۲۶

9 نظرات
در همان روزها بود و یا نه، کمی زودتر که ص. یکی از دوستانم به ایران رفت. از او خواسته بودم از طرف من به سر مزار امیر برود. عکسی بگیرد. گلی برایش بگذارد. در روزهای آخر پیش از برگشت‌اش به هلند برایم ایمیل زد:
«عزیزم من امروز صبح رفتم امام‌زاده توی چیذر. راستش لیدا جون اونجا فقط مزار شهدا هست و هیچ خاک‌سپاری دیگه اونجا انجام نمی‌شه. از متصدی هم پرسیدم، گفتش که آخرین بار دو سال پیش دو تا شهید رو خاک کردن. من حتی خودم سر همه خاک‌ها رفتم، همه خیلی قدیمی بودن.
راستش از یکی دو نفر هم پرسیدم، همه گفتن اینجا که محاله اما شاید لویزان به خاک سپرده باشنش. البته احتمال اون‌ هم خیلی کمه چون اونجا هم باز مال شهداست. این‌جوری که من فهمیدم مثل اینکه الآن فقط توی بهشت زهرا اجازه خاک‌سپاری هست.
لیدا جون یه تحقیقی بکن و دوباره خبرش رو به من بده که من اگه برسم برم ببینم...
منتظر ایمیلت هستم...»
نمی‌فهمیدم یعنی چه. دوباره به سراغ اعلامیه‌ای که برای فوت امیر دزست شده بود رفتم و آدرس را خواندم.
«پیکر پاک و خسته عزیز ترینمان امیر آسمانی روز یکشنبه اول بهمن ماه در آستانه سی امین سالگرد تولدش از مقابل حسینیه شهیدان آسمانی در چیذر تهران ساعت 10 صبح تشعیع و در امامزاده قاسم چیذر به خاک سپرده خواهد شد . از همه عزیزان و دوستان تقاضا داریم حضور بهم برسانند .»
درست بود. امام‌زاده قاسم چیذر.
با سامان چت کردم و برای او گفتم که دوستم مزار امیر را پیدا نمی‌کند. آدرس دقیق‌تری به من داد و من هم عیناً آن بخش از چت را برای ص. فرستادم که شاید راحت‌تر پیدا کند. سامان در چت نوشته بود:
«ببین از در که می‌ری تو... یه محوطه هست تا در امام‌زاده... سمت چپ چند تا حجره هست برای طلبه‌ها... سمت راست درخته... حدود ۱۰۰ قدم می‌ری تو... ۵ تا قبر یک‌شکله که برای بچه مدرسه‌ای‌ها بود که مینی‌بوس از ولنجک اومده بود مردن... بعد یه قبره نوشته فاطمه حقی (خرم) مامان طاهره اس... بغلش مال امیره... فعلاً سنگ نداره. برای چهلم میذارن...»
آدرس دقیق بود و ص. حالا راحت‌تر می‌توانست قبر امیر را پیدا کند. چند روز بعد ایمیل دیگری از ص. گرفتم:
«لیدا جون من امروز ظهر دوباره رفتم چیذر. اونجا دوتا امام‌زاده بیشتر نیست یکی امام‌زاده اسماعیل و یکی هم امام‌زاده علی‌اکبر، هیچ‌کس اونجا آسمانی‌ها رو نمی‌شناسه، من اسم سنگ‌ها رو تک‌تک خوندم، اما هیچ‌کدوم اسم اون خانومی که گفته بودی رو نداشت روش، اون بچه‌های ولنجک هم اصلاً توی این امام‌زاده‌ها به خاک سپرده نشدن. راستش اونجا اونقدر حالم بد شده بود که نمی‌دونستم چی‌کار کنم. از ه. شماره‌ات رو گرفتم که بهت زنگ بزنم اما گفتم زنگ بزنم فقط بی‌خودی می‌اندازمت توی دل‌شوره.
هیچ‌کدوم از این امام‌زاده‌ها هم اون آدرسایی که دوستت گفته بود توی چت رو نداشت. من دیشب سایت بچه‌های فعال مدافع حقوق بشر رو خوندم. اونجا نوشته امام‌زاده قاسم چیذر دفن شده، من از همه آدمایی که می‌شناسن پرسیدم، همه می‌گن اون امام‌زاده قاسم توی دربند ه،‌یعنی به احتمال نود درصد اشتباه بهت گفتن چیذر بوده، اون امام‌زاده توی دربنده، یا اگر هم توی چیذره هیچ‌کس نمی‌شناسه که خیلی غیر‌منطقیه.
من فردا ساعت ۱۱ می‌رم فرودگاه، اگه می‌تونی بپرس من اگه برسم سعی می‌کنم برم دربند برات، منتظر جوابت هستم...»
دیگر اصلاً نمی‌فهمیدم. باز این باز‌ی‌ها چه بود. یعنی چه که ص. نمی‌توانست قبر امیر را پیدا کند. مگر این‌قدر سخت است پیدا کردن محل دفن کسی، آن‌هم در یک امام‌زاده؟ برای راحله ایمیلی زدم که حالم خوب نیست. برایش توضیح دادم چه شده و از او هم آدرس مزار امیر را خواستم. ابتدا برایم ایمیل کوتاهی زد که «عشقم امام‌زاده قاسم چیذره». در جواب باز توضیج دادم دوستم رفته و چنین چیزی نیست. راجله در جواب نوشت: «ببین من که ۲۵ ساله تهران نرفتم ولی امام‌زاده قاسم توی چیذره با امام‌زاده قاسم تجریش اشتباه نکنی. بعد می‌دونم یه حوزه علمیه هم هست. اونجا ۲۰۰ متری‌اش خونه امیرایناست. اونجا به آسمانی‌ها معروفن»
برایش در جواب نوشتم: «فکر می‌کنم همه‌اتون دارین به من دروغ می‌گین». راحله در ایمیل آخری که آن روز برایم زد نوشت که دروغی درکار نیست و با سارا چک می‌کند و خبر می‌دهد که هیچ‌وقت خبری در این مورد به من نداد.
به ناچار برای ص. نوشتم که اطلاعات بیشتری به‌دست نیاوردم و از زحماتش تشکر کردم...

ادامه مطلب ...

۲۵

6 نظرات
شاید در همان روزها بود که «شیرین صالحی» که از دوستان فرشاد و امیر بود و در ترکیه زندگی می‌کرد با من شروع به چت کردن کرد. با هم گاهی از غم نبودن امیر می‌گفتیم. یکی از آن بارهایی که با هم حرف می‌زدیم از فرشاد گفتیم و من از نگرانی‌ام برای فرشاد. وقتی شیرین پرسید: «مگه فرشاد چش شده؟» حس کردم که از چیزی خبر ندارد. سعی کردم جواب پرت و پلایی بدهم، مثل این‌که: «هیچی... همینطوری زندگی‌اش خیلی نابه‌سامونه...» که بدتر شد. چیزی که شیرین به من گفت من را بار دیگر به هم ریخت. شیرین از رفتن خودش به برلین می‌گفت. از این که منتظر است کارش درست شود. می‌گفت که دو سال است نامزد فرشاد است.... دو سال؟ این یعنی این که شیرین نه از رابطه‌ی من با فرشاد خبر داشت و نه از وجود نسرین.
دیگر حوصله و کشش این بازی‌ها را نداشتم. سر و ته حرف را هم آوردم و خداحافظی کردم.
روزهای بعد از دوستان فرشاد در مورد شیرین پرسیدم. همه یک چیز را به من گفتند که: «این دختر روانیه و اصلاً باهاش چت نکن. دوساله گیر داده به فرشاد... در حالی که هیچی بین اون و فرشاد نیست. ما هیچ‌کدوم باهاش اصلاً حرف نمی‌زنیم...»
گفتم: «آخه می‌گه نامزد فرشاده و خونواده‌ی فرشاد حتی براش حلقه خریدن و فرستادن...»
گفتند: «دروغه... باور نکن و حتی از لیست مسنجرت هم حذفش کن... لیدا فرشاد عاشق توئه... نمی‌دونی از روزی که از هلند برگشته می‌گه من می‌خوام با لیدا زندگی کنم... خیلی با تو بهش خوش گذشته... خیلی دوسِت داره... نذار این دختر دیوونه همه چی رو خراب کنه... فرشاد تازه روحیه‌اش با تو خوب شده و می‌گه می‌خوام خوب شم که بتونم با لیدا زندگی کنم...»
و این حرف‌ها من را آرام می‌کرد. تصمیم گرفتم اعتماد کنم به آن‌چه می‌شنیدم. فرشاد یک‌پارچه شور و عشق شده بود.
حرف‌ها و رفتار فرشاد و حرف‌های نزدیک‌ترین دوستانش به من اطمینان می‌داد که واقعاً عاشقانه من را دوست دارد.
در روزهای بعد شنیدم که آن‌چه شیرین به من گفته بوده به گوش فرشاد رسیده بوده و فرشاد دعوای مفصلی با شیرین کرده بود که دست از سرش بردارد. همین من را آرام‌تر کرد. کسی را پیدا کرده بودم که حاضر نبود من را از دست بدهد. حس خوشایندی بود. کم‌اش داشتم.
نوروز ۱۳۸۷ و روزهای رفتن فرشاد به اوکراین نزدیک‌تر می‌شدند. دوست داشتم نوروز را با فرشاد باشم. با کسی که عاشقانه من را می‌خواست و من دوستش داشتم. دوستش داشتم و بیش‌تر از آن همدردش بودم. با درد او جانم به درد می‌آمد. اما نشد. تحویل سال را فرشاد در بیمارستان گذراند. باید خونش را عوض می‌کردند. عزیزی که دوستش داشتم روی تخت بیمارستان سال را نو کرد و من... من در رادیو بودم. بعد از سال‌ها که در هلند بودم به‌خاطر جو رادیو که همه ایرانی بودند و به‌خاطر برنامه‌ی شاد زنده و به‌خاطر فرشاد بهار و نوروز را بیشتر حس می‌کردم. حس خوبی بود که پر از غم درد فرشاد بود. لحظه تحویل سال از اعماق قلبم بعد از سال‌ها دعا کردم. دعا کردم که فرشاد زنده بماند. دعا کردم که خدا فرشاد را به زندگی برگرداند...
ادامه مطلب ...

