۲۰

4 نظرات
چند روزی از تماس دوباره‌ی من با فرشاد می‌گذشت که یک بار فرشاد را در جی‌میل آنلاین دیدم. سلام کردم. جواب داد: «لیدا جون من فرشاد نیستم. فرنازم عزیزم.»
این اولین بار نبود که کسی با آی‌دی فرشاد آنلاین می‌شد. هر کس به بهانه‌ای. سارا، ژیلا، مینا یا صدف زمانی که فرشاد دسترسی به ایمیل‌های خود نداشت باید جواب ایمیل‌های فرشاد را می‌دادند و خب با حال و روز فرشادکه مرتب مریض و در بیمارستان بود قابل درک بود. فرناز خواهر کوچک فرشاد در ایران می‌گفت گاهی یا جی‌میل فرشاد آنلاین می‌شود تا با دوستانش که جی‌میل دارند چت کند. البته فرشاد ظاهراً زیاد با دادن پسورد خود به دیگران مشکلی نداشت. یادم می‌آمد که در روزهای اولی که با فرشاد آشنا شده بودم در یکی از روزها که من منتظر خبری از او درباره اکبر گنجی یکی از سخنرانان سمپوزیوم بودم با فرشاد تماش گرفتم. فرشاد گفت که او هم منتظر خبر است و هنوز چیزی نمی‌داند. گفت که دسترسی به ایمیل ندارد ولی پسورد یاهوی‌اش را به من داد تا من با ف. ح. تماس بگیرم و از آن طریق بتوانم اکبر گنجی را پیدا کنم. برای من خیلی عجیب بود. به فرشاد گفتم نیازی نیست ولی او گفت مشکلی نیست و در نهایت یک بار پسورد خود را عوض می‌کند. این اعتمادی که فرشاد به من داشت برایم عجیب بود.
حالا اولین بار بود که با یکی از اعضای خانواده فرشاد صحبت می‌کردم. فرناز خیلی گرم و صمیمی با من حرف می‌زد. پس از احوال‌پرسی از من پرسید: « لیدا جون ببخشید مگه شما هنوز با فرشاد رابطه داری؟» چه باید می‌گفتم. نمی‌دانستم فرناز و خانواده‌ی فرشاد چقدر از ارتباظ ما با‌خبر هستند. گفتم: «فرناز جون فرشاد همیشه دوست خیلی خوب من باقی می‌مونه.» و در جواب فرناز به من گفت که همه خانواده به‌خصوص مادر فرشاد مطمئن بوند که رابطه جدی‌ای میان ما در حال شکل گرفتن است و باور داشتند که ما عاشق هم هستیم تا اینکه امیر به همه گفته بود که فرشاد پول من را بالا کشیده است و موبایل من را دزدیده است. تعجب کردم. امیر چرا چنین دروغی به همه گفته بوده؟ به فرناز گفتم: «فرناز جون من نمی‌دونم چرا امیر همچین چیزی به همه گفته ولی عزیزم من و فرشاد هنوز اصلاً همدیگه رو ندیدم که فرشاد بخواد یا بتونه موبایل من رو بدزده ولی خب من و فرشاد یه سری مشکلات مالی با هم داشتیم که حالا دیگه مهم نیست. دیگه گذشته.»
در این فکر بودم که امیر چرا چنین دروغی به همه گفته که فرناز پرسید: «خب پس چرا بین تو و فرشاد به هم خورد؟ ما همه تو رو به عنوان نامزد فرشاد می‌شناختیم. فرشاد برای تو از ترکیه حلقه گرفته بود...» چه جوابی باید می‌دادم. یادم مانده بود که فرشاد گفته بود خانواده‌ی او از اینکه او با نسرین ازدواج کرده خبر ندارند و گویا راست می‌گفت. گفتم: «نمی‌دونم عزیزم. اون هم حتماً دلایلی برای خودش داشته. من دوست داشتم با فرشاد باشم ولی نشد...» و خواهر فرشاد اصرار داشت بداند چه چیزی باعث شده تا ارتباط من و فرشاد به هم بخورد. از او خواستم که از خود فرشاد بپرسد. گفتم من نمی‌توانم چیزی بگویم. گفتم در همین حد می‌توانم بگویم که امکان ادامه رابطه نبود و در جایی از سر ناچاری گفتم: «نمی دونم عزیزم شاید فرشاد اصلاً به زن دیگه‌ای علاقه داشته باشه. من نمی‌دونم چی شده...» و با این حرف من فرناز به یک‌باره عصبانی گفت:
«زن دیگه‌ای؟ کی هست؟ الان با هم هستن؟»
«نمی دونم فرناز جون من اصلاً هیچی نمی‌دونم. میگم شاید زن دیگه‌ای باشه. شاید هم فرشاد به من به دروغ گفته تا من رو از سر خودش باز کنه. بی خیال اصلا... حالا که دیگه گذشته. من هم فراموش کردم...»
اما فرناز به این راحتی دست بردار نبود. اصلاً نمی‌توانست چنین چیزی را بپذیرد و گفت:
«لیدا جون ما اصلاً از این چیزا توی خونواده‌امون نداریم. زمانی هم که فرشاد گفت که با شما دوست شده، فقط به صرف اینکه می‌خواد با شما ازدواج کنه ما قبول کردیم. حالا غلط کرده که سراغ زن دیگه‌ای رفته. مگه شهر هرته؟ خوبه یکی با خواهر خودش همچین کاری بکنه؟ لیدا به من بگو ببینم این زنه کیه...»
هول شده بودم اصلاً انتظار چنین برخوردی را از طرف خواهر فرشاد نداشتم و هر چه سعی می‌کردم او را آرام کنم موفق نمی‌شدم. می‌گفتم که دیگر برای من مهم نیست ولی فرناز نمی‌پذیرفت و می‌گفت اگر به او نگویم آن زن کیست زنگ می‌زند و از خود فرشاد می‌پرسد. می‌گفت در کافی‌نت است و به محض اینکه از آنچا بیرون برود به فرشاد زنگ می‌زند و هر چه از دهانش دربیاید به فرشاد می‌گوید: «لیدا جون ما هزار بدبختی از از دست فرشاد کشیدیم. حالا پسره رفته اروپا فکر می‌کنه چه خبره... هر روز با این دختر و با اون زن... من می‌دونم و فرشاد. از اینجا برم زنگ می زنم...» و میان حرف‌ها و عصبانیت فرناز و خواهش‌های من برای زنگ نزدن به فرشاد بود که فرناز آفلاین شد...
ادامه مطلب ...

