسی ام به تلفن و اینترنت زیاد نباشد. از او خواستم که شماره تلفنی به من بدهد تا مستقیماً از او حال فرشاد را بپرسم. برایم شماره‌ای فرستاد. با نگرانی و دلتنگی زیاد به ایران رفتم.
در ایران بارها برای مینا اس‌ام‌اس زدم. اما هیچ جوابی نگرفتم. به او زنگ می‌زدم اما آن شماره نمی‌گرفت. هر از گاهی که اینترنت گیر می‌آوردم برای امیر ایمیل می‌زدم. می‌گفتم که چقدر نگران فرشاد هستم.
بلیطم را برای دو هفته گرفته بودم. اما کارهایم پیش نمی‌رفت. موضوعی که برای پایان‌نامه‌ام انتخاب کرده بودم پر‌درد‌سر تر از آن بود که فکرش را می‌کردم. هر روز کارم رفتن به دانشگاه و وزارت مسکن و شهرداری‌ها بود. اما اطلاعاتی را که می‌خواستم به سادگی به من نمی‌دادند با شاید نداشتند...
بعد از مشورت‌های زیاد اسلام‌شهر و حاشیه آن را برای پروژه‌ام انتخاب کردم. اما به راحتی دسترسی به اطلاعات در مورد آن و نقشه‌های آن وجود نداشت.
مجبور شدم بلیطم را دو بار عوض کنم و در نهایت یک ماه در ایران ماندم که البته باز هم آن‌چنان نتیجه‌بخش نبود.
در آن مدت تنها راهی که می‌توانستم از فرشاد خبر بگیرم، چت با امیر بود. اما امیر خبر خوبی برایم نداشت. فرشاد حالش وخیم بود و به کما رفته بود. باورم نمی‌شد که به همین سادگی فرشاد داشت از دست می‌رفت و آن هم تنها بر اثر فشارهایی که در آن روزها و شاید روزهای قبل به او وارد شده بود. امیر هر بار اصرار داشت که فرشاد را فراموش کنم. می‌گفت او به من بد کرده و با من بازی کرده و باید او را از زندگی خودم بیرون کنم. اما من احساس گناه داشتم. دکترها گفته بودند قرص‌هایی که برای خودکشی مصرف کرده بوده هم در کنار فشارهای عصبی در سکته او مؤثر بوده‌‌اند. احساس گناه و درماندگی داشتم. از طرفی می‌دانستم که وضعیت فرشاد پیچیده‌تر و مشکل‌تر از آن است که من بتوانم به او کمکی کنم یا بتوانم به هر عنوانی روی فرشاد حساب کنم. امیر راست می‌گفت، باید فراموشش می‌کردم.
در آن روزها که من ایران بودم صدف و ژیلا دخترعموها و سارا موسوی خویینی‌ها دخترخاله فرشاد هم به ترکیه رفته بودند تا پیش فرشاد باشند. راحله آلمان پیش نسرین بود تا برای خروج فرشاد از ترکیه بتوانند کاری کنند.
یک شب تا نزدیکی‌های صبح با راحله چت کردم. از دست من عصبانی بود. خیلی‌ها از دست من عصبانی بودند. صدف، سارا و راحله. دوست و برادر و فامیل عزیزشان در بیمارستان در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود. من هم یکی از عواملی بودم که فرشاد را به مرگ نزدیک‌تر کرده بودم. راحله با من دعوا می‌کرد که چرا دست از سر فرشاد برنمیدارم. او زن دارد و باید او را به حال خودش بگذارم. به او می‌گفتم که من کاری با فرشاد ندارم. من نخواستم که فرشاد را اذیت کنم.
«این فرشاد بود که به من دروغ گفته بود...»
«تو اصلاً از کجا پیدات شد؟ می‌گی از اورکات و برای یه کنفرانس... مگه میشه؟ معلوم نیس چه نقشه‌ای داری... اومدی زندگی فرشاد رو خراب کنی... فرشاد زن داره و عاشق زنش هم هست... داری می کُشی‌اش، دست از سرش بردار وگرنه با ما طرفی...»
اصلاً فکر نمی‌کردم که روزی وارد چنین رابطه‌ای با چنین دردسرهایی بشوم. من واقعاً چیزی را پیش‌بینی نکرده بودم. این فرشاد بود که عاشق من شده بود. فرشاد بود که زن داشت و به من دروغ گفته بود. در مورد خودکشی‌اش هم من ذره‌ای احتمال نمی‌دادم که راست بگوید. حال بدی داشتم. از دوستان فرشاد نمی‌توانستم خرده بگیرم. عزیزشان روی تخت بیمارستان در کما بود و حق داشتند که از من و هر چیز دیگری عصبانی باشند.
شاید در روزهای اول ژانویه بود که بالاخره موفق شدند برای فرشاد اعزام پزشکی بگیرند و او را از جهنم ترکیه نجات بدهند. فرشاد به بیمارستانی در آلمان منتقل شد.
این‌ها چیزهایی بود که از زیر زبان امیر باید بیرون می‌کشیدم چون اگر از امیر درباره فرشاد می‌پرسیدم عصبانی می‌شد. امیر محبت و توجه زیادی به من داشت ولی من ذهنم درگیر فرشاد و حال او بود...
ادامه مطلب ...