۲۴

1 نظرات
خداحافظی از فرشاد سخت تر از آن بود که تصورش را می‌کردم. اگر دیگر نتوانم ببینم‌اش چه؟ اگر دیگر نتواند بیاید هلند چه؟ اگر حالش بد شود چه؟ اما باید قوی می‌ماندم. برای فرشاد و برای تمام زجری که آن همه سال کشیده بود و هنوز هم ادامه داشت. سوار قطار برلین که شد،‌ وقتی که قطار به حرکت افتاد، وقتی که دیگر مطمئن بودم نمی‌تواند من را ببیند بغضم شکست. بغض بود و هق‌هق گریه. به س. زنگ زدم و گریه کردم. گفتم فرشاد رفته و دیگر نمی‌دانم کی می‌توانم او را ببینم. گفتم که درد دارم. درد سالهای زجر فرشاد. دلم می‌خواست فریاد بکشم،‌ هوار بکشم و از آن‌همه بی‌عدالتی فغان کنم.
می‌دانستم باید قوی باشم. باور کرده بودم که من اگر خودم را ببازم، فرشاد هم باخته است. گاهی حس می‌کردم از من بر نمی‌آید و گاهی می‌دیدم که به خاطر فرشاد حاضرم هر کاری بکنم. گویا دینی بود که به نسل خودم داشتم و باید ادا می‌کردم.
در روزهای بعد هر چه می‌گفتیم تکرار خاطرات زیبای‌امان در هلند بود و ناله از دلتنگی. ولی چاره‌ای نبود. باید طاقت می‌آوردیم. فرشاد باید چند روزی به دیدار خانواده‌اش در اوکراین می‌رفت و بعد از آن هم باید درمان‌اش را شروع می‌کرد. شاید آن بار آخری بود که خانواده فرشاد می‌توانستند او را ببینند.
آن‌چه آن روزها کمی دل‌خوشم میکرد حرف‌های طاهره و صدف و ژیلا بود. آن‌ها بعد از این که فرشاد از پیش من رفت بیشتر با من حرف می‌زدند با نه، بیشتر چت می‌کردند. می‌خواستند بدانند بین من وفرشاد چه گذشته. می‌گقتند فرشاد آنقدر روحیه‌اش خوب شده که قابل باور نیست. برای همین می‌خواستند بدانند که چه اتفاقی بین من و فرشاد افتاده... بعضی از آن‌ها مثل ژیلا و طاهره می‌خواستند بدانند آیا من و فرشاد با هم عشق‌باری هم داشتیم یا نه و اگر داشتیم چطور پیش رفته. حق داشتند چون فرشاد تا قبل از من با هیچ دختر دیگری ارتباطی نداشته بود. پیش از آن تنها با کسی به نام شیدا ارتباط داشت و گویا نامزد همدیگر بودند که روزی شیدا که در ترکیه زندگی می‌کرد بی‌خبر و ناگهانی به آمریکا رفته بود و فرشاد هیچ وقت دیگر او را ندیده بود. البته بارها فرشاد تأکید کرده بود که میان او و شیدا تنها یک رابطه‌ی عاطفی بوده و دیگر هیچ. در ایران هم که هیچ‌گاه میان آن همه بدبختی فرصتی برای داشتن رابطه‌ای نبود. حالا هم که با نسرین زیر یک سقف زندگی می‌کرد بارها خودش و اطرافیانش سعی داشتند به من بقبولانند که رابطه‌ی میان آن‌ها تنها رابطه‌ی هم‌خانگی و دوستی است و بس. من هم سعی می‌کردم باور کنم.
ژیلا و طاهره دست بردار نبودند. می‌خواستند بدانند واقعاً رابطه من و فرشاد تا کجا پیش رفته. وقتی با زبان بی‌زبانی به آن‌ها فهماندم که با هم عشق‌بازی هم داشتیم برایشان کافی نبود. حالا می‌خواستند بدانند عشق‌بازی‌امان چطور بوده. احساس شرم می‌کردم و آن‌ها شرم من را مسخره‌ می‌کردند. خیالشان را راحت کردم که خیلی زیبا و دوست‌داشتنی بوده. برایم تعجب‌آور بود که چقدر زندگی فرشاد و امور شخصی و خصوصی او برای همه مهم است. برایشان خیلی مهم بود که فرشاد برای اولین بار با کسی عشق‌بازی داشته. برایشان مهم بود بدانند من چقدر از خوابیدن با فرشاد راضی هستم.
پس از آن بود که دیگر من شده بودم «عروس خانوم» یا «زن‌داداش» گروه. فرشاد «داداشی» خیلی از آن‌ها بود...
ادامه مطلب ...

۲۳

0 نظرات
یکی دو روز بعد از آمدن فرشاد بود که ه. من را به همراه دیگر دوستان‌امان که همگی در یک اکیپ بودیم به مهمانی دعوت کرد. نمی‌دانستم چه کنم. به ه. گفتم که مهمانی از آلمان دارم و نمی‌دانم بتوانم به مهمانی‌اش بروم. شک داشتم که با فرشاد به آن مهمانی بروم یا نه. شک داشتم که او را به جمع دوستانم معرفی کنم یا نه. بالاخره تصمیم گرفتم با فرشاد به خانه‌ی ه. بروم. وارد که شدم سنگینی نگاه‌ها را حس کردم. می‌دانستم انتظار ظاهر دیگری از فرشاد داشتند ولی فرشاد به‌قدری خوش مشرب و شوخ بود که به راحتی با همه دوست شد. از این بابت حس خوبی داشتم. کم‌کم اعتماد بیشتری به خودم و فرشاد پیدا کردم. از اینکه گروه دوستانم فرشاد را به راحتی پذیرفتند خوشحال بودم. ا. دوست ه. دختری هلندی بود که زبان فارسی را به خوبی یاد گرفته بود. فرشاد حتی سر به سر او هم می‌گذاشت. سعی می‌کرد به انگلیسی چیزهایی به ا. بگوید و ما را بخنداند. به انگلیسی بسیار دست و پا شکسته‌ای حرف می زد. نمی‌دانستم برای خنداندن ما آن طور حرف می‌زند یا واقعاً زبان انگلیسی بلد نیست. کمی از حرف زدنش خجالت می‌کشیدم ولی سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم و او را همراهی کنم. چند بار به فرشاد یادآوری کردم که ا. فارسی هم می‌تواند حرف بزند و لزومی ندارد فرشاد با او انگلیسی حرف بزند. بدتر از آن حرف زدن فرشاد با د. همخانه‌ی ه. بود که پسری انگلیسی بود که ما خودمان هم به سختی حرف‌های او را می فهمیدیم چه برسد به فرشاد. تمام تلاشم این بود که فرشاد را از آن دوستان غیر ایرانی دور کنم تا شاید کمتر خجالت‌زده شوم. مگر فرشاد در دوره‌ی دکترای خود به زبان انگلیسی تحصیل نکرده بود؟
از اینکه فرشاد را آن‌قدر خوشحال و راحت می‌دیدم حس خوبی داشتم. خودم هم کم‌کم راحت‌تر شدم. فرشاد انرژی زیادی داشت. باورم نمی‌شد که کسی با داشتن سرطان خون چنان سرحال باشد و این برای من نقطه‌ی امیدی بود. هرچند حواس‌ام بود که مبادا زیادی خسته شود. چند‌باری هم خواست سیگار بکشد که من به او چشم‌غره رفتم ولی گله کرد که حالا که خوش است بگذارم لذت کامل ببرد و من هم تسلیم شدم. تا آخر شب تا توانستیم سیگار کشیدیم، آب‌جو خوردیم، رفصیدیم و خندیدیم و شادمانی کردیم.
شاید بعد از مدت‌ها بود که چنین حس خوبی داشتم. از این که فرشاد را آنطور شاد می‌دیدم حس شادی و غرور داشتم. از این که فرشاد در جمع آن‌قدر به من توجه می‌کرد حس آرامش می‌کردم. مدت‌ها از رابطه‌ی پیشین‌ام می‌گذشت و در زمان رابطه‌ام با دوست قبلی‌ام هم بنا به دلایلی سال‌ها بود که در جمع با هم نبودیم.
حس می‌کردم من می‌توانم به فرشاد کمک کنم، او را شاد کنم و به او روحیه بدهم تا بتواند با آن بیماری سخت مقابله کند و او هم می‌تواند آرامشی که مدت‌ها نداشتم را به من بدهد.
در طول چند روزی که فرشاد پیش من بود شادترین شب‌ها و روزها را با هم گذراندیم. با دوستانم دور هم جمع شدیم و هربار از شادی و الکل مست می‌شدیم و با فرشاد به آسمان‌ها می‌رفتیم. اما هر دو می‌دانستیم که به زودی فرشاد باید به برلین برگردد و درمان خود را شروع کند. هر از گاهی سعی می‌کردم او را برای شروع درمان‌اش آماده کنم. حرف از بیماری و درمان‌اش که می‌شد دنیای ناامیدی به او روی می‌آورد و من تنها می‌توانستم تلاش کنم تا او را به داشتن آینده‌ای زیبا هرچند خیالی امیدوار کنم.
روزهای پایانی دیدار ما می‌رسید و من در درونم غمگین و غمگین‌تر می‌شدم. گاهی تصور می‌کردم شاید آن دیدار آخرین دیدار ما باشد. در درونم گریه‌ می‌کردم ولی به روی فرشاد می‌خندیدم.
چیزی به نوروز نمانده بود و قرار بود فرشاد به برلین برگردد تا برای روزهای عید نوروز به اوکراین برود. میثم برادر کوچک‌ترش و مهشاد خواهر بزرگ‌ترش به همراه همسر و دو دخترش در اوکراین زندگی می کردند. میثم و مهشاد در دانشگاه کیو مشغول به تحصیل بودند. میثم ۱۹ سال داشت و دانشجوی سال اول رشته دندانپزشکی بود و مهشاد متولد ۱۳۵۰ بود و در رشته ریاضی تحصیل می کرد. برای اینکه خانواده‌ی فرشاد بتوانند برای نوروز در کنار فرشاد باشند بهترین محل همان کیو بود. قرار بر این بود که فرشاد به برلین برگردد و با قطار به اوکراین برود تا مادرش، مهشاد و خانواده‌اش، فرناز و میثم را ببیند. پدر فرشاد به دلیل این که بازنشسته‌ی ارتش بود نمی‌توانست از کشور خارج شود. البته یک بار فرشاد گفته بود که چون با قید وثیقه آزاد شده بوده پدر و مادرش ممنوع‌الخروج هستند، هرچند مادرش بارها به ترکیه رفته بود و یادم می‌آمد یک بار هم عکس میثم را با پدر فرشاد که در پاریس گرفته بودند دیده بودم. به هرحال برایم اهمیتی نداشت. من از قوانین ایران سردرنمی‌آوردم. تنها برایم مهم بود که فرشاد خانواده‌اش را که از بیماری‌‌اش خبر نداشتند ببیند. کسی چه می‌دانست، هر دیدار می‌توانست آخرین دیدار باشد...
ادامه مطلب ...