۱۹

9 نظرات
روزها می‌گذشت و از غم من چیزی کم نمی‌شد و همچنان از مراسم هم خبری نبود. این موضوع من را بیشتر ناراحت می‌کرد. چرا دوستانش حتی یک مراسم برای او نمی‌گیرند؟ گاهی می‌گفتند که به زودی مراسمی می‌گیرند و چون کسی بلد نبود حلوا درست کند از من می‌خواستند که درست کردن حلوا برای امیر را به عهده بگیرم. گاهی می‌گفتند خواهر امیر قرار است به پاریس بیاید تا وسائل امیر را جمع کند و خانه‌اش را تحویل بدهد و آن زمان مراسمی گرفته خواهد شد. اما هیچ‌یک از این اتفاق‌ها نیفتاد.
حس بدی بود. دلم می‌خواست آن‌چنان که شایسته امیر بود برایش عزاداری کنم ولی نه گوری بود و نه مراسمی و نه هم‌دردی در کنارم. تنها یک بار خواهر بزرگم م. من را بر سر مزار مادربزرگم در شهر هاردرویک برد تا شاید آن‌جا کمی خود را بتوانم خالی کنم.
روزهای پس از آن فرشاد با من در ارتباط بود. با هم از خاطرات‌امان از امیر می‌گفتیم. فرشاد می‌گفت امیر تازه این روزهای آخر وب‌کم گرفته بود و از اداهایی که امیر پای وب‌کم در می‌آورد و من نمی‌گفتم مگر امیر وب‌کم داشت و در دلم می‌گفتم چرا پس یک بار هم به من وب‌کم نداد تا صورتش را ببینم و بیشتر حس‌اش کنم. برای فرشاد از شوقی که امیر برای دیدن من داشت می‌گفتم و از خستگی روزهای آخرش، از اینکه کمی آن روزها عصبی شده بود. می‌گفتم که امیر می‌گفت که عاشق من شده و من باور نمی‌کردم. «یه موقع‌هایی می‌گفتم نکنه همه این کارها برای دور کردن من از تو بوده باشه» و فرشاد می‌گفت نه امیر واقعاً عاشق شده بود. پرسیدم: «تو مگه خبر داشتی؟» و فرشاد گفت که روزهای آخر با او در مورد من حرف زده بوده. « گفت که عاشق لیدا شدم. دارم می‌رم ببینم‌اش. پرسیدم دوسِت داره و گفت که آره فکر کنم و بعد پرسیدم تو چی؟ واقعاً دوسِش داری؟ جون آقاجونش رو قسم خورد که دوسِت داره. امیر هیچ‌وقت جون آقا جونش رو دروغ قسم نمی‌خورد. بهش گفتم باشه پس برو پیش لیدا ولی دیگه با من تماس نگیر. فعلاً تماس نگیر. برای من خیلی سخته. گفتم امیر من و تو مثل دوتا خط موازی شدیم که هیچ‌وقت دیگه به هم نمی رسیم...» دو تا خط موازی؟؟؟؟ امیر در آخرین پست وبلاگش برای خداحافظی از «دو خط موازی» نوشته بود، هر‌چند عاشقانه...
«...ای تمام سهم من از زندگی/ عشق تو چيزی به جز زجر نصيب من نکرد/ می خواهم اسوده باشم/ می دانی عشق ما مثل دو خط موازی بود / که تا بی نهايت نقطه قطعی ندارد...»
«فرشاد... یعنی امیر برای این خودکشی کرده؟؟؟ چرا پس اینو نوشته توی وبلاگش؟ منظورش به تو بوده...» و فرشاد حرفی نداشت که بزند.