۱۱

1 نظرات
یکی دو روز بعد فرشاد از بیمارستان مرخص شد و با او حرف زدم. به او دلداری دادم که همه چیز درست می‌شود. از او خواستم که قوی‌تر باشد. اما فرشاد خسته‌تر از این حرف‌ها بود. او خستگی سال‌ها را روی دوش خود داشت و من قول دادم که دوست او بمانم و در کنارش باشم. بیش از آن نه، تا زمانی‌که به آلمان بیاید و تکلیف ازدواجش را معلوم کند. از همه چیز مهم‌تر خروج او از ترکیه بود.
حالا دیگر پاییز ۲۰۰۶ بود. در این مدت بارها دوستان و فامیل فرشاد با من چت کرده بودند. می‌خواستند بدانند «لیدا» کیست که فرشاد عاشق او شده در حدی که رابطه خیلی جدی با او می‌خواهد. برایش انگشتری خریده و بی‌قرار شده است. مگر می‌شود که فرشاد من را ندیده و فقط با آشنایی از طریق اورکات و چت و تلفن عاشقم شود؟
اوائل ماه نوامبر بود که مادر فرشاد به ترکیه رفت. خیال من کمی راحت‌تر شده بود. حداقل کسی مراقبش بود. کمتر با خودش تماس می‌گرفتم. هر از گاهی با ایمیل یا چت از سامان یا امیر سراغ فرشاد را می‌گرفتم و حالش را می‌پرسیدم. چند بار شده بود که به فرشاد زنگ زدم و او نمی‌توانست راحت با من صحبت کند. اما همین که حالش بهتر بود برایم کافی بود. کما‌بیش از او دوری می‌کردم. تنها نگران وضعیت و حال او بودم. هر چه فکر می‌کردم با «زن داشتن» او نمی‌توانستم کنار بیایم. باید کم‌کم خودم را کنار می‌کشیدم. گاهی با امیر درددل می‌کردم. امیر معتقد بود که باید کامل فرشاد را کنار بگذارم. می‌گفت و تأکید می‌کرد که من بازنده این بازی خواهم بود. می‌گفت: «لیدا خودتو بکش کنار تا دیر نشده... اون زن رو من می‌شناسم... اون فرشاد رو ول نمی‌کنه... خودت رو بدبخت نکن...» و من خیال امیر را راحت می‌کردم که من کاری با فرشاد ندارم و تنها دوست معمولی او هستم. از طرفی قبض‌های موبایل و تلفن خانه روی هم انباشته می‌شد و من از پس پرداخت آن‌ها بر نمی‌آمدم. هر قبضی حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ یورو بود و تا به آن روز ۳-۴ قبض روی هم جمع شده بود. امیر اصرار داشت از فرشاد بخواهم که به قولش وفا کند و قبض‌ها را پرداخت کند. من هم گاهی با شرمندگی یادآوری‌ای به فرشاد می‌کردم. ماشین‌اش را در آنکارا فروخته بود و پول دستش آمده بود. قرار بود در اولین فرصت به بانک برود و مقداری پول به حساب من با ی. دوست دانشگاهی‌ام بریزد. ی. کدی داشت که پدرش به کمک آن کد، از ایران مرتب به آن حساب پول می‌ریخت و برای واریز کردن پول به آن حساب مشکلی نبود. اما هربار که فرشاد به بانک می‌رفت مشکلی پیش می‌آمد و موفق به واریز کردن پول نمی‌شد.
پس از مدتی که به‌خاطر عقب افتادن پرداخت قبض‌ها موبایلم را قطع کردند، مجبور به قرض از دوستان شدم. برای اولین بار بود که مجبور به قرض مبلغ های بالا می‌شدم.
فشار مالی و نارضایتی از رابطه‌ام با فرشاد همه چیزم را به هم ریخته بود. مادر فرشاد به ایران برگشته بود. کار خروج فرشاد هنوز درست نشده بود و فشارها بر هردوی ما بیشتر و بیشتر می‌شد. آن‌قدر فشار روی فرشاد زیاد بود که شاید یک ماهی از خودکشی او نگذشته بود که او سکته قلبی کرد. او را با آمبولانس به بیمارستان برده بودند. این را امیر به من گفت. برایم قابل درک نبود آن همه بلایی که ممکن است سر یک نفر بیاید. دلم برایش می سوخت. مادر و خواهر بزرگترم که در جریان بیچارگی‌های فرشاد بودند دلشان برای او می سوخت اما آن‌ها هم مثل امیر معتقد بودند که من آینده‌ای با امیرفرشاد نخواهم داشت.
چند ماهی از آشنایی من با فرشاد می گذشت. دسامبر بود. فرشاد باید قلبش عمل می‌شد. باورنکردنی بود. یک پسر سی ساله، دو سال از من کوچکتر که اینهمه سختی کشیده بود و هنوز هم شاید داشت تاوانی را پس می‌داد. انصاف نبود اما به جایی رسیدم که ترک او را بهترین چاره دیدم. شب قبل از عمل‌اش با او خیلی حرف زدم. چیزی جز امید و دلداری نداشتم که به او بدهم. از ته دل برایش خواستم که همه چیز برایش بهتر شود. بیش از این از دستم بر نمی‌آمد.
برای پروژه پایان تحصیلی‌ام موضوع حاشیه نشینی را انتخاب کرده بودم و شهر مورد نظرم تهران بود. بهترین فرصت بود تا از کل ماجرا دور شوم. باید فرشاد را به حال خود می‌گذاشتم. سامان، مینا، امیر و شیرین دوست دیگر فرشاد همگی مراقبش بودند. نیازی به من نداشت. فقط گاهی فکر می کردم چرا نسرین بصیری در آن وضعیت کمکی به فرشاد نمی‌کند. چرا به ترکیه نمی‌رود تا از همسرش پرستاری کند. از امیر می‌پرسیدم و او می‌گفت که نسرین در آلمان دنبال کارهای خروج فرشاد است. این‌ها دیگر مسأله من نبودند. از نظر عاطفی و مقداری از نظر مالی لطمه می‌خوردم ولی بهترین راه حل فراموشی همه چیز و قطع کل رابطه بود. پس بلیطی برای تهران گرفتم...
ادامه مطلب ...