۲۲

3 نظرات
کم‌کم روز دیدار من و فرشاد نزدیک می‌شد. هیجان زیادی داشتم. بعد از ماه‌ها می‌توانستم کسی که تنها صدای او را شنیده بودم و گاهی در وب‌کم دیده بودم، از نزدیک ببینم. تنها یک چیز من را نگران می‌کرد. پس از آن‌ همه اتفاقاتی که میان من و فرشاد افتاده بود، من تنها می‌توانستم و می‌خواستم دوست فرشاد باشم. دلم نمی‌خواست از دعوت من تصور دیگری برای فرشاد به‌وجود بیاید. اما هر چه که بود روزهای پر‌هیجانی بود. فرشاد بلیت قطاری برای ۹ مارس گرفت. دقیقاً همان روز، عروسی دوست‌ام گ. بود. عروسی را در روتردام و در یک کشتی گرفته بودند . کشتی تا ساعت ۱۲ شب روی آب‌های روتردام می‌گشت و فرشاد حدود ۱۱ شب به آمستردام می‌رسید. چاره ای نبود. نمی‌توانستم از مراسم عروسی دوست نزدیکم بگذرم. قرار شد زمانی‌که کشتی به بندر روتردام برگشت هرچه سریعتر خودم را به دلفت برسانم و فرشاد هم خودش با قطار به دلفت بیاید. در هر صورت حدود یک ساعتی باید منتظر من می‌ماند. در تمام مدت عروسی نگران فرشاد بودم و ناراحت از این که نمی‌توانستم به پیشوازش بروم. پس از این که مراسم تمام شد و کشتی به روتردام رسید، ر. من را با ماشین به دلفت رساند. قرارمان جلوی ایستگاه قطار دلفت بود. به لحظه‌ای که آن همه روز انتظارش را کشیده بودم رسیدم. فرشاد جلوی ایستگاه قطار دلفت در حال قدم زدن بود. در تمام آن روز فکر نکرده بودم که وقتی دیدم‌اش باید چه واکنشی نشان بدهم. باید مثل فیلم‌ها به طرفش بدوم و او را بغل کنم؟ می‌توانم او را ببوسم؟ یا تنها باید دست بدهم؟ ر. ماشین را نگاه داشت و من پیاده شدم. برایش دست تکان دادم. به طرف هم رفتیم. می‌خواستم دقیقه‌ها او را در آغوش بگیرم ولی این کار را نکردم. او هم من را کوتاه در بغل گرفت. گونه‌های هم را بوسیدیم و سوار ماشین شدیم. با آنچه از او در عکس‌ها و وب‌کم دیده بودم تفاوت داشت. چاق‌تر از عکس‌هایش بود. شکم بزرگی داشت و موهای سرش ریخته‌ بود. اما برایم اهمیتی نداشت. فرشاد تنها یک دوست خوب من بود یا نه! من قرار بود یک دوست خوب برای فرشاد باشم. به خانه‌ی من رسیدیم. از ر. خواستم ماشین را پارک کند و بالا بیاید. معذب بودم. نمی‌خواستم در همان اول با فرشاد تنها باشم. ر. هم قبول کرد و آمد. هر سه به خانه‌ی من رفتیم. لباسی که برای عروسی پوشیده بودم لباس بازی بود. روی آن پالتو پوشیده بودم. به محض این‌که به خانه رسیدیم لباسم را عوض کردم و بلوز و شلواری پوشیدم. دوست نداشتم فرشاد من را در آن لباس باز ببیند. حالا که فرشاد را از نزدیک می‌دیدم اصلاً برایم جذاب نبود. احساس گناه می‌کردم. به خودم تشر می‌زدم که نباید بر اساس ظاهرش او را قضاوت کنم. او همان بود که من ماه‌ها دوستش داشتم و انتظار دیدنش را می‌کشیدم. حالا که بعد از این همه مدت از نزدیک می‌دیدمش نمی‌توانستم راحت با او حرف بزنم. سعی می‌کردیم از هر دری حرفی بزنیم تا سکوت نشود. پس از مدتی فرشاد ساک خود را باز کرد و دو بسته از آن درآورد. گفت هدیه‌ای برای من است. دو بسته‌ی کاملاً یک شکل. در‌واقع دو ساک کوچک که مال یک فروشگاه لوازم آرایش بود. هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم. چرا دو تا؟ محتوای آن‌ها عیناً مثل هم بود. تعداد زیادی نمونه‌های کرم و شامپو به همراه یک لاک ناخن. البته همین لاک ناخن تنها تفاوت دو بسته بود. یکی داشت و یکی نداشت. تشکر کردم و پرسیدم چرا دو تا بسته برایم گرفته. گفت که با راحله دو بسته گرفتند، عیدی برای من و نسرین. اما نسرین نخواسته و گفته من از این مارک‌ها استفاده نمی‌کنم. کمی در هم رفتم. نمی‌دانم حس حسادت بود یا چیز دیگری. آن روزها راحله هم خانه فرشاد و نسرین بود. چندی پیش از آن، دوستانشان از جمله فریبا بایرامی، راحله را نیمه‌جان در خانه‌ی امیر پیدا کرده بودند. راحله که آن روزها در پاریس ماندگار شده بود، بعد از مرگ امیر دچار افسردگی شدید شده بود و با مقدار زیادی قرص قصد خودکشی کرده بود اما دوستانش او را نیمه‌جان نجات داده بودند. در اثر مصرف آن‌همه قرص به بینایی او آسیب رسیده بود که پس از مدتی برطرف شد. اما پس از آن به برلین رفته بود تا تنها نماند بلکه حال و روزش بهتر شود. با این که ته دلم به دوستان فرشاد حسادت می‌کردم که همگی می‌توانند به خانه‌ی او در برلین بروند اما از طرفی هم خوشحال بودم که فرشاد با این‌همه ترجیح داده که آن‌ها را در برلین بگذارد و به دیدن من بیاید.
آن دو بسته تنها هدیه من نبود. فرشاد طبق قولی که به من داده بود ساعتی که امیر برایش خریده بود را هم برایم آورده بود. ساعت قشنگی بود. از گرفتن ساعت خیلی بیشتر از آن دو بسته لوازم آرایشی خوشحال شدم. ساعت همیشگی‌ام را از مچم باز کردم و ساعت امیر را بستم. برایم کمی بزرگ بود ولی دوست‌اش داشتم.
ساعت شاید از ۲ هم گذشته بود که ر. اجازه خواست که برود. وقتی ر. رفت، فرشاد از من خواست که کنارش بنشینم. رفتم و روی مبل کنارش نشستم. راحت نبودم. بغلم کرد. حس چندگانه‌ای داشتم. از طرفی می‌دانستم که او همان است که آن همه روزها را در انتظار دیدنش و به آغوش کشیدنش گذرانده‌ بودم، از طرفی مقابل امیر حس گناه داشتم و در همین حال حس دلسوزی برای فرشاد داشتم. به بیماری‌اش که فکر می‌کردم حاضر بودم هرکاری برایش بکنم تا شادش کنم. خودم را در آغوشش رها کردم. همدیگر را بوییدیم و بوسیدیم و روی شانه‌های هم گریستیم. برای آن‌همه روزهای سختی که پشت سر گذاشتیم و برای روزهای سخت در پیش رو گریستیم.
قصد داشتم تا تشک جداگانه‌ای برایش روی زمین بیندازم ولی فرصتی برای چشم بر هم گذاشتن نبود. تا خود صبح با هم بیدار بودیم...
ادامه مطلب ...

۲۱

7 نظرات
روز بعد از چت من با فرناز بود که فرشاد برایم ایمیل گلایه آمیزی فرستاد. در نامه اش از این نوشته بود که می‌دانم که تو را اذیت کردم ولی با خانواده من چه کار داری؟ نوشته بود که آن‌ها به قدر کافی مشکلات دارند و خواهش کرده بود که با آن‌ها کاری نداشته باشم...
پس فرناز به فرشاد زنگ زده بوده و حالا من بودم که عذاب وجدان داشتم. خانواده‌ی فرشاد از بیماری او خبر نداشتند. من باید مراقب می‌بودم. عصبی شدن اصلاً برای فرشاد خوب نبود ولی من هم از روی قصد کاری نکرده بودم. من تمام تلاشم را کرده بودم تا فرناز را از تماس با فرشاد منع کنم. برای فرشاد همه چیز را توضیح دادم ولی او نمی پذیرفت و باور نمی‌کرد. یاد این افتادم که فرناز از جی‌میل فرشاد با من چت کرده بود. برای فرشاد نوشتم که از آرشیو چت می‌تواند همه‌ی مکالمه من و فرناز را بخواند تا باور کند من هیچ اطلاعاتی به او نداده‌ام و حتی چقدر تلاش کردم تا فرناز را راضی کنم به فرشاد زنگ نزند.ا ین راه خوبی بود. بعد از چند روز فرشاد آرام‌تر شد.
حالا دیگر اواخر ماه فوریه ۲۰۰۶ بود و فرشاد همچنان در حالی که از بیماری خود خبر نداشت مشغول درمان بود. در آن روزها فرشاد بیش از پیش حساس و عصبی بود و من تلاش می‌کردم تا جایی که امکان دارد او را آرام کنم. اما یک شب در چت فرشاد گفت که از همه چیز خبردار شده است. فهمیده بود که سرطان خون دارد. تحمل‌اش از دروغ‌هایی که همه به او می‌گفتند تمام شده بود. فریاد کشیده بود. هوار زده بود و کلی از وسایل خانه‌ی نسرین را درب و داغان کرده بود تا نسرین مجبور شده بود راست‌اش را به او بگوید. گفته بود که سرطان خون دارد. گفته بود که از آثار حملات شیمیایی دوره‌ی جنگ است و گفته بود که در وضعیت خوبی به سر نمی‌برد.
لعنت بر همه چیز... حالا چه باید می‌کردم. چاره‌ای نبود جر اینکه همچنان به او امیدواری بدهم که خوب خواهد شد. گریه می‌کرد و می‌گفت مادربزرگش هم از سرطان مرده است. می‌گفت نمی‌خواهد بمیرد و من باید او را آرام می‌کردم که باید قوی باشد. گفتم مادربزرگش پیر بوده و با او قابل مقایسه نیست. برایش از دوست نزدیکم گفتم که سالها با بیماری سزطان مبارزه کرده و چقدر سرحال و فعال است. برایش از پدر دوست دیگرم گفتم که چقدر همه نگران حال او بودند ولی در وضعیت خیلی خوبی به سر می‌برد. گفتم دیگر دوران آن گذشته که کسی از سرطان بمیرد. متدهای پزشکی پیشرفته‌تری آمده‌اند. فقط باید قوی باشد و بخواهد که زنده بماند. اما همه‌ی این‌ها تنها حرف بود و ته دلم امیدوارم بودم فرشاد باور کند و خودم هم.
به فرشاد قول دادم اگر قوی باشد، هر کاری از دستم بربیاید برایش انجام دهم و تا هر زمان که خواست برای او بمانم.
از او خواستم هر زمان که توانست برای استراحت به هلند بیاید، شاید روحیه‌اش بهتر شود.گفت که با این وضع درمان هیچ جا نمی‌تواند برود.
بعد از چند روز طاهره پیش فرشاد رفت تا کمی با فرشاد صحبت کند بلکه آرام شود.
چند روز پیش از آن با طاهره چت کرده بودم. گفته بود که از دست فرشاد عصبانی است. فرشاد تلویزیون خانه‌ی نسرین را شکسته و خیلی از وسایل را داغان کرده. باید کسی می‌رفت و با او حرف می‌زد. می‌گفت: «لیدا طفلی نسرین صداش در‌نمیاد. هیچی به فرشاد نگفته. می‌دونم از اون بدت میاد ولی بخدا هر کی دیگه بود یه چیزی می‌گفت... آخه نسرین بیچاره چه گناهی کرده...» و من حس چند‌گانه ای داشتم. از طرفی به فرشاد حق می‌دادم که این‌قدر عصبانی باشد و از طرفی فکر می‌کردم باید یک جوری خشم‌اش را کنترل کند. از طرف دیگر هم از دست همه ناراحت بودم که در این مدت بیماری فرشاد را از او مخفی کرده بودند. فرشاد حق داشت بداند چه بیماری دارد و باید کم‌کم خود را برای روزهای سخت‌تر آماده می‌کرد. اما طاهره می‌گفت فرشاد آن‌قدر از لحاظ روحی آمادگی نداشته تا بتوانند از اول به او راست‌اش را بگویند.
طاهره خرم دختر احمد خرم وزیر راه و ترابری دولت دوم محمد خاتمی بود که در شهر کلن در آلمان در رشته پزشکی تحصیل می‌کرد. طاهره و فرشاد و خیلی‌های دیگر از ایران همدیگر را می‌شناختند و حالا همگی در فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر فعال بودند. طاهره جدود ۲۸ سال داشت و خیلی مهربان و منطقی بود.
در روزهایی که طاهره برلین و پیش فرشاد بود چندین بار با هم دعوا کرده بودند. فضای پر تنشی بود. فرشاد همچنان از بیماری‌اش عصبانی بود و تمایلی برای شروع درمان نداشت. معتقد بود که درمان نخواهد شد و به زودی هم در بدترین حالت خواهد مرد. فرشاد گاهی به صورت یک بچه در می‌آمد و نیاز به مَحبت و مراقبت داشت.
در نهایت تصمیم بر این شد که فرشاد در اولین فرصت، یک سفر به هلند بیاید تا شاید من به روحیه‌ی او کمکی بتوانم بکنم و او را راضی کنم تا درمان خود را هر چه سریع‌تر شروع کند...

ادامه مطلب ...