پس امیر همه چیز را به فرشاد گفته بوده و این روزهای آخر به همین خاطر عصبی بود. کاش به من می‌گفت. می‌شد این را یک‌جوری حل کرد. پس برای این از من خواسته بود از فرشاد متنفر باشم. «امیر کاش گفته بودی... کاش با من حرف می‌زدی...»
از نامه‌ای که امیر به جا گذاشته پرسیدم. فرشاد گفت که هیچ‌کس جز او نامه را نخوانده و قرار هم نیست کسی بخواند.
از زندگی خودش پرسیدم. تنها گفت می‌گذرد. خیلی بی‌شور و بی‌رمق حرف می‌زد. از نسرین پرسیدم. ازم بابت همه چیزهایی که پیش آمده بود و آزارهایی که دیده بودم معذرت‌خواهی کرد و گفت: « لیدا ما فقط زیر یه سقف زندگی می کنیم. همین. این‌ام شده زندگی من دیگه...» و بعد از حال خودش برایم گفت. گفت گه می‌داند بیماری‌اش جدی است ولی کسی به او چیزی نمی‌گوید. یاد حرف امیر افتادم که گفته بود فرشاد از بیماری‌اش خبر ندارد. گفتم مطمئنم چیز خاصی نیست. گفت: «لیدا می دونم که جدیه. من بیماری قلب ندارم. من رو مرتب به بیمارستان می‌برن و از من خون می‌گیرن با بهم خون می‌دن... خب برای چی؟ روزی یه مشت قرصای عجیب غریب باید بخورم. از این قرصا مادر بزرگم هم می‌خورد. من یادمه. اون سرطان داشت... مادر بزرگم مرد و من هم می میرم...» و من باید به او آرامش و امید می‌دادم. باید خیالش را راحت می‌کردم که فقط مشکل قلبی دارد و آن هم برای فشارهایی است که این مدت بر او وارد شده. می‌گفت همه بیش از حد با او مهربان شده‌اند و من به او می‌گفتم بهتر است خیالاتی نشود و امید داشته باشد. می‌گفتم دیگر باید خیالش راحت باشد که از ترکیه نجات پیدا کرده. حالا در اروپاست. حالا همه راه‌ها برای او باز است و می‌تواند در آرامش زندگی کند. تنها باید قوی باشد. اما فرشاد مأیوس تر از این‌ حرف‌ها بود. از من پرسید که از او متنفرم. خیالش را راحت کردم که متنفر نیستم. «فرشاد اون روزهای تلخ برای من گذشته. تو هم بگذر. به زندگی‌ات برس.» پرسید: «میشه یه بار بیام ببینمت لیدا؟ می‌خوام برای هم دوست بمونیم.» قبول کردم که در فرصتی حتماً همدیگر را ببینیم. از پای وب‌کم یک ساعت سواچ نشانم داد که امیر برای او گرفته بوده و گفت دوست دارد آن را به من بدهد تا من هم یادگاری‌ای از امیر داشته باشم و بعد یاد فندک زیپوی قرمز رنگش افتاد که آن شب لعنتی آن را گم کرده بود. آن فندک را امیر برای او گرفته بود. با هم یاد آن شب افتادیم و فرشاد به گریه افتاد. «چرا من که این‌همه بدبختم باید زنده بمونم و امیر که آزارش به مورچه هم نرسیده بود باید بره... لعنت به من که حتی نشد خودم را بکشم... لیدا من خیلی بدبختم...» و من، باز حرف‌های تکراری و کلیشه ای امیدبخش. چه حس خوبی بود که یک یادگاری از امیر می‌توانستم داشته باشم...
ادامه مطلب ...