۱۰

0 نظرات
صبح روز بعد خسته‌تر از شب قبل از خواب بیدار شدم. تصمیم گرفتم به فرشاد زنگ نزنم. چند ساعت بعد در یاهو مسنجر امیر را دیدم. از شب قبل و حال فرشاد پرسیدم. گفت فرشاد بیمارستان است و حالش بهتر است. بیمارستان؟؟؟؟
«بیمارستان برای چی امیر؟؟؟»
و امیر می‌خواست بداند دیشب بین من و فرشاد چه گذشته و من می‌خواستم بدانم فرشاد چرا بیمارستان است.
«لیدا، فرشاد قرص خورده دیوونه. سی چل تا...»
«چی؟؟؟»
«پسره خل شده بابا. ورداشته سی تا کورتون خورده»
«سی تا کورتون؟؟؟ ای داد... تو رو خدا حالش چطوره؟»
«خوبه بابا! زنده می مونه... حالا لیدا بگو ببینم بین شما چی شده بوده؟...»
لعنت بر من... پس راست می‌گفت وقتی می‌گفت خودش را می‌کشد. چطور چنین کاری کرده؟ ممکن بود واقعاً بمیرد. مگر اینقدر من را دوست دارد؟ واقعاً اینقدر عاشق من است؟ چه می‌دانستم. حالا به امیر و دوستانش چه بگویم؟؟؟ من داشتم موجب مرگ فرشاد می‌شدم. حالا همه از من متنفر می‌شوند و حتا خودم هم... چطور خودم را ببخشم؟
برایش سربسته داستان را گفتم. ازش گله کردم و عصبانی بودم که همه به من دروغ گفته بودند.
«شما همه می‌دونستین و به من هیچی نگفتین... چرا؟؟؟ شما می‌دونستین اون زن داره و تمام این مدت گذاشتین با من بازی کنه... همه‌اتون به من دروغ گفتین...»
«چی می‌گفتیم لیدا؟ فرشاد عاشق تو شده بود. حرف که حالیش نبود. از همه ما هم قول گرفته بود که چیزی به تو نگیم. میدونی لیدا؟ فرشاد رو هیچ‌وقت اینقدر خوشحال ندیده بودیم...»
پس فرشاد واقعاً من را دوست داشت. ولی زن داشت. با آن هیچ جور نمی‌توانستم کنار بیایم. اما حالا فرشاد بیمارستان بود، آن هم بخاطر من.
از امیر خواستم که راستش را به من بگوید. بگوید حال فرشاد چطور است. گفت که حال جسمی‌اش خوب است اما از لحاظ روحی زیاد خوب نیست. گفت باید هوایش را داشته باشیم.
«آخه کورتون از کجا گیر آورده بوده؟؟؟»
«چه می‌دونم بابا. مث این که وقتی مامان راحله فوت کرده، فرشاد هر چی از کورتون‌های اون مونده بوده رو با خودش آورده ترکیه...»
«راحله کشتگر» در هلند زندگی می‌کرد. راحله پیش از این‌ها از دوستان اورکاتی من بود. حتا برای فوت مادرش به او تسلیت گفته بودم. نامش همیشه برایم آشنا بود ولی دقیقا نمی‌دانستم آیا او را می‌شناسم یا نه. من خیلی‌ها را در هلند می‌شناختم و چندین راحله را دورادور می‌شناختم. ولی این کدام راحله بود؟ با او هر از گاهی چت می‌کردم. آن روزها زیاد حال خوشی نداشت. پدرش «رضا کشتگر» از اعدامی‌های ۶۷ بود و مادرش «رفعت (بروانه) ایران‌منش» در بهار ۲۰۰۶ در اثر سرطان فوت کرده بود. راحله حالا هیچ‌کس را جز دوستانش در فدراسیون نداشت. یک دختری در حدود سی سال که در دوران کودکی پدرش اعدام شده بود. با مادرش به هلند پناهنده شده بود و حالا مادرش هم فوت کرده بود و او در غربت تنهای تنها مانده بود. دوست داشتم بیشتر او را بشناسم. تصور می‌کردم روزهای سختی را در غربت می‌گذراند و حالا که دوست خوب فرشاد هم بود دنبالش بودم که ببینم کیست اما هیچوقت موفق به دیدنش نمی‌شدم چون ظاهراً زیاد در هلند نمی‌ماند. چند بار عکس او را به دوستان دیگرم نشان دادم و از پدر و مادرش برای آن‌ها گفتم ولی کسی او را به جا نمی‌آورد. در هر صورت به نظرم آدم جالبی می‌آمد. دختری که با همه سختی‌هایی که کشیده بود، موفق شده بود دکترای فیزیک بگیرد. راحله در وبلاگ «دلتنگیهای یک پناهنده کوچک» می‌نوشت...
ادامه مطلب ...