۲۰

4 نظرات
چند روزی از تماس دوباره‌ی من با فرشاد می‌گذشت که یک بار فرشاد را در جی‌میل آنلاین دیدم. سلام کردم. جواب داد: «لیدا جون من فرشاد نیستم. فرنازم عزیزم.»
این اولین بار نبود که کسی با آی‌دی فرشاد آنلاین می‌شد. هر کس به بهانه‌ای. سارا، ژیلا، مینا یا صدف زمانی که فرشاد دسترسی به ایمیل‌های خود نداشت باید جواب ایمیل‌های فرشاد را می‌دادند و خب با حال و روز فرشادکه مرتب مریض و در بیمارستان بود قابل درک بود. فرناز خواهر کوچک فرشاد در ایران می‌گفت گاهی یا جی‌میل فرشاد آنلاین می‌شود تا با دوستانش که جی‌میل دارند چت کند. البته فرشاد ظاهراً زیاد با دادن پسورد خود به دیگران مشکلی نداشت. یادم می‌آمد که در روزهای اولی که با فرشاد آشنا شده بودم در یکی از روزها که من منتظر خبری از او درباره اکبر گنجی یکی از سخنرانان سمپوزیوم بودم با فرشاد تماش گرفتم. فرشاد گفت که او هم منتظر خبر است و هنوز چیزی نمی‌داند. گفت که دسترسی به ایمیل ندارد ولی پسورد یاهوی‌اش را به من داد تا من با ف. ح. تماس بگیرم و از آن طریق بتوانم اکبر گنجی را پیدا کنم. برای من خیلی عجیب بود. به فرشاد گفتم نیازی نیست ولی او گفت مشکلی نیست و در نهایت یک بار پسورد خود را عوض می‌کند. این اعتمادی که فرشاد به من داشت برایم عجیب بود.
حالا اولین بار بود که با یکی از اعضای خانواده فرشاد صحبت می‌کردم. فرناز خیلی گرم و صمیمی با من حرف می‌زد. پس از احوال‌پرسی از من پرسید: « لیدا جون ببخشید مگه شما هنوز با فرشاد رابطه داری؟» چه باید می‌گفتم. نمی‌دانستم فرناز و خانواده‌ی فرشاد چقدر از ارتباظ ما با‌خبر هستند. گفتم: «فرناز جون فرشاد همیشه دوست خیلی خوب من باقی می‌مونه.» و در جواب فرناز به من گفت که همه خانواده به‌خصوص مادر فرشاد مطمئن بوند که رابطه جدی‌ای میان ما در حال شکل گرفتن است و باور داشتند که ما عاشق هم هستیم تا اینکه امیر به همه گفته بود که فرشاد پول من را بالا کشیده است و موبایل من را دزدیده است. تعجب کردم. امیر چرا چنین دروغی به همه گفته بوده؟ به فرناز گفتم: «فرناز جون من نمی‌دونم چرا امیر همچین چیزی به همه گفته ولی عزیزم من و فرشاد هنوز اصلاً همدیگه رو ندیدم که فرشاد بخواد یا بتونه موبایل من رو بدزده ولی خب من و فرشاد یه سری مشکلات مالی با هم داشتیم که حالا دیگه مهم نیست. دیگه گذشته.»
در این فکر بودم که امیر چرا چنین دروغی به همه گفته که فرناز پرسید: «خب پس چرا بین تو و فرشاد به هم خورد؟ ما همه تو رو به عنوان نامزد فرشاد می‌شناختیم. فرشاد برای تو از ترکیه حلقه گرفته بود...» چه جوابی باید می‌دادم. یادم مانده بود که فرشاد گفته بود خانواده‌ی او از اینکه او با نسرین ازدواج کرده خبر ندارند و گویا راست می‌گفت. گفتم: «نمی‌دونم عزیزم. اون هم حتماً دلایلی برای خودش داشته. من دوست داشتم با فرشاد باشم ولی نشد...» و خواهر فرشاد اصرار داشت بداند چه چیزی باعث شده تا ارتباط من و فرشاد به هم بخورد. از او خواستم که از خود فرشاد بپرسد. گفتم من نمی‌توانم چیزی بگویم. گفتم در همین حد می‌توانم بگویم که امکان ادامه رابطه نبود و در جایی از سر ناچاری گفتم: «نمی دونم عزیزم شاید فرشاد اصلاً به زن دیگه‌ای علاقه داشته باشه. من نمی‌دونم چی شده...» و با این حرف من فرناز به یک‌باره عصبانی گفت:
«زن دیگه‌ای؟ کی هست؟ الان با هم هستن؟»
«نمی دونم فرناز جون من اصلاً هیچی نمی‌دونم. میگم شاید زن دیگه‌ای باشه. شاید هم فرشاد به من به دروغ گفته تا من رو از سر خودش باز کنه. بی خیال اصلا... حالا که دیگه گذشته. من هم فراموش کردم...»
اما فرناز به این راحتی دست بردار نبود. اصلاً نمی‌توانست چنین چیزی را بپذیرد و گفت:
«لیدا جون ما اصلاً از این چیزا توی خونواده‌امون نداریم. زمانی هم که فرشاد گفت که با شما دوست شده، فقط به صرف اینکه می‌خواد با شما ازدواج کنه ما قبول کردیم. حالا غلط کرده که سراغ زن دیگه‌ای رفته. مگه شهر هرته؟ خوبه یکی با خواهر خودش همچین کاری بکنه؟ لیدا به من بگو ببینم این زنه کیه...»
هول شده بودم اصلاً انتظار چنین برخوردی را از طرف خواهر فرشاد نداشتم و هر چه سعی می‌کردم او را آرام کنم موفق نمی‌شدم. می‌گفتم که دیگر برای من مهم نیست ولی فرناز نمی‌پذیرفت و می‌گفت اگر به او نگویم آن زن کیست زنگ می‌زند و از خود فرشاد می‌پرسد. می‌گفت در کافی‌نت است و به محض اینکه از آنچا بیرون برود به فرشاد زنگ می‌زند و هر چه از دهانش دربیاید به فرشاد می‌گوید: «لیدا جون ما هزار بدبختی از از دست فرشاد کشیدیم. حالا پسره رفته اروپا فکر می‌کنه چه خبره... هر روز با این دختر و با اون زن... من می‌دونم و فرشاد. از اینجا برم زنگ می زنم...» و میان حرف‌ها و عصبانیت فرناز و خواهش‌های من برای زنگ نزدن به فرشاد بود که فرناز آفلاین شد...
ادامه مطلب ...

۱۹

9 نظرات
روزها می‌گذشت و از غم من چیزی کم نمی‌شد و همچنان از مراسم هم خبری نبود. این موضوع من را بیشتر ناراحت می‌کرد. چرا دوستانش حتی یک مراسم برای او نمی‌گیرند؟ گاهی می‌گفتند که به زودی مراسمی می‌گیرند و چون کسی بلد نبود حلوا درست کند از من می‌خواستند که درست کردن حلوا برای امیر را به عهده بگیرم. گاهی می‌گفتند خواهر امیر قرار است به پاریس بیاید تا وسائل امیر را جمع کند و خانه‌اش را تحویل بدهد و آن زمان مراسمی گرفته خواهد شد. اما هیچ‌یک از این اتفاق‌ها نیفتاد.
حس بدی بود. دلم می‌خواست آن‌چنان که شایسته امیر بود برایش عزاداری کنم ولی نه گوری بود و نه مراسمی و نه هم‌دردی در کنارم. تنها یک بار خواهر بزرگم م. من را بر سر مزار مادربزرگم در شهر هاردرویک برد تا شاید آن‌جا کمی خود را بتوانم خالی کنم.
روزهای پس از آن فرشاد با من در ارتباط بود. با هم از خاطرات‌امان از امیر می‌گفتیم. فرشاد می‌گفت امیر تازه این روزهای آخر وب‌کم گرفته بود و از اداهایی که امیر پای وب‌کم در می‌آورد و من نمی‌گفتم مگر امیر وب‌کم داشت و در دلم می‌گفتم چرا پس یک بار هم به من وب‌کم نداد تا صورتش را ببینم و بیشتر حس‌اش کنم. برای فرشاد از شوقی که امیر برای دیدن من داشت می‌گفتم و از خستگی روزهای آخرش، از اینکه کمی آن روزها عصبی شده بود. می‌گفتم که امیر می‌گفت که عاشق من شده و من باور نمی‌کردم. «یه موقع‌هایی می‌گفتم نکنه همه این کارها برای دور کردن من از تو بوده باشه» و فرشاد می‌گفت نه امیر واقعاً عاشق شده بود. پرسیدم: «تو مگه خبر داشتی؟» و فرشاد گفت که روزهای آخر با او در مورد من حرف زده بوده. « گفت که عاشق لیدا شدم. دارم می‌رم ببینم‌اش. پرسیدم دوسِت داره و گفت که آره فکر کنم و بعد پرسیدم تو چی؟ واقعاً دوسِش داری؟ جون آقاجونش رو قسم خورد که دوسِت داره. امیر هیچ‌وقت جون آقا جونش رو دروغ قسم نمی‌خورد. بهش گفتم باشه پس برو پیش لیدا ولی دیگه با من تماس نگیر. فعلاً تماس نگیر. برای من خیلی سخته. گفتم امیر من و تو مثل دوتا خط موازی شدیم که هیچ‌وقت دیگه به هم نمی رسیم...» دو تا خط موازی؟؟؟؟ امیر در آخرین پست وبلاگش برای خداحافظی از «دو خط موازی» نوشته بود، هر‌چند عاشقانه...
«...ای تمام سهم من از زندگی/ عشق تو چيزی به جز زجر نصيب من نکرد/ می خواهم اسوده باشم/ می دانی عشق ما مثل دو خط موازی بود / که تا بی نهايت نقطه قطعی ندارد...»
«فرشاد... یعنی امیر برای این خودکشی کرده؟؟؟ چرا پس اینو نوشته توی وبلاگش؟ منظورش به تو بوده...» و فرشاد حرفی نداشت که بزند.
پس امیر همه چیز را به فرشاد گفته بوده و این روزهای آخر به همین خاطر عصبی بود. کاش به من می‌گفت. می‌شد این را یک‌جوری حل کرد. پس برای این از من خواسته بود از فرشاد متنفر باشم. «امیر کاش گفته بودی... کاش با من حرف می‌زدی...»
از نامه‌ای که امیر به جا گذاشته پرسیدم. فرشاد گفت که هیچ‌کس جز او نامه را نخوانده و قرار هم نیست کسی بخواند.
از زندگی خودش پرسیدم. تنها گفت می‌گذرد. خیلی بی‌شور و بی‌رمق حرف می‌زد. از نسرین پرسیدم. ازم بابت همه چیزهایی که پیش آمده بود و آزارهایی که دیده بودم معذرت‌خواهی کرد و گفت: « لیدا ما فقط زیر یه سقف زندگی می کنیم. همین. این‌ام شده زندگی من دیگه...» و بعد از حال خودش برایم گفت. گفت گه می‌داند بیماری‌اش جدی است ولی کسی به او چیزی نمی‌گوید. یاد حرف امیر افتادم که گفته بود فرشاد از بیماری‌اش خبر ندارد. گفتم مطمئنم چیز خاصی نیست. گفت: «لیدا می دونم که جدیه. من بیماری قلب ندارم. من رو مرتب به بیمارستان می‌برن و از من خون می‌گیرن با بهم خون می‌دن... خب برای چی؟ روزی یه مشت قرصای عجیب غریب باید بخورم. از این قرصا مادر بزرگم هم می‌خورد. من یادمه. اون سرطان داشت... مادر بزرگم مرد و من هم می میرم...» و من باید به او آرامش و امید می‌دادم. باید خیالش را راحت می‌کردم که فقط مشکل قلبی دارد و آن هم برای فشارهایی است که این مدت بر او وارد شده. می‌گفت همه بیش از حد با او مهربان شده‌اند و من به او می‌گفتم بهتر است خیالاتی نشود و امید داشته باشد. می‌گفتم دیگر باید خیالش راحت باشد که از ترکیه نجات پیدا کرده. حالا در اروپاست. حالا همه راه‌ها برای او باز است و می‌تواند در آرامش زندگی کند. تنها باید قوی باشد. اما فرشاد مأیوس تر از این‌ حرف‌ها بود. از من پرسید که از او متنفرم. خیالش را راحت کردم که متنفر نیستم. «فرشاد اون روزهای تلخ برای من گذشته. تو هم بگذر. به زندگی‌ات برس.» پرسید: «میشه یه بار بیام ببینمت لیدا؟ می‌خوام برای هم دوست بمونیم.» قبول کردم که در فرصتی حتماً همدیگر را ببینیم. از پای وب‌کم یک ساعت سواچ نشانم داد که امیر برای او گرفته بوده و گفت دوست دارد آن را به من بدهد تا من هم یادگاری‌ای از امیر داشته باشم و بعد یاد فندک زیپوی قرمز رنگش افتاد که آن شب لعنتی آن را گم کرده بود. آن فندک را امیر برای او گرفته بود. با هم یاد آن شب افتادیم و فرشاد به گریه افتاد. «چرا من که این‌همه بدبختم باید زنده بمونم و امیر که آزارش به مورچه هم نرسیده بود باید بره... لعنت به من که حتی نشد خودم را بکشم... لیدا من خیلی بدبختم...» و من، باز حرف‌های تکراری و کلیشه ای امیدبخش. چه حس خوبی بود که یک یادگاری از امیر می‌توانستم داشته باشم...
ادامه مطلب ...