۱۸

3 نظرات
بعد از چند روز فرشاد برای من پیغامی داد. بعد از هفته‌ها دوباره به سراغم آمده بود. از دل‌گرفتگی‌هایش و دل‌تنگی‌هایش برایم نوشته بود و خواسته بود با هم حرف بزنیم. از طرفی یاد خواسته آخر امیر بودم و از طرفی نگران حال فرشاد. برایش پیام دادم که می‌تواند با من تماس بگیرد. نوشت شماره من را دوستانش از موبایلش پاک کرده‌اند. شماره‌ام را برایش فرستادم. برایش از غم از دست دادن امیر گفتم و با او همدردی کردم. از او خواستم برایم چند عکس از امیر بفرستد و فرستاد. چند عکس از امیر و یک عکس از خودش در یکی از موزه های آمستردام با عکس ملکه هلند که در سفرش به هلند گرفته بود. زمانی که برای مراسم مادر راحله همگی به هلند آمده بودند. از امیر سه عکس بود، عکس امیر که در وبلاگش هم بود بر روی شیشه‌ی یک ماشین در مراسم تشییع جنازه‌ی امیر، عکس زیبای امیر که من در وبلاگم هم کذاشته بودم و عکس تکی دیگری که کاملاً متفاوت از عکس‌های دیگر بود. دو عکس دیگر هم بود، یکی با خود فرشاد که از فاصله دور گرفته شده بود و دیگری شاید در جمع دانشجویان دانشگاه پاریس که تشخیص نمی‌دادم کدام ‌یک امیر است. 
فرشاد در همان ایمیل بار دیگر به من یادآوری کرده بود که با مهدی جامی در مورد همکاری فرشاد با رادیو زمانه صحبت کنم.
همان روز، یعنی ۲۹ ژانویه ایمیل دیگری از امیرفرشاد گرفتم درباره آنچه در رادیو مولتی کولتی درباره‌ی امیر آمده بود. در ضمیمه ایمیل دو فایل بود که با نام «تراک ۱» و «تراک ۲» که اصلاً فایل صوتی نبودند و شاید من از فرشاد خواستم تا فایل برنامه را بار دیگر بفرستد و شاید گفته بود که دوباره ایمیل می‌کند و نکرد.
دو روز بعد شخصی به نام ز. عرفانی که نمی‌شناختم از رادیو پارس برایم ایمیلی زد.

«آیا شما خبر درگذشت امیر آسمانی را برای من ارسال کردید؟
مایل هستید در این مورد در رادیو صحبت کنید؟»

برایم عجیب بود. من نه آن فرد را می‌شناختم و نه آن رادیو را. حتی نمی‌دانستم ایمیل من را از کجا آورده‌اند. پس نوشتم:

«من تا جایی که می‌دونم شما رو نمی‌شناسم و مطمئنم به شما ایمیلی نزدم. شاید برای این منظورتون بهتر باشه با راحله کشتگر یا بقیه دوستان امیر تماس بگیرید.
نمی‌دونم شما آدرس ایمیل من رو از کجا آوردید ولی باز هم اگر کمک دیگری از دستم بربیاد دریغ نمی‌کنم.»

و دیگر خبری ازشان نشد.
پنج‌شنبه بود که به رادیو رفتم تا به همراه س. داستان‌های دیگری از وبلاگ‌ها را برای پخش رادیویی ضبط و آماده کنیم. آقای جامی یک سری از داستان‌ها را تأیید کرده بود و برایمان فرستاده بود. در آن میان داستانی از وبلاگ «پابرهنه» بود. باورم نمی‌شد. بارها امیر سر به سر من می‌گذاشت و غر می‌زد که چرا هیچ‌وقت از داستان‌های وبلاگ او نمی خوانم و من هربار باید برای او پروسه برنامه سازی‌امان را توضیح می‌دادم و حالا که نوبت به داستانی از وبلاگش رسیده بود، امیر دیگر نبود...
داستان را ضبط کردم. یکی از همکارانم پیشنهاد داد که پیش از آن مقدمه‌ای بگویم. از مرگ آن وبلاگ‌نویس. حق امیر بود که خوب معرفی شود. اما آقای جامی موافق نبود. می‌گفت خبر معتبر و موثق نیست. یعنی چه؟ خبر مرگ امیر؟ نمی‌فهمیدم چرا این حرف را می‌زند. گفتم: «امیر دوست خیلی نزدیک من بوده و جمعه خودکشی کرده... همه می‌دونن»
برای این که اعتبار حرفم و خبر را بیشتر کنم گفتم: «فیلم تشییع جنازه‌اش رو می‌تونین ببینین... امیر دوست صمیمی امیرفرشاد ابراهیمی بوده... عضو فدراسیون... »
نام امیرفرشاد ابراهیمی برای مهدی جامی کافی بود. تنها در صورت تأیید خانواده‌ی امیر، اجازه داشتم از مرگ امیر در زمانه چیزی بگویم و من هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشتم.

دلخور بودم. از آن‌همه بدبینی نسبت به فرشاد دلم می‌گرفت.
آن روز آن داستان از وبلاگ امیر بدون اعلام مرگ او از رادیو زمانه پخش شد. برای دوستانش پیغام دادم تا اگر دوست دارند بشنوند.