۹

6 نظرات
آن بعد از ظهر فرشاد بارها زنگ زد و من جواب او را نمی‌دادم. عصبانی‌تر از آن بودم که بتوانم با او حرفی بزنم. حرفی هم نداشتم. همه چیز روشن بود. همه چیز دروغ بود. فرشاد در پیام‌گیر موبایلم پیغام گذاشته بود که خودش را می‌کشد. مطمئن بودم که چنین کاری نمی‌کند. تنها می‌خواست دل من را به رحم بیاورد. مطمئن بودم که کسی که بخواهد خود را بکشد اعلام نمی‌کند. بی سر و صدا کار خود را می‌کند. برایش پیام دادم که هر کاری دوست دارد بکند و مزاحم زندگی من نشود.
تا شب خبری از او نبود. شب زنگ زدم. گریه می‌کرد و التماس. سرش فریاد می زدم. چرا دروغ گفته بود؟ می‌گفت که مجبور بوده. جانش در ترکیه در خطر بوده. ایران به دنبال او بوده و هیچ جا و سازمانی به او کمک نمی‌کرده. او بهای سنگینی برای همه چیز پرداخته بوده و خسته و مستأصل احتیاج به کمک داشته... نسرین بصیری به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد تا از طریق ازدواج با او بتواند از ترکیه و دسترس ایران خارج شود و به آلمان برود. مجبور بوده است. همه چیز فرمالیته بوده. حتی خانواده فرشاد خبر نداشتند. «اگه بفهمن که من با نسرین که سی سال از من بزرگتره ازدواج کردم منو می کشن... من چیکار می کردم؟؟؟ … کی به من کمک می‌کرد؟؟؟... حالا هم گیر کردم... تو فقط بذار من از این کشور لعنتی خلاص شم... بخدا همه چیز رو درست می‌کنم... من دوسِت دارم... می‌خوام با تو ازدواج کنم...» و من فقط به او فحش می‌دادم و سرش فریاد می‌کشیدم که چرا به من دروغ گفته. می‌گفت: «بخدا می‌ترسیدم بگم. می‌ترسیدم بگم باهام نمونی» و من می‌گفتم: «اگه می‌خوای با من بمونی باید از نسرین جدا شی. هر وقت از او جدا شدی می‌تونیم در مورد این رابطه فکر کنیم... الان هم باید به نسرین بگی... نگی من خودم می‌گم... شماره تلفنش رو دارم و بهش زنگ می‌زنم...» و امیرفرشاد التماس می‌کرد که به او زنگ نزنم. به او رحم کنم. بگذارم از ترکیه خارج شود تا همه چیز را درست کند. اما برای من همه چیز تمام شده بود. آخرین حرف او بار دیگر این بود که اگر با او نباشم، خود را می‌کشد. و من گفتم: « حتماً این کارو بکن...»
آخر شب خواب بودم که موبایلم زنگ خورد. فرشاد بود و گریان. با صدای نا‌مفهوم حرف می‌زد. پرسیدم چرا درست حرف نمی‌زند. جواب درستی نمی‌داد. پرت و پلا می‌گفت. فکر کردم مانند خیلی بارهای گذشته مست کرده. گفت مست نیست. حوصله‌ی بازی نداشتم. از جان من چه می‌خواست؟ با عصبانیت از او خواستم درست حرف بزند تا من متوجه شوم. یادآوری کردم که خواسته بودم دیگر با من تماس نگیرد. اما در جواب من چیزهایی می‌گفت که درست متوجه نمی‌شدم. با گریه و با حالتی که گویا زبانش سنگین بود می‌گفت که گم شده...
«فرشاد مسخره‌بازی در نیار. یعنی چی گم شدی؟؟؟ به من چرا زنگ زدی؟؟؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی. چرا اینجوری حرف می‌زنی؟»
«من گم شدم»... صدای گریه، عین یک بچه. « قرص خوردم... می‌ترسم...»
از کجا می‌دانستم باید باور کنم یا نه. امکان نداشت. حتما مست کرده. خسته و بی حوصله در تختم با گوشی به دست غلت می‌زدم. اما اگر راست بگوید چه؟
«فرشاد یه لحظه آروم بگیر... گریه نکن عزیزم... به من بگو کجایی دقیقا...»
و نمی‌دانست. می‌گفت از خانه بیرون آمده و نمی‌داند حالا کجاست. فقط گریه می‌کرد و می‌گفت حتا فندک «زیپو‌»اش را هم گم‌کرده و برای آن هم گریه می‌کرد. فندک را امیر برایش خریده بود. یک زیپوی قرمز. می‌گفت در جوب‌ها افتاده، شلوارش پاره شده، کیف پولش را نمیداند کجاست و حالا هم نمی‌داند خودش کجاست. حرف زدنش عصبی‌ام می‌کرد. مثل بچه‌ها شده بود. مثل بچه‌ها گریه می‌کرد. حتا برای یک فندک. فندک در آن شرایط چه اهمیتی داشت؟ می‌گفت صدای پارس سگ می‌آید و می‌ترسد.
دیگر داشتم دیوانه می‌شدم. اگر راست بگوید چه؟ اگر واقعاً قرص خورده باشد چه؟ من از این سر دنیا چه‌کار می‌توانم برای او بکنم؟ حتا شماره‌ای از امیر یا سامان نداشتم که به آنها خبر بدهم به سراغ فرشاد بیایند. سامان دادمان را که اصلاً نمی‌شناختم. تنها می‌دانستم که برادر مینا ست. هر دو از اعضای فدراسیون بودند و پدرشان رحمان دادمان، وزیر راه و ترابری دولت خاتمی، بود که در سانحه هوایی در سال ۸۰ کشته شده بود.
فرشاد بی‌نهایت دوستشان داشت. هر دو خیلی جوان بودند. شاید حدود ۲۱ سال. و من هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشتم.
در حالی که سعی می‌کردم آرام‌اش کنم تلفن قطع شد. پول موبایلش تمام شده بود. خودم به او زنگ زدم. حالا دیگر حتا نمی‌توانست به کسی زنگ‌ بزند که به کمک‌اش بروند. مطمئن بودم که طوری‌اش نمی‌شود یا به خودم این‌طور امیدواری می‌دادم. اما فرشاد به هر دلیلی ترسیده بود. ازش خواستم آرام باشد و حواسش را جمع کند. ببیند در چه خیابانی است. یک تاکسی پیدا کند و به خانه خودش برگردد یا به سراغ امیر، سامان یا مینا برود. از آن‌ها پول بگیرد و پول تاکسی را بدهد. اگر هم لازم بود به بیمارستان برود. کمک بیشتری نمی‌توانستم آن وقت شب و از کیلومترها فاصله به او بکنم. اما می‌گفت آنجایی که هست هیچ خیابانی نیست. همه‌اش کارخانه است. دیگر کلافه شده بودم. عصبانی بودم و داد می‌زدم: « آخه چیکار کردی با خودت؟ چرا این‌جوری می‌کنی آخه؟ من الان از این راه دور چه خاکی به سرم بکنم؟...» و با گریه می‌گفت: « تو گفتی از من متنفری... گفتی دیگه نمی‌خوای با من باشی... من دوست دارم... بگو با من می‌مونی...» و من تنها سعی می‌کردم آرام‌اش کنم: « بذار تو خوب شی... برسی خونه... حرف می‌زنیم... همه چی درست می‌شه...»
دلم برایش می‌سوخت. از همه چیز ناراحت و عصبی بودم...
در همین حال بود گفت که امیر پشت خط است. خوشحال شدم. شُکر کردم. گفتم: «پس زود جواب بده تا قطع نشده... نگران نباش... الان میاد دنبالت...»
دیگر خیالم راحت شد... همه چیز به خیر گذشت...
ادامه مطلب ...