۱۸

3 نظرات
بعد از چند روز فرشاد برای من پیغامی داد. بعد از هفته‌ها دوباره به سراغم آمده بود. از دل‌گرفتگی‌هایش و دل‌تنگی‌هایش برایم نوشته بود و خواسته بود با هم حرف بزنیم. از طرفی یاد خواسته آخر امیر بودم و از طرفی نگران حال فرشاد. برایش پیام دادم که می‌تواند با من تماس بگیرد. نوشت شماره من را دوستانش از موبایلش پاک کرده‌اند. شماره‌ام را برایش فرستادم. برایش از غم از دست دادن امیر گفتم و با او همدردی کردم. از او خواستم برایم چند عکس از امیر بفرستد و فرستاد. چند عکس از امیر و یک عکس از خودش در یکی از موزه های آمستردام با عکس ملکه هلند که در سفرش به هلند گرفته بود. زمانی که برای مراسم مادر راحله همگی به هلند آمده بودند. از امیر سه عکس بود، عکس امیر که در وبلاگش هم بود بر روی شیشه‌ی یک ماشین در مراسم تشییع جنازه‌ی امیر، عکس زیبای امیر که من در وبلاگم هم کذاشته بودم و عکس تکی دیگری که کاملاً متفاوت از عکس‌های دیگر بود. دو عکس دیگر هم بود، یکی با خود فرشاد که از فاصله دور گرفته شده بود و دیگری شاید در جمع دانشجویان دانشگاه پاریس که تشخیص نمی‌دادم کدام ‌یک امیر است. 
فرشاد در همان ایمیل بار دیگر به من یادآوری کرده بود که با مهدی جامی در مورد همکاری فرشاد با رادیو زمانه صحبت کنم.
همان روز، یعنی ۲۹ ژانویه ایمیل دیگری از امیرفرشاد گرفتم درباره آنچه در رادیو مولتی کولتی درباره‌ی امیر آمده بود. در ضمیمه ایمیل دو فایل بود که با نام «تراک ۱» و «تراک ۲» که اصلاً فایل صوتی نبودند و شاید من از فرشاد خواستم تا فایل برنامه را بار دیگر بفرستد و شاید گفته بود که دوباره ایمیل می‌کند و نکرد.
دو روز بعد شخصی به نام ز. عرفانی که نمی‌شناختم از رادیو پارس برایم ایمیلی زد.

«آیا شما خبر درگذشت امیر آسمانی را برای من ارسال کردید؟
مایل هستید در این مورد در رادیو صحبت کنید؟»

برایم عجیب بود. من نه آن فرد را می‌شناختم و نه آن رادیو را. حتی نمی‌دانستم ایمیل من را از کجا آورده‌اند. پس نوشتم:

«من تا جایی که می‌دونم شما رو نمی‌شناسم و مطمئنم به شما ایمیلی نزدم. شاید برای این منظورتون بهتر باشه با راحله کشتگر یا بقیه دوستان امیر تماس بگیرید.
نمی‌دونم شما آدرس ایمیل من رو از کجا آوردید ولی باز هم اگر کمک دیگری از دستم بربیاد دریغ نمی‌کنم.»

و دیگر خبری ازشان نشد.
پنج‌شنبه بود که به رادیو رفتم تا به همراه س. داستان‌های دیگری از وبلاگ‌ها را برای پخش رادیویی ضبط و آماده کنیم. آقای جامی یک سری از داستان‌ها را تأیید کرده بود و برایمان فرستاده بود. در آن میان داستانی از وبلاگ «پابرهنه» بود. باورم نمی‌شد. بارها امیر سر به سر من می‌گذاشت و غر می‌زد که چرا هیچ‌وقت از داستان‌های وبلاگ او نمی خوانم و من هربار باید برای او پروسه برنامه سازی‌امان را توضیح می‌دادم و حالا که نوبت به داستانی از وبلاگش رسیده بود، امیر دیگر نبود...
داستان را ضبط کردم. یکی از همکارانم پیشنهاد داد که پیش از آن مقدمه‌ای بگویم. از مرگ آن وبلاگ‌نویس. حق امیر بود که خوب معرفی شود. اما آقای جامی موافق نبود. می‌گفت خبر معتبر و موثق نیست. یعنی چه؟ خبر مرگ امیر؟ نمی‌فهمیدم چرا این حرف را می‌زند. گفتم: «امیر دوست خیلی نزدیک من بوده و جمعه خودکشی کرده... همه می‌دونن»
برای این که اعتبار حرفم و خبر را بیشتر کنم گفتم: «فیلم تشییع جنازه‌اش رو می‌تونین ببینین... امیر دوست صمیمی امیرفرشاد ابراهیمی بوده... عضو فدراسیون... »
نام امیرفرشاد ابراهیمی برای مهدی جامی کافی بود. تنها در صورت تأیید خانواده‌ی امیر، اجازه داشتم از مرگ امیر در زمانه چیزی بگویم و من هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشتم.

دلخور بودم. از آن‌همه بدبینی نسبت به فرشاد دلم می‌گرفت.
آن روز آن داستان از وبلاگ امیر بدون اعلام مرگ او از رادیو زمانه پخش شد. برای دوستانش پیغام دادم تا اگر دوست دارند بشنوند.

یک هفته از مرگ امیر می‌گذشت و بنا به رسوم ایرانی باید مراسم هفتم برای او برگزار می‌شد ولی همچنان دوستانش این دست و آن دست می‌کردند. می‌گفتند دوستان و هم‌کلاسی‌های امیر قصد دارند برایش مراسمی بگیرند و هر وقت تاریخ آن مشخص شد من را خبر می‌کنند. در آن روزها چندین ایمیل از دوستان امیر در پاریس می‌گرفتم که درباره تاریخ مراسم از من می‌پرسیدند. بی‌شک از آنچه من در اورکات امیر در سوگش می‌نوشتم رد و ایمیل من را پیدا کرده بودند و من جوابی نداشتم که به آن‌ها بدهم.

چند روز بعد ایمیلی از راحله گرفتم که از رادیو زمانه تماس گرفته‌اند و قصد ساختن برنامه در مورد مرگ امیر را دارند. از من می‌خواست که من قبول کنم تا با من مصاحبه کنند. از همکارانم در این مورد پرسیدم ولی کسی از چنین برنامه‌ای و تماسی خبر نداشت...

ادامه مطلب ...

۱۷

4 نظرات
روز بعد به دانشگاه رفتم. دوستانم یک به یک به پیشم می‌آمدند و یا به من زنگ می‌زدند. اولین بار بود که چنین عزیزی را این‌گونه از دست داده بودم. عزیزی که هیچ‌گاه ندیده بودم‌اش و حسرت دیدن‌اش برای همیشه برایم ماند. خیلی‌ها به من پیشنهاد می‌دادند تا به پاریس بروم. می‌گفتم می‌روم. برای ختم‌اش خواهم رفت. نمی‌گفتم که هیچ آدرس و تلفنی از کسی ندارم. از طرفی باید فکر می‌کردم اگر قرار باشد به پاریس بروم چگونه با امیرفرشاد رو‌به‌رو شوم. یادم می‌آمد که در روزهای آخر، زمانی که به آمدن امیر به پیشم نزدیک‌تر می‌شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می‌شد. چطور باید روزی به فرشاد می‌گفتیم. نگرانی ما از واکنش فرشاد بیشتر و بیشتر می‌شد هر‌چند که امیر به‌ظاهر مصمم می‌گفت که فرشاد با آن‌همه بلایی که به سر من آورده حق ندارد چیزی بگوید. وقتی به این موضوع فکر می‌کردم یاد آخرین پیام امیر می‌افتادم که از من خواسته بود از فرشاد متنفر باشم. این جمله فکر من را مشغول می‌کرد. نکند در روزهای آخر مسئله‌ای میان‌اشان به‌وجود آمده بود. چرا باید در لحظات آخر زندگی‌اش همچنان درگیر این موضوع بوده باشد. تمام این سوال‌های بی جواب داشت من را دیوانه می‌کرد.
عزاداری غریبی داشتم، در تنهاییِ خودم برای کسی که من را ندیده عاشقانه دوست داشت.
آن شب، خواهرم م. و ر. دوستم پیشم آمدند تا من را آرام کنند و من آرام نمی‌گرفتم. تمام مدت پای اینترنت بودم تا بلکه سر‌نخی پیدا کنم. باورم نمی‌شد. باید می‌فهمیدم امیر چرا خودش را کشته... باید می‌فهمیدم روزهای آخر بر او چه گذشته... اما از کجا می‌فهمیدم. یاهو مسنجرم باز بود و هر لحظه نگاهی می‌انداختم تا شاید یکی از دوستان امیر و فرشاد یا خود فرشاد آنلاین شود. چیزی بگوید. از امیر بگوید. چقدر سخت بود تنهایی عزاداری کردن...
یادم آمد که امیر همیشه دوست داشت یک وبلاگ داشته باشم. برای آرام کردن خودم دست به‌کار شدم. یک وبلاگ ساده درست کردم با نام آسمان من. اولین پستم را دوشنبه ۲۲ ژانویه ۲۰۰۷ برای امیر نوشتم:
«امیر من، عشق من، امروز قرار بود که اینجا پیش من باشی و تولدت رو با هم جشن بگیریم عزیز من. دیدی قالم گذاشتی. بهت گفتم نکنه سر کار باشم، گفتی " نه جون آقام". همه اینها رو دو ساعت قبلش گفته بودی. دیدی نیومدی، دیدی چه به روزم آوردی. گفتی بهت انرژی بدم، بهت خندیدم. تو بودی که به من انرژی میدادی. چه میدونستم؟ حالا من موندم و یه دنیا چشم انتظاری، یه دنیا دلتنگی.
حالا تولدت مبارک عزیز دلم. ازم قول خواسته بودی همیشه دوستت داشته باشم و بعشقت شک نکنم. من سر قولم می مونم ولی تو هم سر قولت باید بمونی. همیشه با من می مونی، میدونم که خودت میدونی.
میبینی اینهمه ازم خواستی که وبلاگ بسازم حالا با چی شروع کردم؟ میبینی با خودت و ما چه کردی؟ چه کنم با اینهمه ناباوری و دلتنگی؟؟؟؟؟»

آدرس وبلاگ را روی صفحه اورکاتم گذاشتم.