یک هفته از مرگ امیر می‌گذشت و بنا به رسوم ایرانی باید مراسم هفتم برای او برگزار می‌شد ولی همچنان دوستانش این دست و آن دست می‌کردند. می‌گفتند دوستان و هم‌کلاسی‌های امیر قصد دارند برایش مراسمی بگیرند و هر وقت تاریخ آن مشخص شد من را خبر می‌کنند. در آن روزها چندین ایمیل از دوستان امیر در پاریس می‌گرفتم که درباره تاریخ مراسم از من می‌پرسیدند. بی‌شک از آنچه من در اورکات امیر در سوگش می‌نوشتم رد و ایمیل من را پیدا کرده بودند و من جوابی نداشتم که به آن‌ها بدهم.

چند روز بعد ایمیلی از راحله گرفتم که از رادیو زمانه تماس گرفته‌اند و قصد ساختن برنامه در مورد مرگ امیر را دارند. از من می‌خواست که من قبول کنم تا با من مصاحبه کنند. از همکارانم در این مورد پرسیدم ولی کسی از چنین برنامه‌ای و تماسی خبر نداشت...

ادامه مطلب ...

۱۷

4 نظرات
روز بعد به دانشگاه رفتم. دوستانم یک به یک به پیشم می‌آمدند و یا به من زنگ می‌زدند. اولین بار بود که چنین عزیزی را این‌گونه از دست داده بودم. عزیزی که هیچ‌گاه ندیده بودم‌اش و حسرت دیدن‌اش برای همیشه برایم ماند. خیلی‌ها به من پیشنهاد می‌دادند تا به پاریس بروم. می‌گفتم می‌روم. برای ختم‌اش خواهم رفت. نمی‌گفتم که هیچ آدرس و تلفنی از کسی ندارم. از طرفی باید فکر می‌کردم اگر قرار باشد به پاریس بروم چگونه با امیرفرشاد رو‌به‌رو شوم. یادم می‌آمد که در روزهای آخر، زمانی که به آمدن امیر به پیشم نزدیک‌تر می‌شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می‌شد. چطور باید روزی به فرشاد می‌گفتیم. نگرانی ما از واکنش فرشاد بیشتر و بیشتر می‌شد هر‌چند که امیر به‌ظاهر مصمم می‌گفت که فرشاد با آن‌همه بلایی که به سر من آورده حق ندارد چیزی بگوید. وقتی به این موضوع فکر می‌کردم یاد آخرین پیام امیر می‌افتادم که از من خواسته بود از فرشاد متنفر باشم. این جمله فکر من را مشغول می‌کرد. نکند در روزهای آخر مسئله‌ای میان‌اشان به‌وجود آمده بود. چرا باید در لحظات آخر زندگی‌اش همچنان درگیر این موضوع بوده باشد. تمام این سوال‌های بی جواب داشت من را دیوانه می‌کرد.
عزاداری غریبی داشتم، در تنهاییِ خودم برای کسی که من را ندیده عاشقانه دوست داشت.
آن شب، خواهرم م. و ر. دوستم پیشم آمدند تا من را آرام کنند و من آرام نمی‌گرفتم. تمام مدت پای اینترنت بودم تا بلکه سر‌نخی پیدا کنم. باورم نمی‌شد. باید می‌فهمیدم امیر چرا خودش را کشته... باید می‌فهمیدم روزهای آخر بر او چه گذشته... اما از کجا می‌فهمیدم. یاهو مسنجرم باز بود و هر لحظه نگاهی می‌انداختم تا شاید یکی از دوستان امیر و فرشاد یا خود فرشاد آنلاین شود. چیزی بگوید. از امیر بگوید. چقدر سخت بود تنهایی عزاداری کردن...
یادم آمد که امیر همیشه دوست داشت یک وبلاگ داشته باشم. برای آرام کردن خودم دست به‌کار شدم. یک وبلاگ ساده درست کردم با نام آسمان من. اولین پستم را دوشنبه ۲۲ ژانویه ۲۰۰۷ برای امیر نوشتم:
«امیر من، عشق من، امروز قرار بود که اینجا پیش من باشی و تولدت رو با هم جشن بگیریم عزیز من. دیدی قالم گذاشتی. بهت گفتم نکنه سر کار باشم، گفتی " نه جون آقام". همه اینها رو دو ساعت قبلش گفته بودی. دیدی نیومدی، دیدی چه به روزم آوردی. گفتی بهت انرژی بدم، بهت خندیدم. تو بودی که به من انرژی میدادی. چه میدونستم؟ حالا من موندم و یه دنیا چشم انتظاری، یه دنیا دلتنگی.
حالا تولدت مبارک عزیز دلم. ازم قول خواسته بودی همیشه دوستت داشته باشم و بعشقت شک نکنم. من سر قولم می مونم ولی تو هم سر قولت باید بمونی. همیشه با من می مونی، میدونم که خودت میدونی.
میبینی اینهمه ازم خواستی که وبلاگ بسازم حالا با چی شروع کردم؟ میبینی با خودت و ما چه کردی؟ چه کنم با اینهمه ناباوری و دلتنگی؟؟؟؟؟»

آدرس وبلاگ را روی صفحه اورکاتم گذاشتم.