۸

12 نظرات
دیگر کم‌کم دوست داشتم که به همه بگویم که رابطه‌ای میان من و امیرفرشاد در حال شکل‌گرفتن است. مدتی از پایان رابطه قبلی‌ام می‌گذشت و خیلی از دوستانم دلشان می‌خواست خیالشان از بابت من راحت باشد، که در حال سر و سامان گرفتن هستم.
بعضی از دوستانم در هلند دیگر از جریان خبر داشتند و برایشان این رابطه هیجان‌انگیز بود. حالا کم کم می‌توانستم به بقیه دوستانی که هربار می‌پرسیدند هنوز تنهایی؟؟؟ هنوز با کسی دوست نشدی بگویم که هیجانات شروع یک رابطه را حس می‌کنم. بک نفر خیلی دوستم دارد اما من هنوز جرأت دل دادن را ندارم یا دل داده‌ام اما مقاومت می‌کنم که بپذیرم...
بک بار با ف. دوست روزنامه‌نگارم چت می‌کردم. تابستان با دیگر دوستان پیشم بودند، شاید پیش از شروع آشنایی من با فرشاد. در چت شاید در جواب سؤال او بود که خبر خوش را دادم... «با یکی دوست شدم که حتماً می‌شناسی... با امیر فرشاد ابراهیمی...» منتظر ذوق کردن ف. بودم که با کلی علامت تعجب نوشت: «امیر فرشاد؟؟؟ اون که زن داره!!!!»
یک لحظه همه دنیایم خراب شد. زن؟ فرشاد؟ امکان ندارد... زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «نه فرشاد زن نداره. زنش کیه؟» و جواب این بود: «نسرین بصیری» و حالا کمی خیالم راحت شد... خندیدم و گفتم: «نه بابا! اون که زنش نیست. شصت و خورده‌ای سالشه... جای مادرشه. از فامیل‌های دورشونه...» و جواب ف. این بود: « نه عزیز من، این‌ها زن و شوهرن و همه می‌دونن. رسما اعلام کردن. کافیه توی اینترنت بگردی...»
دیگر یادم نیست چه گفتم و چه جوابی گرفتم. یخ کرده بودم. سرم گیج می‌رفت. بارها و بارها با فرشاد از نگرانی‌هایم گفته بودم که نکند من را دوست نداشته باشد، نکند به من دروغ بگوید، نکند با من بازی کند،... و هر بار قسم خورده بود که عاشق من است. می‌گفت «فقط صبر کن من از ترکیه بیام بیرون بهت ثابت می‌کنم» اما حالا چی؟
بلافاصله به فرشاد زنگ زدم. در دانشگاه بودم. فقط سرش داد می‌زدم و فحش می‌دادم. همه دانشجویان و استادهایی که از آن راه‌رو می گذشتند نگاهم می کردند. برایم مهم نبود. همه عالم رویایی‌ام فرو ریخته بود. دروغ‌گو از آب درآمده بود. همه‌اش بازی بود. من بی‌خود به او اطمینان کرده بودم. صدای زمین‌خوردنم را خودم شنیدم.
تنها سرش فریاد می‌زدم و او به من التماس می‌کرد که به حرف‌هایش گوش کنم. مگر نه اینکه در مورد نسرین بصیری از او پرسیده بودم و او گفته بود که جای مادرش است و به او کمک می‌کند. حتی مخصوصا در مورد عکسشان پرسیده بودم و درمورد پروفایلش که زده بود متاهل است.
این تجربه را هیچ‌وقت نداشتم. در حال دیوانگی بودم. ماهها وقت و انرژی و احساس گذاشته بودم و فقط بازی خورده بودم. فرشاد التماس می کرد، گریه می‌کرد و سعی می‌کرد برایم توضیح دهد که اشتباه می‌کنم ولی برای من جای شکی نبود. می‌گفت: «تو فقط به من فرصت بده توضیح بدم، بابا اون زن من نیست، همه‌اش دروغه، من عاشق توام... صبر کن فقط من از این خراب‌شده بیرون بیام... همه چیز رو درست می‌کنم...» آره، اون باید از اون خراب‌شده می‌آمد بیرون ولی دیگر مسأله من نبود. برای من همه چیز تمام شده بود...
ادامه مطلب ...

۷

1 نظرات
همان روزها بود که فرشاد ویدئویی از «حاج عبدالرضا هلالی» از مداحان انصار را روی وبلاگش گذاشته بود. همان روزها هم بود که ادعا کرده بود که دختری که با «هلالی» است «لیدا» نام دارد و همان روزها بود که «امیر آسمانی» دوست صمیمی فرشاد، صمیمی‌ترین دوست فرشاد که از دوران نوجوانی همدیگر را از ایران می‌شناختند، برای من در اورکات پیغامی گذاشت که مشخصا برای باز کردن سر صحبت و آشنایی بود. برایم نوشته بود: «شما همون لیدای فیلم هلالی هستید؟!»
شوخی جالبی نبود. صفحه پیام‌های من را همه می توانستند ببینند و من حوصله این مزه ریختن‌ها را نداشتم. زمانی‌که به فرشاد گفتم، او هم کمی عصبانی شد و از من خواست که اصلا به امیر محل نگذارم و مراقب باشم. از نظر فرشاد، امیر که چهره زیبایی هم داشت هیز و دخترباز بود. احساس کردم کمی حسودی می‌کند. وگرنه چرا باید از دوست صمیمی خود بد بگوید. چند روز بعد امیر از شوخی بی‌مزه خود در اورکات از من عذرخواهی کرد و بعد از مدت کوتاهی هم در یاهو مسنجر من را اد کرد.
امیر آسمانی پسر شوخی بود. شیطنت‌های خاص خود را داشت. امیر مانند فرشاد متولد ۱۳۵۴ بود و در پاریس در رشته دندانپزشکی تحصیل می‌کرد و وبلاگی داشت به نام «پابرهنه».
امیر آسمانی به همراه کلی از دوستان و فامیل امیرفرشاد و دانشجوهای دیگر عضو «فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر» بودند.
چندی بعد امیر برایم تعریف کرد که از یک دوران بلند کما به تازگی درآمده است. پیش از تابستان در سوییس تصادفی کرده بود و حدود دو ماه در کما بوده. به فرشاد ارادت خاصی داشت. او را مانند برادر خود دوست داشت و از این می‌گفت که تمام مدتی که در کما بوده، فرشاد بالا سر او مانده بوده. در سایت کمیته هم نامه‌ تشکری بود خطاب به همه آن‌هایی که برای امیر آسمانی دعا کرده بودند تا او دوباره به زندگی برگردد.
امیر آسمانی آن‌طور که فرشاد و خودش می گفتند از خانواده سرشناسی در شمیران می‌آمد. «آسمانی‌ها را همه می‌شناسند». اما ظاهرا خانواده‌اش و بخصوص «آقا جونش» گرایش‌هایی به حکومت داشتند و این مسئله برای آنها خوشایند نبود.
کمابیش از امیر خوشم آمده بود. از شیطنت‌های او لذت می‌بردم.
فرشاد همچنان در آنکارا از این اداره به آن اداره دنبال گرفتن اجازه خروج یا پاسپورتش بود. پیش از این برایم گفته بود که بارها از طرف رژیم ایران مورد تهدید و آزار قرار گرفته. یک بار به خانه او ریخته بودند و تمام وسائل او را زیر و رو کرده بودند. یک بار او را در خیابانی گیر آورده بودند و حسابی کتک زده بودند و هربار هم پلیس ترکیه کوچک‌ترین کمکی به فرشاد نکرده یود. حالا هم تقریباً مطمئن شده بودیم که اجازه خروج ندادن به فرشاد ربطی به رژیم ایران دارد. ترکیه و ایران در بسیاری از مسائل همدست بودند. اگر فرشاد از ترکیه به اروپا می‌آمد دیگر از دسترس ایران خارج می‌شد. روزهای طاقت‌فرسایی برای فرشاد بود. قرارداد کاری‌اش تمام شده بود. صاحب‌خانه خانه‌اش را می‌خواست و فرشاد با یک چمدان وسائل بلاتکلیف و درمانده در آنکارا مانده‌بود. از دست دولت ترکیه بی‌نهایت عصبانی بودیم. فرشاد می‌خواست از آن کشور لعنتی برای همیشه خارج شود. کدام کشوری است که نگذارد یک خارجی کشور را ترک کند؟؟؟
ادامه مطلب ...