فردای آن روز خواستم دوباره وارد وبلاگم شوم ولی پسوردی که می‌زدم کار نمی‌کرد. مطمئن بودم که پسورد درست است ولی نمی‌توانستم وارد وبلاگم شوم. با آدرس ایمیل یاهو، وبلاگ را ساخته بودم. از بلاگ اسپات درخواست پسورد جدید می‌کردم ولی در ایمیل‌ام چیزی دریافت نمی‌کردم. نمی‌بایست چیز پیچیده‌ای می‌بود ولی من موفق نمی‌شدم. احتمالاً آن روزها حواس پرت‌تر از این حرف‌ها بودم. بعد از دو سه روز تصمیم گرفتم عیناً همان وبلاگ را از اول بسازم و ساختم، باز هم با نام «آسمان من» ولی با آدرسی متفاوت. این بار از جی‌میل‌ام استفاده کردم. همان‌چه که در وبلاگ اول برای امیر نوشته بودم را در وبلاگ جدید گذاشتم و شد سرآغاز نوشته‌های اینترنتی من...
ادامه مطلب ...

۱۶

5 نظرات
از خواب که بیدار شدم، امیدوار بودم که همه چیز تنها یک شوخی بوده باشد. اول از همه به سراغ ایمیل‌ام رفتم. از چند نفر از دوستان امیر و فرشاد ایمیل‌های یکسانی آمده بود. سامان دادمان، راحله کشتگر، صدف ابراهیمی، سارا موسوی خویینی‌‌ها و ناتاشا الواری برای من و شاید خیلی‌های دیگر ایمیلی با این متن زده بودند:
«پیکر پاک و خسته عزیز ترینمان امیر آسمانی روز یکشنبه اول بهمن ماه در آستانه سی امین سالگرد تولدش از مقابل حسینیه شهیدان آسمانی در چیذر تهران ساعت 10 صبح تشعیع و در امامزاده قاسم چیذر به خاک سپرده خواهد شد . از همه عزیزان و دوستان تقاضا داریم حضور بهم برسانند .»
۱۰ صبح تهران، یعنی ۷ و نیم صبح به وقت هلند. یعنی همه چیز تمام شده بود. امیر حالا دیگر زیر تلی خاک خوابیده بود. دیگر دیدنش محال بود. همه چیز چقدر سریع تمام شده بود. مگر کسی که خودکشی کرده باشد را به این سرعت دفن می‌کنند؟ فرانسه چطور اجازه داده بود تا جنازه امیر به این سرعت به ایران منتقل شود و ایران چطور به این سرعت اجازه‌‌ی دفن داده بود؟ این‌ها سؤال‌هایی بود که با آن درگیر بودم و دوستانی هم که از دست دادن امیر را به من تسلیت می‌گفتند هم این سؤال‌ها را از من می‌پرسیدند اما من هیچ جوابی نداشتم.
تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که امیر دیگر نبود. امیر می‌گفت عاشق من است، برای دیدن من بی‌تابی می‌کرد و دو روز پیش از آنکه معشوقش را ببیند خودش را کشته بود.
شب قبل برای فرشاد ایمیل زده بودم و از هر کسی که آن‌ ایمیل را می‌خواند، خواسته بودم تا با من تماس بگیرد یا شماره تماسی بدهد تا من تماس بگیرم ولی از هیچ‌کس جوابی نیامده بود. به جای آن، ایمیل‌های دیگری از دوستان امیر و فرشاد می‌رسید. در ایمیل‌ها از آسمانی شدن امیر گفته بودند و وداع امیر از خاک. در سایت اخبار روز، بیانیه‌ی فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر منتشر شده بود و فرشاد سوگ‌نامه‌ای در وبلاگش نوشته بود:
«همه زندگي تو، زیبایی بود وعشق. آن همه شور در دل داشتي كه در قيد حيات زميني‌ات نيز، گويي از قيد زمان و مكان رها شده بودي.چربی و شیرینی و سنگینی زمين ما را به خود مي‌كشد، وهمین است که زمینی هستیم و بر خاك ايستاده‌ايم .جنس تو از ما نبود آسمانی بودی اما نجیبانه سالها ما را تحمل نمودی و سال‌ها در زمين ماندي و هر روز عاشق تر شدي تا آن گاه كه هوای آسمان کردی و بقول خودت از همان سال پیش که رحمت را دیده بودی چگونه دیگر زمین را تاب تحمل داشته باشی و چگونه توان اینکه بار تن را بر دوش كشی؟و اين چنين شد كه خداي عشق، تو را به خود خواند و تو خود منزلگه عشق شدي و والعصر ان الانسان لفي خسر .... »
دیدن عکس امیر روی ماشین و یا کنار شمع‌ها آتشم می‌زد. در وبلاگ فرشاد بود که برای اولین بار تصویر دیگری از امیر می‌دیدم. تنها عکسی که همیشه از امیر دیده بودم همان عکسی بود که در اورکات و وبلاگش گذاشته بود. چقدر امیر در این عکس زیبا و جذاب‌تر بود. چقدر با دیدن آن عکس و آن نگاه بیشتر عاشق‌اش شدم. چقدر افسوس خوردم که دیگر نیست و حتی نمی‌دانم چرا نیست.
برای راحله چندین بار پیام دادم. خواهش و التماس کردم تا بر‌ خلاف دشمنی‌ای که با من دارد با من تماس بگیرد و دست آخر هم عصبانی بودم که هیچ‌کس من را به حساب نمی‌آورد. در تنهایی عزاداری کردن داشت من را می‌کشت. بالاخره یک بار راحله جواب داد که همه آشفته هستند و فرصت برای چت کردن نیست و من باید شرایط را درک می‌کردم. فرشاد حالش بد بود و همه ماتم زده و غصه دار که نمی‌دانستند غصه آنکه زنده است و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند را بخورند یا آنکه برای همیشه رفته. شاید راحله بود که نسخه کامل عکسی که فرشاد در وبلاگش گذاشته بود را برایم فرستاد و گفت که در کمپی که چند ماه پیش همگی رفته بودند گرفته شده.
دلم می‌خواست با اولین پرواز، قطار،‌ اتوبوس یا هرچه که باشد به پاریس بروم. می‌خواستم در کنار دیگر دوستان امیر باشم. اما راحله می‌گفت صبر کنم تا برای مراسم ختمی که برای امیر می‌خواهند بگیرند به پاریس بروم.
همان شب بود که کلیپی از مراسم تشییع جنازه امیر روی صفحه «پایگاه خبری فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر» آمد به همراه پیامی که اعضای این فدراسیون در سوگ از دست دادن سخنگو و یارشان نوشته بودند. در جایی از آن پیام آمده بود:
«امیر آسمانی در بامداد جمعه نوزدهم ژانویه سال جاری در منزل خود در شهر پاریس پیش از جان باختنش در نامه ای برای دوستان خود اعلام نموده بود که «... بدانید عاشق آب و خاکم هستم و تنها آرزویم این است که لااقل بدنم در ایران دفن شود... » و پس از آن دست به خودکشی زده و در این بازی دنیا جان می بازد .»
پس امیر نامه‌ای از خود به جا گذاشته بود. همه دوستانش آن نامه را خوانده بودند و من نه. امیر برای من تنها پیام کوتاهی در باب عشق‌امان و فرشاد نوشته بود. شاید در آن نامه از دلیل خودکشی‌اش نوشته باشد...
ادامه مطلب ...

۱۵

2 نظرات
امیر آسمانی به آسمان‌ها پر کشید... چشم از این جمله نمی‌توانستم بردارم... مگر می‌شود؟ یعنی چه؟ حتماً یک شوخی بی‌مزه است... برای امیر بار دیگر در مسنجر پیغام دادم... «امیر تو رو خدا بیا... ساعت ۹ قرار داشتیم پس کجایی؟؟؟» یاد شماره تلفنی که از قبل از او داشتم افتادم. زنگ زدم. بازهم یک آقای فرانسوی گوشی را برداشت. به انگلیسی می‌خواستم به او حالی کنم که با مستاجر آنجا، با امیر می‌خواهم حرف بزنم، امیر آسمانی ولی او چیزهایی به فرانسه گفت و گوشی را گذاشت. داشتم دیوانه می‌شدم. مثل یک مرغ پرکنده بودم. دستم از همه جا کوتاه بود. هیچ شماره ای از هیچ‌کس نداشتم. یاد اورکات افتادم. صفحه را باز کردم و برای امیر پیغام گذاشتم. به صفحات دوستانش رفتم. خبری نبود. وبلاگش را باز کردم. یک متن کوتاه بود... برای خداحافظی. آخرین پست، آخرین لحظه و آخرین عشق.
یاد پیغامی‌که روز قبل برایم گذاشته بود افتادم. یادم آمد که حتی ذره‌ای هم آن پیغام را جدی نگرفته بودم. مثل دیوانه‌ها در اتاق راه می‌رفتم و ناله می‌کردم. حتی نمی‌توانستم اشک بریزم. شوکه بودم. یعنی چه؟؟؟؟ امیر... امیر …. مگر می‌شود. ما با هم قرار داشتیم. « تو فردا قرار بود پیش من باشی امیر … تو رو خدا بیا بگو همه چی شوخیه... دروغه...امیر....» نمی‌دانستم از کجا سراغش را بگیرم. هیچ‌کس آنلاین نبود. برای فرشاد ایمیل زدم.
«فرشادی تو حداقل بگو دروغه که امیر رفته... برام آفلاین گذاشته بود ولی فکر کردم داره شوخی می‌کنه... مرگ هرکی دوست داری به جوری باهام تماس بگیر... حالم خیلی بده...» ولی جوابی نیامد.
به ی. زنگ زدم. گریه می‌کردم.
« ی. می‌تونی بیای پیشم؟»
«چی شده عزیزم؟؟؟ فرشاد؟؟؟؟»
« نه... امیر... امیر خودکشی کرده... تو رو خدا بیا پیشم. دارم دیوونه می شم»
«چی؟؟؟؟ امیر؟؟؟ مرده؟»
«نمی دونم... فکر کنم. تو رو خدا زود بیا....»
بار دیگر به سراغ ایمیل صدف رفتم. دوباره با دقت خواندم.
«دوستان عزیز
مهربانترین و گرامی ترین دوستمان امیر آسمانی به آسمانها پر کشید ! اما یادو نام و خاطراتش همیشه با ماست . پیکر پاک و خسته امیر عزیز روز شنبه بیست ژانویه از پاریس به ایران منتقل می شود از همه عزیزان هم شهری تقاضا دارم برای یادبود و گرامی داشت این دانشجوی عزیز ایرانی با ما باشید»
پیکر پاک و خسته امیر عزیز روز شنبه بیست ژانویه از پاریس به ایران منتقل می شود... یعنی همه چیز تمام شده بود. امیر جمعه صبح خودکشی کرده بود و شنبه هم به ایران منتقل شده بود. حتی فرصت و امکان دیدن جنازه‌اش هم برایم نمانده بود. امیر برای همیشه رفته بود و من هیچ‌وقت دیگر نمی‌توانستم او را ببینم. هیچوقت.
از دست خودم عصبانی بودم که چرا آفلاین امیر را جدی نگرفته بودم ولی حتی شاید همان زمان هم امیر رفته بوده. کاش تا صبح با او بیدار می‌ماندم. گفته بود که خسته است. گفته بود که به او انرژی بدهم و من هیچ‌کدام از حرف‌های او را جدی نگرفته بودم. حالا دیگر امیر رفته بود.
ی. پیشم آمد. بغلش گریه کردم ولی سبک نمی‌شدم. پریشان بودم. آرام نمی گرفتم. ی. ایمیل را خواند، او هم باور نمی کرد. بیشتر به یک شوخی می‌ماند. چرا به این سرعت او را به ایران منتقل کرده بودند؟ ولی دیگر چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که امیر رفته بود. «امیر قرار بود فردا بیاد آمستردام... امشب قرار بود به من بگه چه ساعتی می‌رسه که من برم دنبالش... می‌گفت عاشق منه... آخه چرا؟ پس چرا این کارو کرد؟ کلی ذوق داشت که داره میاد...»
من و ی. هر دو باورمان نمی‌شد که کسی که عاشق است، خودکشی کند. کسی که تازه عاشق شده کلی امید دارد. پس چه چیزی باعث شده بود امیر خودکشی کند. چه بر او گذشته بود که من از آن خبر نداشتم؟
ی. می‌گفت باید با کسی از دوستانش تماس بگیریم و من جز ایمیل از آن‌ها چیزی نداشتم. گفتم که برای فرشاد ایمیل زدم وجوابی نگرفتم. حتماً همه در پاریس هستند و کسی حوصله ایمیل چک کردن ندارد. نمی‌دانستم چرا به من اینقدر دیر خبر دادند. زمانی من ایمیل را گرفتم که همه چیز تمام شده بود.
بی‌قرار بودم و فقط اشک می ریختم. ی. از من می‌خواست آرام باشم ودیگر تا صبح به سراغ اینترنت نروم. به من قرص خوابی داد که بتوانم بخوابم اما نمی‌شد. تمام ایمیل‌ها و چت‌های روزهای پیش را زیر و رو کردم، صفحه اورکات و وبلاگ امیر را که شاید چیزی دستگیرم شود ولی هیچ نشانه‌ای نمی‌دیدم.
لباس سیاهی بر تن کردم و فقط گریه می‌کردم. ساعت حدود ۲ نیمه شب بود که ایمیلی از فرشاد آمد. باز کردم. نوشته بود:
«مینا هستم لیدا جون، متأسفانه دروغ نیست. خاک بر سر همه‌امون کرد و رفت. برای فرشاد دعا کن حالش خیلی بده. اعصاب نوشتن ندارم. فقط می‌تونم بگم حیف شد...»
پس همه چیز راست بود. امیر مرده بود. امیر فردا نمی‌آمد. هیچ‌وقت نمی‌آمد. ی. کامپپوترم را خاموش کرد و من را به رختخوابم برد. با گریه و با زور قرص خواب، خوابم برد...
ادامه مطلب ...