فردای آن روز خواستم دوباره وارد وبلاگم شوم ولی پسوردی که می‌زدم کار نمی‌کرد. مطمئن بودم که پسورد درست است ولی نمی‌توانستم وارد وبلاگم شوم. با آدرس ایمیل یاهو، وبلاگ را ساخته بودم. از بلاگ اسپات درخواست پسورد جدید می‌کردم ولی در ایمیل‌ام چیزی دریافت نمی‌کردم. نمی‌بایست چیز پیچیده‌ای می‌بود ولی من موفق نمی‌شدم. احتمالاً آن روزها حواس پرت‌تر از این حرف‌ها بودم. بعد از دو سه روز تصمیم گرفتم عیناً همان وبلاگ را از اول بسازم و ساختم، باز هم با نام «آسمان من» ولی با آدرسی متفاوت. این بار از جی‌میل‌ام استفاده کردم. همان‌چه که در وبلاگ اول برای امیر نوشته بودم را در وبلاگ جدید گذاشتم و شد سرآغاز نوشته‌های اینترنتی من...
ادامه مطلب ...

۱۶

5 نظرات
از خواب که بیدار شدم، امیدوار بودم که همه چیز تنها یک شوخی بوده باشد. اول از همه به سراغ ایمیل‌ام رفتم. از چند نفر از دوستان امیر و فرشاد ایمیل‌های یکسانی آمده بود. سامان دادمان، راحله کشتگر، صدف ابراهیمی، سارا موسوی خویینی‌‌ها و ناتاشا الواری برای من و شاید خیلی‌های دیگر ایمیلی با این متن زده بودند:
«پیکر پاک و خسته عزیز ترینمان امیر آسمانی روز یکشنبه اول بهمن ماه در آستانه سی امین سالگرد تولدش از مقابل حسینیه شهیدان آسمانی در چیذر تهران ساعت 10 صبح تشعیع و در امامزاده قاسم چیذر به خاک سپرده خواهد شد . از همه عزیزان و دوستان تقاضا داریم حضور بهم برسانند .»
۱۰ صبح تهران، یعنی ۷ و نیم صبح به وقت هلند. یعنی همه چیز تمام شده بود. امیر حالا دیگر زیر تلی خاک خوابیده بود. دیگر دیدنش محال بود. همه چیز چقدر سریع تمام شده بود. مگر کسی که خودکشی کرده باشد را به این سرعت دفن می‌کنند؟ فرانسه چطور اجازه داده بود تا جنازه امیر به این سرعت به ایران منتقل شود و ایران چطور به این سرعت اجازه‌‌ی دفن داده بود؟ این‌ها سؤال‌هایی بود که با آن درگیر بودم و دوستانی هم که از دست دادن امیر را به من تسلیت می‌گفتند هم این سؤال‌ها را از من می‌پرسیدند اما من هیچ جوابی نداشتم.
تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که امیر دیگر نبود. امیر می‌گفت عاشق من است، برای دیدن من بی‌تابی می‌کرد و دو روز پیش از آنکه معشوقش را ببیند خودش را کشته بود.
شب قبل برای فرشاد ایمیل زده بودم و از هر کسی که آن‌ ایمیل را می‌خواند، خواسته بودم تا با من تماس بگیرد یا شماره تماسی بدهد تا من تماس بگیرم ولی از هیچ‌کس جوابی نیامده بود. به جای آن، ایمیل‌های دیگری از دوستان امیر و فرشاد می‌رسید. در ایمیل‌ها از آسمانی شدن امیر گفته بودند و وداع امیر از خاک. در سایت اخبار روز، بیانیه‌ی فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر منتشر شده بود و فرشاد سوگ‌نامه‌ای در وبلاگش نوشته بود:
«همه زندگي تو، زیبایی بود وعشق. آن همه شور در دل داشتي كه در قيد حيات زميني‌ات نيز، گويي از قيد زمان و مكان رها شده بودي.چربی و شیرینی و سنگینی زمين ما را به خود مي‌كشد، وهمین است که زمینی هستیم و بر خاك ايستاده‌ايم .جنس تو از ما نبود آسمانی بودی اما نجیبانه سالها ما را تحمل نمودی و سال‌ها در زمين ماندي و هر روز عاشق تر شدي تا آن گاه كه هوای آسمان کردی و بقول خودت از همان سال پیش که رحمت را دیده بودی چگونه دیگر زمین را تاب تحمل داشته باشی و چگونه توان اینکه بار تن را بر دوش كشی؟و اين چنين شد كه خداي عشق، تو را به خود خواند و تو خود منزلگه عشق شدي و والعصر ان الانسان لفي خسر .... »
دیدن عکس امیر روی ماشین و یا کنار شمع‌ها آتشم می‌زد. در وبلاگ فرشاد بود که برای اولین بار تصویر دیگری از امیر می‌دیدم. تنها عکسی که همیشه از امیر دیده بودم همان عکسی بود که در اورکات و وبلاگش گذاشته بود. چقدر امیر در این عکس زیبا و جذاب‌تر بود. چقدر با دیدن آن عکس و آن نگاه بیشتر عاشق‌اش شدم. چقدر افسوس خوردم که دیگر نیست و حتی نمی‌دانم چرا نیست.
برای راحله چندین بار پیام دادم. خواهش و التماس کردم تا بر‌ خلاف دشمنی‌ای که با من دارد با من تماس بگیرد و دست آخر هم عصبانی بودم که هیچ‌کس من را به حساب نمی‌آورد. در تنهایی عزاداری کردن داشت من را می‌کشت. بالاخره یک بار راحله جواب داد که همه آشفته هستند و فرصت برای چت کردن نیست و من باید شرایط را درک می‌کردم. فرشاد حالش بد بود و همه ماتم زده و غصه دار که نمی‌دانستند غصه آنکه زنده است و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند را بخورند یا آنکه برای همیشه رفته. شاید راحله بود که نسخه کامل عکسی که فرشاد در وبلاگش گذاشته بود را برایم فرستاد و گفت که در کمپی که چند ماه پیش همگی رفته بودند گرفته شده.
دلم می‌خواست با اولین پرواز، قطار،‌ اتوبوس یا هرچه که باشد به پاریس بروم. می‌خواستم در کنار دیگر دوستان امیر باشم. اما راحله می‌گفت صبر کنم تا برای مراسم ختمی که برای امیر می‌خواهند بگیرند به پاریس بروم.
همان شب بود که کلیپی از مراسم تشییع جنازه امیر روی صفحه «پایگاه خبری فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر» آمد به همراه پیامی که اعضای این فدراسیون در سوگ از دست دادن سخنگو و یارشان نوشته بودند. در جایی از آن پیام آمده بود:
«امیر آسمانی در بامداد جمعه نوزدهم ژانویه سال جاری در منزل خود در شهر پاریس پیش از جان باختنش در نامه ای برای دوستان خود اعلام نموده بود که «... بدانید عاشق آب و خاکم هستم و تنها آرزویم این است که لااقل بدنم در ایران دفن شود... » و پس از آن دست به خودکشی زده و در این بازی دنیا جان می بازد .»
پس امیر نامه‌ای از خود به جا گذاشته بود. همه دوستانش آن نامه را خوانده بودند و من نه. امیر برای من تنها پیام کوتاهی در باب عشق‌امان و فرشاد نوشته بود. شاید در آن نامه از دلیل خودکشی‌اش نوشته باشد...
ادامه مطلب ...