۶

2 نظرات
حالا شاید یکی دو ماهی از آشنایی من با امیرفرشاد ابراهیمی می‌گذشت. او که قرار بود به زودی به آلمان برود هنوز در ترکیه بود. او نیاز به پاسپورت خود داشت تا بتواند از ترکیه خارج شود. داستان از این قرار بود که فرشاد در ابتدای ورود خود به ترکیه درخواست پناهندگی داده بود اما بعد از مدتی بورسی برای تحصیل در مقطع دکترا در رشته حقوق بشر به او پیشنهاد می‌شود و او درخواست پناهندگی خود را پس می‌دهد ولی پاسپورت او دست پلیس می‌ماند. حالا فرشاد برای خروج خود از ترکیه نیاز به پاسپورت داشت. اما ظاهرا پلیس ترکیه قصد تحویل پاسپورت او را نداشت.
این مسئله آزاردهنده‌ای بود برای فرشاد. او که از سن ۱۲-۱۳ سالگی نوجوانی خود را در جبهه‌ها گذرانده بود و بعدها تاوان فعالیتش در انصار را با چهارسال زندان و شکنجه داده بود و پس از آن هم درد غربت و آوارگی را چشیده بود، حالا گیر پلیس ترکیه افتاده بود که به او اجازه خروج از ترکیه را نمی‌داد. با وجودی‌که فرشاد اقامت آلمان را داشت.
فرشاد که امیدوار بود در عرض چند هفته بتواند ترکیه را ترک کند و برای همیشه راهی اروپا شود قرارداد خانه خود را در آنکارا فسخ کرده‌ بود. لوازمش را به این و آن داده بود و با یک چمدان در گوشه خانه منتظر اجازه خروج خود از ترکیه بود. حالا از زمانی که من او را می‌شناخنم دو سه ماه می‌گذشت و او همچنان در ترکیه بود. گاهی هر دو از دست پلیس ترکیه عصبانی می‌شدیم که بدون هیچ دلیل منطقی گذرنامه او را برنمی‌گرداند. گاهی از این عصبانی می‌شدم که چرا یک نفر اینقدر باید در زندگی‌اش سختی بکشد و گاهی از این عصبانی بودم که چرا خودم را درگیر رابطه ای می‌کنم که انجامش معلوم نیست. زمانی که از پلیس و دولت ترکیه عصبانی بودیم، من به فرشاد امید می‌دادم که به زودی همه چیز درست می‌شود و روزهای راحتی هم می‌رسند و در زمانهای دیگر فرشاد آرامم می‌کرد که عاشق من است و انگار که شوریدگی او و عشق او برای تحمل همه اون روزها کافی بود. روزهای بلاتکلیفی احمقانه‌ای بود. کار فرشاد هر روز این بود که به این اداره و آن اداره برود و جوابی نگیرد و کار من این بود که روزی چند بار به او زنگ بزنم و خبری از او بگیرم و آرامش کنم. در آن شرایط مضحک هم حرف از پول و قبض تلفن زدن بی‌جا و بی رحمانه بود. حالا دیگر حتی قرارداد موبایل فرشاد هم تمام شده بود و تلفن خانه‌اش هم قطع شده بود.
آن روزها من سال آخر فوق لیسانس شهرسازی در دانشگاه فنی دلفت را می‌گذراندم و دستیار استاد راهنمای خودم هم بودم. به تازگی هم با س. با هم به سراغ رادیو زمانه رفته بودیم که در تابستان آن سال (۲۰۰۶) در آمستردام راه افتاده بود. با س. طرحی به زمانه پیشنهاد کرده بودیم و منتظر جواب آقای جامی مدیر رادیو بودیم. با فرشاد در مورد طرح برنامه‌امان صحبت کرده بودم. می گفت اگر کارش درست شود حتما سری به رادیو می‌زند. بارها می‌گفت که از آقای جامی درخواست کار کرده ولی جوابی نگرفته و از من می‌خواست که پیگیری کنم یا از م. که دوست اوست و در رادیو کار می‌کند بخواهم که پیگیری کند. هنوز برای این صحبت‌ها خیلی زود بود. من هنوز خودم جوابی از آقای جامی نگرفته بودم. ترجیح دادم کمی صبر کنم...
ادامه مطلب ...