۱۴

4 نظرات
وضعیت بیماری قلبی فرشاد رو به بهبود بود. از کما درآمده بود و ظاهراً مرخص شده بود. اما برای بیماری سرطان‌اش باید تحت کنترل و مداوا قرار می‌گرفت. هر بار که از امیر در مورد حال فرشاد می‌پرسیدم با عصبانیت جوابم را می‌داد.
امیر بیش از آنچه انتظارش را داشتم عاشق من شده بود. برایم شعر می‌گفت و در وبلاگش می‌گذاشت. اما من نگران بودم. می‌ترسیدم. اگر فرشاد می‌فهمید چه؟ دلم نمی‌خواست فرشاد اذیت شود. دوستان‌اشان چه؟ از واکنش آن‌ها هم می‌ترسیدم. از طرفی دلم نمی‌خواست بار دیگر درگیر رابطه عاطفی با کسی شوم که ندیدم‌اش. از امیر خواستم به هلند بیاید. باید از نزدیک می‌شناختم‌اش. قول داد که بیاید، اما اواخر ژانویه بعد از امتحاناتش.
در آن روزها داستانی را از وبلاگ امیر انتخاب کرده بودم و به همراه چندین داستان دیگر با س. برای تأیید به مهدی جامی داده بودیم. امیر مرتب از من می‌خواست که یکی از مطالب‌اش را در برنامه‌امان بخوانم و من هر بار از اومی‌خواستم صبر داشته باشد.
روزهای آخر ژانویه بود. امیر قرار بود ۲۱ ژانویه با قطار به آمستردام بیاید. آن روزها امیر خسته و عصبی بود. روزها امتحان می‌داد و درس می‌خواند و شب‌ها در لابراتوار دندان‌سازی استادش کار می‌کرد و گاهی تا صبح همان‌جا می‌ماند. امیر که همیشه شوخ و سرحال بود حالا خیلی زود از کوره در می‌رفت. بارها هم می‌شد که وسط چت‌امان دیگر جواب نمی‌داد. آنلاین می‌ماند ولی جواب نمی‌داد و پس از مدتی هم خاموش می‌شد. همه را به حساب خستگی‌اش می‌گذاشتم. امیدوار بودم که وقتی همدیگر را ببینیم همه چیز درست شود و خستگی هر دویمان از تنمان بیرون برود.
امیر بی‌قرار دیدن من و عشق‌بازی با من بود. چیزی تا دیدار نمانده بود. ۲۲ ژانویه هم تولد امیر بود و می‌توانستیم جشن دونفره‌ای بگیریم. هیجان‌زده بودم.
پنج‌شنبه ۱۸ ژانویه با هم ساعت‌ها چت کردیم. امیر زیاد سر‌حال نبود. از خستگی‌اش می‌گفت و من دلداری‌اش می‌دادم. اما هر دوی‌امان شوق دیدن همدیگر را داشتیم. باورم نمی‌شد. می‌ترسیدم. می‌ترسیدم امیر هم به من دروغ بگوید. بارها به او می گفتم: «امیر نکنه سرِ کار باشم؟...» و امیر می‌گفت: « نه به جون آقام...» و همین من را کمی آرام می‌کرد.
اما امیر آن شب جور غریبی بود. هر چه بود بیش از خستگی بود. به من می‌گفت: «لیدا به من انرژی بده... احتیاج دارم...» و این حرف‌ها برای من غریب بود. امیر را آن‌طور نمی‌شناختم. این امیر بود که در تمام ماه‌های گذشته به من نیرو و انرژی می‌داد. او بود که همیشه من را می‌خنداند. سعی کردم زیاد جدی نگیرم و فقط دلداری‌اش می‌دادم که وقتی به هلند بیاید سرحال‌تر می شود. آن شب تا حدود ساعت ۲ و نیم بعد از نیمه شب با هم چت کردیم. فردای آن روز و پس‌فردایش یعنی جمعه و شنبه باید در رادیو برنامه، برنامه می‌ساختم. با امیر قرار گذاشتم که شنبه ساعت ۹ شب با او چت کنم تا ساعت رسیدن قطارش در روز یک‌شنبه به آمستردام را به من بگوید.
جمعه صبح پیش از اینکه به آمستردام بروم، طبق عادت کامپیوتر را روشن کردم تا بار دیگر پیغام‌ها و ایمیل‌هایم را چک کنم. امیرحدود ساعت ۴ صبح یعنی یکی دو ساعت پس از چت‌امان برایم پیغام گذاشته بود. وقتی آن را خواندم بیش از هر چیز عصبانی شدم.
نوشته بود: « لیدای عزیزم یادت باشه که همیشه دوستت داشتم و عاشقت بودم... از قول من به بچه‌ها بگو که من بیش از این نمی‌تونستم تحمل کنم و خودم رو حلق‌آویز می‌کنم... فقط ازت خواهش می‌کنم فراموش نکن که دوستت داشتم و از فرشاد هم برای همیشه متنفر باش...»
آنقدر عصبانی بودم که تنها برایش نوشتم: «خیلی شوخی بی مزه‌ای بود...»
به آمستردام رفتم. جمعه شب را هم آنجا ماندم و شنبه بعد از پایان کارم به دلفت، شهر خودم برگشتم. شوق حرف زدن با امیر را داشتم. ساعت حدود ۹ شب بود. طبق قرارمان یاهو مسنجر را روشن کردم و برایش «باز» فرستادم. صدایش کردم، نبود. چنددقیقه ای منتظر شدم و باز صدایش کردم ولی نبود. در همین فاصله ایمیلم را باز کردم. خشکم زد. باورم نمی‌شد. بیشتر شبیه یک شوخی بود، ادامه همان شوخی بی‌مزه امیر.
صدف ابراهیمی، دخترعموی فرشاد، از دوستان امیر و از اعضای فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر ایمیل زده بود. از اورکات، نه تنها به من بلکه به تمام دوستانشان پیام فرستاده بود:
«دوستان عزیز
مهربانترین و گرامی ترین دوستمان امیر آسمانی به آسمانها پر کشید ! اما یادو نام و خاطراتش همیشه با ماست . پیکر پاک و خسته امیر عزیز روز شنبه بیست ژانویه از پاریس به ایران منتقل می شود از همه عزیزان هم شهری تقاضا دارم برای یادبود و گرامی داشت این دانشجوی عزیز ایرانی با ما باشید»...
ادامه مطلب ...

۱۳

4 نظرات
تماس من با امیر ادامه داشت. امیر در تمام مدتی که من با فرشاد مسأله داشتم، از من حمایت می کرد. من را تشویق می‌کرد تا قوی باشم، کسی که من را بازی داده فراموش کنم و حتی تصمیم داشت پول قبض‌های تلفن من را از فرشاد بگیرد. برای من دیگر آن پول‌ها مهم نبودند. احساس می‌کردم باری از روی دوشم برداشته شده و همین به من حس آرامش می‌داد. نگران حال فرشاد بودم ولی می‌دانستم کاری از من برای او بر نمی‌آید و خیالم راحت بود که خانم بصیری و دوستان و فامیل فرشاد مراقبش هستند و از همه مهم‌تر اینکه از ترکیه و خطر جمهوری اسلامی نجات پیدا کرده است.
اوائل ژانویه ۲۰۰۷ بود. من که به قصد سفر دو هفته‌ای به تهران رفته بودم تا اطلاعات لازم برای پروژه پایان تحصیلی‌ام را جمع آوری کنم و به هلند برگردم حالا یک ماه بود که در ایران بودم و کاری از پیش نبرده بودم.
امیر که حالا به من اظهار علاقه می‌کرد منتظر بود تا من از تهران برگردم تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. از او شماره تلفن‌اش را در پاریس گرفته بودم تا بتوانم صدای او را بشنوم. امیر در پاریس در یک پانسیون زندگی می‌کرد. چندباری سعی کردم با او تماس تلفنی داشته باشم ولی هیچ وقت موفق نمی شدم. اغلب کسی تلفن را جواب نمی‌داد و گاهی هم یک آقایی در آن طرف خط به فرانسه چیزهایی می‌گفت که من هرچه سعی می‌کردم به او حالی کنم که با امیر آسمانی می‌خواهم صحبت کنم فقط به فرانسه چیزهایی می‌گفت و گوشی را قطع می‌کرد.
امیر می‌گفت که کمتر در خانه است و در کنار درس‌اش در یک لابراتوار دندانسازی کار می‌کند و بیشتر وقتش را آنجا می‌گذراند. امیر باید خرج تحصیل و زندگی‌اش در پاریس را خودش مهیا می‌کرد.
اواسط ژانویه بود که پس از آن‌که در تهران کاری برای تزم نتوانستم پیش ببرم، به هلند برگشتم. حس غریبی بود. ماه‌ها در خانه خودم با فرشاد تماس تلفنی یا چت با وب‌کم داشتم. ماه‌ها انتظار این را کشیده بودم تا فرشاد پای‌اش به اروپا برسد تا بتوانم بالاخره او را ببینم. حالا فرشاد در کشور همسایه بود آن هم در بیمارستان و من نمی‌توانستم ببینم‌اش. دلتنگی‌های خودم را با امیر پر می‌کردم. با حرف زدن با امیر حس نزدیکی به فرشاد داشتم. احساس گناه داشتم که عشق‌ورزی‌های فرشاد را باور نکرده بودم و حالا او شاید به همان خاطر روی تخت بیمارستان بود. گاهی سعی می‌کردم که به خودم بقبولانم که من تقصیری نداشتم و گاهی امیر سعی می‌کرد که این را به من بقبولاند ولی فایده‌ای نداشت.
در همان روزها بود که امیر به من هر روز بیش از روز پیش اظهار علاقه می‌کرد و من احساس گناه بیشتری می‌گرفتم. خیانت به فرشاد را گناه نابخشودنی می‌دانستم اما امیر می‌خواست که به من بقبولاند که فرشاد به من تعلق ندارد، آن هم حالا که دیگر پیش همسرش است.
گاهی وسوسه می‌شدم تا امیر را بپذیرم و گاهی هم فکر می‌کردم همه این اظهار علاقه‌ها برای این است تا امیر من را بخاطر خودم، از فرشاد دور کند.
بارها می‌شد که امیر از نقشه‌های‌اش برای دیدن من می‌گفت و من در عوض از او می‌خواستم از خاطرات‌اش با فرشاد برایم بگوید و از حال فرشاد. در همان روزها بود که امیر برای‌ام از ترکش خوردن فرشاد در جبهه گفته بود، ترکشی که به یکی از بیضه‌های فرشاد اصابت کرده بود و به شوخی از ضعف جنسی فرشاد می‌گفت و احتمال عقیم بودن او و من باور نمی کردم. در همان روزها هم بود که امیر خبر بدی برای من داشت. خبری که ما را برای بار دیگر در هم شکست و خود فرشاد از آن خبر نداشت.
پزشکان برلین پس از معاینات و آزمایش‌های فراوان متوجه شده بودند که فرشاد مبتلا به لوکمیا (سرطان خون) است. فرشاد در اثر حملات شیمیایی دوران جنگ، در دورانی که در جبهه بوده، به لوکمیا دچار شده که بعد از بیست سال خودش را نشان می‌داد. سکته قلبی فرشاد هم به‌ همان دلیل بودو خستگی‌های بیش از حد فرشاد و سرفه‌های او در روزهای آخر هم. تصورش وحشتناک بود. فرشاد که بعد از تحمل همه سختی‌ها بالاخره به آلمان رسیده بود، حالا سرطان خون داشت،‌ آن هم پیش‌رفته.
باور کردم که بعضی‌ها فقط برای تحمل مصیبت آفریده شده‌اند و نه چشیدن حتی ذره‌ای لذت...
ادامه مطلب ...