۱۵

2 نظرات
امیر آسمانی به آسمان‌ها پر کشید... چشم از این جمله نمی‌توانستم بردارم... مگر می‌شود؟ یعنی چه؟ حتماً یک شوخی بی‌مزه است... برای امیر بار دیگر در مسنجر پیغام دادم... «امیر تو رو خدا بیا... ساعت ۹ قرار داشتیم پس کجایی؟؟؟» یاد شماره تلفنی که از قبل از او داشتم افتادم. زنگ زدم. بازهم یک آقای فرانسوی گوشی را برداشت. به انگلیسی می‌خواستم به او حالی کنم که با مستاجر آنجا، با امیر می‌خواهم حرف بزنم، امیر آسمانی ولی او چیزهایی به فرانسه گفت و گوشی را گذاشت. داشتم دیوانه می‌شدم. مثل یک مرغ پرکنده بودم. دستم از همه جا کوتاه بود. هیچ شماره ای از هیچ‌کس نداشتم. یاد اورکات افتادم. صفحه را باز کردم و برای امیر پیغام گذاشتم. به صفحات دوستانش رفتم. خبری نبود. وبلاگش را باز کردم. یک متن کوتاه بود... برای خداحافظی. آخرین پست، آخرین لحظه و آخرین عشق.
یاد پیغامی‌که روز قبل برایم گذاشته بود افتادم. یادم آمد که حتی ذره‌ای هم آن پیغام را جدی نگرفته بودم. مثل دیوانه‌ها در اتاق راه می‌رفتم و ناله می‌کردم. حتی نمی‌توانستم اشک بریزم. شوکه بودم. یعنی چه؟؟؟؟ امیر... امیر …. مگر می‌شود. ما با هم قرار داشتیم. « تو فردا قرار بود پیش من باشی امیر … تو رو خدا بیا بگو همه چی شوخیه... دروغه...امیر....» نمی‌دانستم از کجا سراغش را بگیرم. هیچ‌کس آنلاین نبود. برای فرشاد ایمیل زدم.
«فرشادی تو حداقل بگو دروغه که امیر رفته... برام آفلاین گذاشته بود ولی فکر کردم داره شوخی می‌کنه... مرگ هرکی دوست داری به جوری باهام تماس بگیر... حالم خیلی بده...» ولی جوابی نیامد.
به ی. زنگ زدم. گریه می‌کردم.
« ی. می‌تونی بیای پیشم؟»
«چی شده عزیزم؟؟؟ فرشاد؟؟؟؟»
« نه... امیر... امیر خودکشی کرده... تو رو خدا بیا پیشم. دارم دیوونه می شم»
«چی؟؟؟؟ امیر؟؟؟ مرده؟»
«نمی دونم... فکر کنم. تو رو خدا زود بیا....»
بار دیگر به سراغ ایمیل صدف رفتم. دوباره با دقت خواندم.
«دوستان عزیز
مهربانترین و گرامی ترین دوستمان امیر آسمانی به آسمانها پر کشید ! اما یادو نام و خاطراتش همیشه با ماست . پیکر پاک و خسته امیر عزیز روز شنبه بیست ژانویه از پاریس به ایران منتقل می شود از همه عزیزان هم شهری تقاضا دارم برای یادبود و گرامی داشت این دانشجوی عزیز ایرانی با ما باشید»
پیکر پاک و خسته امیر عزیز روز شنبه بیست ژانویه از پاریس به ایران منتقل می شود... یعنی همه چیز تمام شده بود. امیر جمعه صبح خودکشی کرده بود و شنبه هم به ایران منتقل شده بود. حتی فرصت و امکان دیدن جنازه‌اش هم برایم نمانده بود. امیر برای همیشه رفته بود و من هیچ‌وقت دیگر نمی‌توانستم او را ببینم. هیچوقت.
از دست خودم عصبانی بودم که چرا آفلاین امیر را جدی نگرفته بودم ولی حتی شاید همان زمان هم امیر رفته بوده. کاش تا صبح با او بیدار می‌ماندم. گفته بود که خسته است. گفته بود که به او انرژی بدهم و من هیچ‌کدام از حرف‌های او را جدی نگرفته بودم. حالا دیگر امیر رفته بود.
ی. پیشم آمد. بغلش گریه کردم ولی سبک نمی‌شدم. پریشان بودم. آرام نمی گرفتم. ی. ایمیل را خواند، او هم باور نمی کرد. بیشتر به یک شوخی می‌ماند. چرا به این سرعت او را به ایران منتقل کرده بودند؟ ولی دیگر چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که امیر رفته بود. «امیر قرار بود فردا بیاد آمستردام... امشب قرار بود به من بگه چه ساعتی می‌رسه که من برم دنبالش... می‌گفت عاشق منه... آخه چرا؟ پس چرا این کارو کرد؟ کلی ذوق داشت که داره میاد...»
من و ی. هر دو باورمان نمی‌شد که کسی که عاشق است، خودکشی کند. کسی که تازه عاشق شده کلی امید دارد. پس چه چیزی باعث شده بود امیر خودکشی کند. چه بر او گذشته بود که من از آن خبر نداشتم؟
ی. می‌گفت باید با کسی از دوستانش تماس بگیریم و من جز ایمیل از آن‌ها چیزی نداشتم. گفتم که برای فرشاد ایمیل زدم وجوابی نگرفتم. حتماً همه در پاریس هستند و کسی حوصله ایمیل چک کردن ندارد. نمی‌دانستم چرا به من اینقدر دیر خبر دادند. زمانی من ایمیل را گرفتم که همه چیز تمام شده بود.
بی‌قرار بودم و فقط اشک می ریختم. ی. از من می‌خواست آرام باشم ودیگر تا صبح به سراغ اینترنت نروم. به من قرص خوابی داد که بتوانم بخوابم اما نمی‌شد. تمام ایمیل‌ها و چت‌های روزهای پیش را زیر و رو کردم، صفحه اورکات و وبلاگ امیر را که شاید چیزی دستگیرم شود ولی هیچ نشانه‌ای نمی‌دیدم.
لباس سیاهی بر تن کردم و فقط گریه می‌کردم. ساعت حدود ۲ نیمه شب بود که ایمیلی از فرشاد آمد. باز کردم. نوشته بود:
«مینا هستم لیدا جون، متأسفانه دروغ نیست. خاک بر سر همه‌امون کرد و رفت. برای فرشاد دعا کن حالش خیلی بده. اعصاب نوشتن ندارم. فقط می‌تونم بگم حیف شد...»
پس همه چیز راست بود. امیر مرده بود. امیر فردا نمی‌آمد. هیچ‌وقت نمی‌آمد. ی. کامپپوترم را خاموش کرد و من را به رختخوابم برد. با گریه و با زور قرص خواب، خوابم برد...
ادامه مطلب ...