۵

5 نظرات
ژیلا ابراهیمی، صدف ابراهیمی، راحله کشتگر، مریم ناهیدی، طاهره خرم، سامان دادمان، سارا موسوی خویینی‌ها، امیر آسمانی و ...
بسیاری از آنهایی که با امیرفرشاد ارتباط دارند، در اورکات او را می شناختند یا در فیس‌بوک می‌شناسند،‌ با او در یاهو مسنجر چت کرده‌اند، کاربر بالاترین هستند و یا به وبلاگ گفتنی‌ها سری زده‌اند، این اسامی برایشان آشناست.
مدتی از آشنایی من با امیرفرشاد نگذشته بود که دوستان و فامیل او من را در اورکات و مسنجر اد کردند. راستش بنا به تجربه رابطه قبلی که داشتم برایم خوشایند بود که دختران فامیل فرشاد یادوستان دختر او اینقدر به من توجه نشان می‌دادند و به من محبت داشتند.
حالا دیگر فرشاد مرد مجردی بود که کمابیش عاشق من شده بود. هرچند من عشق او را جدی نمی‌گرفتم. آخر ما هنوز همدیگر را ندیده بودیم. مگر ندیده هم آدم عاشق کسی می‌شود؟ تنها از پای وب‌کم و چت و تلفن؟ با خودم سخت در کلنجار بودم. من آمادگی درگیری ذهنی و احساسی را هنوز نداشتم. بارها سعی کردم همه چیز را به شوخی برگزار کنم. تاکید داشتم که عشق او یک‌طرفه و مایه دردسر برای خود اوست ولی فرشاد سر‌سخت‌تر از این حرف‌ها بود. این برایم خوشایند بود.
با خودم سخت درگیر شده بودم. پیشینه فرشاد برایم مسئله بود. من یک فعال چپ بودم و او از انصار حزب‌الله آمده بود. رژیم خانواده من را آواره کرده بود. از انصار حزب‌الله فقط خشونت و آزار خانواده‌ها در خاطرم بود. فرشاد از انصار بیرون آمده بود و تاوانش را هم داده بود ولی برای من کافی نبود. بارها در صحبت‌هایمان بحث‌مان می‌شد. گاهی او از بعضی از کرده‌های خود یا ایدئولوژی اولیه انصار دفاع می‌کرد و گاهی خود را یک «چپ مذهبی» می‌خواند که از بسیاری از فعالیتهای خود پشیمان است. باید این مسئله را برای خودم حل می‌کردم. او از اهداف اولیه انصار می‌گفت که چندان با معیار‌های من برای یک جامعه بی‌طبقه فاصله نداشت. با او گاهی ساعت‌ها پای تلفن حرف می‌زدم و بحث می‌کردم. گاهی او به من زنگ می‌زد ولی چندان موفق نبود. من راحت‌تر می توانستم شماره او را بگیرم. هزینه‌های تلفن و موبایل سیر صعودی طی می‌کرد. او اصرار داشت که قبض‌های تلفن را برایش بفرستم تا او پرداخت کند.
محبت، معرفت و عشق او به من، من را تحت تاثیر قرار داده بود...
ادامه مطلب ...

۴

4 نظرات
حالا دیگر شماره تلفن امیرفرشاد را در ترکیه داشتم. شماره منزل او و شماره موبایلش. با او چندین بار در یاهو مسنجر و پای تلفن صجبت کرده بودم. به تازگی هم در اورکات دوست همدیگر شده بودیم. دیگر صحبت‌هایمان در مورد خودمان بود. یک بار در مورد خانمش از او پرسیدم. به من خندید و گفت اصلا زن ندارد و مجرد است. تعجب کردم. گفتم ولی در اورکاتش خودش را متاهل معرفی کرده. گفت برای اینکه حوصله ندارد کسی مزاحمش شود. او چهره شناخته شده‌ای است و درست نیست که در اورکاتش یه مسائل غیر سیاسی بپردازد. از او در مورد عکسی که با خانم مسنی در آلبوم اورکاتش داشت پرسیدم. گفت که آن خانم بصیری از چهره‌های شناخته شده در برلین و از اقوام دور آن‌هاست و زمانی که او در آلمان باشد در منزل آن خانم می‌ماند. او یک جورهایی مانند مادرش است.
اما به من گفت که قصد ازدواج با دختری را دارد که نمی‌داند آن دختر راضی به ازدواج با او خواهد بود یا نه.
پس حالا باید سعی می‌کردم با او فاصله‌ای را نگه دارم. مردان ایرانی از نظرم بی‌جنبه می‌آمدند. به هر سلامی هزار فکر در سرشان می‌چرخید و من که تازه از رابطه ناموفق عشقی بیرون آمده بودم به هیچ وجه حوصله درگیر شدن در سوء تفاهمات را نداشتم.
اما خب مکالمات من با امیرفرشاد همچنان ادامه داشت تا جایی‌که به من پیشنهاد داد که به ترکیه بروم و در فرصتی که او هنوز دز ترکیه به سر می‌برد کمی با هم بگردیم. برای من این پیشنهاد خیلی عجیب بود. ما که هنوز خیلی همدیگر را نمی شناختیم. بی‌پولی را بهانه کردم. می‌گفت تو فقط هزینه بلیتت رو بده باقی با من. اما نرفتم.
پس از چندی باید برای کنفرانسی به یونان (نیکوزیا) می‌رفت. از من هم دعوت کرد که به آن‌جا بروم، قبول نکردم. یک بار در اس‌ام‌اسی از من گله کرد که با او به مسافرت نمی‌روم. به شوخی به او گفتم: «باشه، میام به شرطی‌که دوست‌دخترت مشکلی نداشته باشه!»
امیرفرشاد در جواب اس‌ام‌اس زد: «کدوم دوست‌دختر؟ دست روی دلم نذار. شکست عشقی خوردم» ...
ادامه مطلب ...

۳

2 نظرات
برای امیرفرشاد ابراهیمی ایمیل زدم و جریان را گفتم. زیاد طول نکشید که جواب صمیمانه‌ای به من داد. بسیار از این پروژه استقبال کرد. گفت در مورد افراد مناسب فکر می‌کند و به من جواب می‌هد. من می‌توانستم همه جوره روی او حساب کنم. خودش اینطور گفته بود چون سرش برای این کارها درد می‌کرد. در یاهو مسنجر همدیگر را اد کردیم.
از خودمانی بودن‌اش خوشم آمده بود . او معروف بود و من یک آدم کاملا معمولی که اسمم در هیچ جا ثبت نشده بود. ولی رفتارش بسیار صمیمی بود. در پروفایل اورکاتش دیده بودم که ساکن آلمان است و متاهل. متاهل بودنش خیالم را راحت می‌کرد که از صمیمی بودنش قصدی ندارد و راحت‌تر می‌توانم با او کار کنم. آلمان هم که زیاد دور نبود و راحت می‌توانست برای همکاری به هلند بیاید.
اما در میان صجبتها فهمیدم که من اشتباه فکر می‌کردم و او در آلمان زندگی نمی‌کند و در ترکیه است. ولی خب برای همکاری نیاز به حضور او نبود. من کافی بود لیست سخنرانان را داشته باشم.
تازه دکترای خودش را در رشته حقوق بشر تمام کرده بود. شاید در بهار پیش‌اش و حالا در دانشگاه مشغول به کار بود. اما خب شهروند آلمان بود و جالا که درسش هم تمام شده بود دیگر نیازی به ماندن در ترکیه نبود. قرارداد کاری‌اش هم داشت تمام می‌شد و تا کارهای خرده‌ریز را انجام دهد می‌توانست تا اکتبر به آلمان و بعد هم برای پروژه به هلند بیاید.
ذوق او برای انجام این پروژه من را هم به سر شوق آورده بود. مرتب به من ایمیل یا اس‌ام‌اس می‌زد و از افرادی که به نظرش مناسب بودند می‌گفت.
اما هر کسی که او به من معرفی می‌کرد را به کمیسیون پروژه‌ها معرفی می‌کردم، با آن مخالفت می‌کردند. آنها امیرفرشاد ابراهیمی را نمی‌شناختند که این‌همه به من در پیدا کردن سخنران کمک می‌کرد و حتی خودش آماده شرکت در سمینار به عنوان سخنران بود. در نهایت از من خواستند از امیرفرشاد ابراهیمی بخواهم تا خودش مقاله‌ای در مورد موضوع سمینار بنویسد تا شناختی در مورد او پیدا کنند.
وقتی امیرفرشاد مقاله خودش را برای من فرستاد، نمی‌دانستم چه بگویم. سطح آن بسیار پایین‌تر از چیزی بود که می‌شد تصور کرد. نظر همکارانم در کمیسیون پروژه سمینار انرژی هسته‌ای هم همین بود. کمی احساس شرم می‌کردم.
درنهایت در اثر اختلافاتی که با انجمن پیدا کردم پروژه را متوقف کردم و از انجمن هم استعفا دادم. اما ارتباط من با امیرفرشاد باقی ماند...
ادامه مطلب ...

۲

0 نظرات
تابستان ۲۰۰۶ بود. ماه جولای. بحث انرژی هسته ایران داغ بود. کیک زرد آماده شده بود!
در یک انجمن علمی ایرانی باسابقه در هلند عضو بودم. چندین سال در هیات مدیره و یا در کمیسون های مختلف آن فعالیت داشتم. انجمن، علمی بود و غیر سیاسی. بعد از جریانات کوی دانشگاه بارها بحث موضع گرفتن انجمن در قبال مسائل سیاسی ایران مطرح شده بود و انجمن تاکید بر غیر سیاسی ماندنش داشت و این من را ناراضی می کرد. اما سعی می کردم فعالیت سیاسی خود را در سازمان سیاسی ای که عضو آن بودم داشته باشم. آن سازمان اینترنشنال بود و کاهی حس خلا‌ای داشتم که از مسایل ایران دور مانده‌ام.
وبلاگ‌ها وسیله خوبی بودند که در کنار خبرگزاریها من را از آن‌چه در ایران می گذرد آگاه کنند. از آنچه مردم سرزمینم در دل یا سر دارند.
تصمیم داشتم طرح یک سمینار را به انجمن بدهم، در مورد انرژی هسته‌ای ایران. یک سمینار علمی-سیاسی. انرژی هسته‌ای چیست؟ کیک زرد چیست و آیا این انرژی حق مسلم ما هست یا نه؟
طرحم پذیرفته شد. یک تیم تشکیل شد تا آن‌را تا ماه اکنبر به اجرا درآورد. من مسئول این پروژه بودم. باید به دنبال سخنران می گشتم. بخش علمی سمینار چندان سخت نبود. متخصصین زیادی می شناختم که آماده سخنرانی بودند. اما برای بخش سیاسی؟
می‌خواستم کسانی را دعوت کنم که صاحب‌نظر باشند. باید کسانی می‌بودند که یا جوان بودند یا به تازگی از ایران خارج شده بودند. فکر می کردم فعالان سیاسی که ده‌ها سال از ایران دورند نمی‌توانند نسبت به چنین مسئله‌ای صاحب‌نظر باشند. و این کار را کمی مشکل می‌کرد. تنها کسانی که من می‌شناخنم سالیان سال از ایران بیرون بودند.
تیم پروژه به من فشار می‌آورد که باید لیست سخنرانان پیشنهادی را بدهم ولی هنوز در بخش سیاسی کسی را پیدا نکرده بودم.
به یاد وبلاگ‌‌‌‌نویسان افتادم. چند وبلاگ می‌شناختم که به موضوعات سیاسی می‌پرداختند ولی با هیچ کدام ارتباطی نداشتم. تصمیم گرفتم با این وبلاگ‌نویسان تماس بگیرم و از آن‌ها بخواهم افراد صاحب‌نظر را به من معرفی کنند.
امیر فرشاد ابراهیمی یکی از آن‌ها بود که به تازگی در اورکات هم با هم دوست شده بودیم...
ادامه مطلب ...

۱

3 نظرات

بیش از یک سال است که با خودم کلنجار می‌روم که نوشتن را شروع کنم. نوشتن در مورد دو سال از زندگی‌ام  و آنچه که آن دو سال بر من آمد. نوشتن نه تنها برای سبک شدن بلکه برای شناساندن چهره‌ای از کسی که لحظه به لحظه زندگی من را پر کرده بود. چهره‌ای که شاید خیلی‌ها او را بشناسند و وقتی می‌گویم چهره بعنی واقعیت پشت روی او و شایدخیلی‌ها هم مثل من همچنان خوشبینانه فکر کنند که آنجه در مورد او می‌شنوند کینه‌های چندین ساله از رژیم بیش نیست و بی اعنمادی‌های واهی.
با خودم کلنجار می‌رفتم که بنویسم یا نه. بارها فکر کردم که نتیجه نوشتنم چه خواهد بود و عواقب آن. بارها تردید کردم. اما می‌نویسم از دو سال زندگی‌ام با امیرفرشاد ابراهیمی.
ادامه مطلب ...