۱۲

3 نظرات
در ماه دسامبر، برنامه‌هایی که با س. برای زمانه بطور آزمایشی ساخته بودیم مورد تأیید زمانه قرار گرفته بود. داستان‌هایی را از میان وبلاگ‌ها انتخاب می‌کردیم و اجرا می‌کردیم. اما قرار بر این بودکه تا مدتی بطور هفتگی داستان‌ها را به مدیر زمانه بدهیم و پس از تأیید او آن‌ها را اجرا کنیم. ۲۱ دسامبر، روز تولد خودم، اولین قسمت از برنامه ما پخش می‌شد که من در ایران بودم.
پیش از رفتن به ایران سعی کردم با فرشاد تماس بگیرم. حالش را بپرسم و از او خداحافظی کنم. اما او در بیمارستان بود و نمی‌توانست تلفنش را جواب دهد. در عوض، اس‌ام‌اسی از مینا گرفتم. از موبایل فرشاد اس‌ام‌اس می‌زد. از من می‌خواست که برای فرشاد دعا کنم. به او در اس‌ام‌اس گفتم که نگرانش هستم. به ایران می‌روم و شاید دسترسی ام به تلفن و اینترنت زیاد نباشد. از او خواستم که شماره تلفنی به من بدهد تا مستقیماً از او حال فرشاد را بپرسم. برایم شماره‌ای فرستاد. با نگرانی و دلتنگی زیاد به ایران رفتم.
در ایران بارها برای مینا اس‌ام‌اس زدم. اما هیچ جوابی نگرفتم. به او زنگ می‌زدم اما آن شماره نمی‌گرفت. هر از گاهی که اینترنت گیر می‌آوردم برای امیر ایمیل می‌زدم. می‌گفتم که چقدر نگران فرشاد هستم.
بلیطم را برای دو هفته گرفته بودم. اما کارهایم پیش نمی‌رفت. موضوعی که برای پایان‌نامه‌ام انتخاب کرده بودم پر‌درد‌سر تر از آن بود که فکرش را می‌کردم. هر روز کارم رفتن به دانشگاه و وزارت مسکن و شهرداری‌ها بود. اما اطلاعاتی را که می‌خواستم به سادگی به من نمی‌دادند با شاید نداشتند...
بعد از مشورت‌های زیاد اسلام‌شهر و حاشیه آن را برای پروژه‌ام انتخاب کردم. اما به راحتی دسترسی به اطلاعات در مورد آن و نقشه‌های آن وجود نداشت.
مجبور شدم بلیطم را دو بار عوض کنم و در نهایت یک ماه در ایران ماندم که البته باز هم آن‌چنان نتیجه‌بخش نبود.
در آن مدت تنها راهی که می‌توانستم از فرشاد خبر بگیرم، چت با امیر بود. اما امیر خبر خوبی برایم نداشت. فرشاد حالش وخیم بود و به کما رفته بود. باورم نمی‌شد که به همین سادگی فرشاد داشت از دست می‌رفت و آن هم تنها بر اثر فشارهایی که در آن روزها و شاید روزهای قبل به او وارد شده بود. امیر هر بار اصرار داشت که فرشاد را فراموش کنم. می‌گفت او به من بد کرده و با من بازی کرده و باید او را از زندگی خودم بیرون کنم. اما من احساس گناه داشتم. دکترها گفته بودند قرص‌هایی که برای خودکشی مصرف کرده بوده هم در کنار فشارهای عصبی در سکته او مؤثر بوده‌‌اند. احساس گناه و درماندگی داشتم. از طرفی می‌دانستم که وضعیت فرشاد پیچیده‌تر و مشکل‌تر از آن است که من بتوانم به او کمکی کنم یا بتوانم به هر عنوانی روی فرشاد حساب کنم. امیر راست می‌گفت، باید فراموشش می‌کردم.
در آن روزها که من ایران بودم صدف و ژیلا دخترعموها و سارا موسوی خویینی‌ها دخترخاله فرشاد هم به ترکیه رفته بودند تا پیش فرشاد باشند. راحله آلمان پیش نسرین بود تا برای خروج فرشاد از ترکیه بتوانند کاری کنند.
یک شب تا نزدیکی‌های صبح با راحله چت کردم. از دست من عصبانی بود. خیلی‌ها از دست من عصبانی بودند. صدف، سارا و راحله. دوست و برادر و فامیل عزیزشان در بیمارستان در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود. من هم یکی از عواملی بودم که فرشاد را به مرگ نزدیک‌تر کرده بودم. راحله با من دعوا می‌کرد که چرا دست از سر فرشاد برنمیدارم. او زن دارد و باید او را به حال خودش بگذارم. به او می‌گفتم که من کاری با فرشاد ندارم. من نخواستم که فرشاد را اذیت کنم.
«این فرشاد بود که به من دروغ گفته بود...»
«تو اصلاً از کجا پیدات شد؟ می‌گی از اورکات و برای یه کنفرانس... مگه میشه؟ معلوم نیس چه نقشه‌ای داری... اومدی زندگی فرشاد رو خراب کنی... فرشاد زن داره و عاشق زنش هم هست... داری می کُشی‌اش، دست از سرش بردار وگرنه با ما طرفی...»
اصلاً فکر نمی‌کردم که روزی وارد چنین رابطه‌ای با چنین دردسرهایی بشوم. من واقعاً چیزی را پیش‌بینی نکرده بودم. این فرشاد بود که عاشق من شده بود. فرشاد بود که زن داشت و به من دروغ گفته بود. در مورد خودکشی‌اش هم من ذره‌ای احتمال نمی‌دادم که راست بگوید. حال بدی داشتم. از دوستان فرشاد نمی‌توانستم خرده بگیرم. عزیزشان روی تخت بیمارستان در کما بود و حق داشتند که از من و هر چیز دیگری عصبانی باشند.
شاید در روزهای اول ژانویه بود که بالاخره موفق شدند برای فرشاد اعزام پزشکی بگیرند و او را از جهنم ترکیه نجات بدهند. فرشاد به بیمارستانی در آلمان منتقل شد.
این‌ها چیزهایی بود که از زیر زبان امیر باید بیرون می‌کشیدم چون اگر از امیر درباره فرشاد می‌پرسیدم عصبانی می‌شد. امیر محبت و توجه زیادی به من داشت ولی من ذهنم درگیر فرشاد و حال او بود...
ادامه مطلب ...

۱۱

1 نظرات
یکی دو روز بعد فرشاد از بیمارستان مرخص شد و با او حرف زدم. به او دلداری دادم که همه چیز درست می‌شود. از او خواستم که قوی‌تر باشد. اما فرشاد خسته‌تر از این حرف‌ها بود. او خستگی سال‌ها را روی دوش خود داشت و من قول دادم که دوست او بمانم و در کنارش باشم. بیش از آن نه، تا زمانی‌که به آلمان بیاید و تکلیف ازدواجش را معلوم کند. از همه چیز مهم‌تر خروج او از ترکیه بود.
حالا دیگر پاییز ۲۰۰۶ بود. در این مدت بارها دوستان و فامیل فرشاد با من چت کرده بودند. می‌خواستند بدانند «لیدا» کیست که فرشاد عاشق او شده در حدی که رابطه خیلی جدی با او می‌خواهد. برایش انگشتری خریده و بی‌قرار شده است. مگر می‌شود که فرشاد من را ندیده و فقط با آشنایی از طریق اورکات و چت و تلفن عاشقم شود؟
اوائل ماه نوامبر بود که مادر فرشاد به ترکیه رفت. خیال من کمی راحت‌تر شده بود. حداقل کسی مراقبش بود. کمتر با خودش تماس می‌گرفتم. هر از گاهی با ایمیل یا چت از سامان یا امیر سراغ فرشاد را می‌گرفتم و حالش را می‌پرسیدم. چند بار شده بود که به فرشاد زنگ زدم و او نمی‌توانست راحت با من صحبت کند. اما همین که حالش بهتر بود برایم کافی بود. کما‌بیش از او دوری می‌کردم. تنها نگران وضعیت و حال او بودم. هر چه فکر می‌کردم با «زن داشتن» او نمی‌توانستم کنار بیایم. باید کم‌کم خودم را کنار می‌کشیدم. گاهی با امیر درددل می‌کردم. امیر معتقد بود که باید کامل فرشاد را کنار بگذارم. می‌گفت و تأکید می‌کرد که من بازنده این بازی خواهم بود. می‌گفت: «لیدا خودتو بکش کنار تا دیر نشده... اون زن رو من می‌شناسم... اون فرشاد رو ول نمی‌کنه... خودت رو بدبخت نکن...» و من خیال امیر را راحت می‌کردم که من کاری با فرشاد ندارم و تنها دوست معمولی او هستم. از طرفی قبض‌های موبایل و تلفن خانه روی هم انباشته می‌شد و من از پس پرداخت آن‌ها بر نمی‌آمدم. هر قبضی حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ یورو بود و تا به آن روز ۳-۴ قبض روی هم جمع شده بود. امیر اصرار داشت از فرشاد بخواهم که به قولش وفا کند و قبض‌ها را پرداخت کند. من هم گاهی با شرمندگی یادآوری‌ای به فرشاد می‌کردم. ماشین‌اش را در آنکارا فروخته بود و پول دستش آمده بود. قرار بود در اولین فرصت به بانک برود و مقداری پول به حساب من با ی. دوست دانشگاهی‌ام بریزد. ی. کدی داشت که پدرش به کمک آن کد، از ایران مرتب به آن حساب پول می‌ریخت و برای واریز کردن پول به آن حساب مشکلی نبود. اما هربار که فرشاد به بانک می‌رفت مشکلی پیش می‌آمد و موفق به واریز کردن پول نمی‌شد.
پس از مدتی که به‌خاطر عقب افتادن پرداخت قبض‌ها موبایلم را قطع کردند، مجبور به قرض از دوستان شدم. برای اولین بار بود که مجبور به قرض مبلغ های بالا می‌شدم.
فشار مالی و نارضایتی از رابطه‌ام با فرشاد همه چیزم را به هم ریخته بود. مادر فرشاد به ایران برگشته بود. کار خروج فرشاد هنوز درست نشده بود و فشارها بر هردوی ما بیشتر و بیشتر می‌شد. آن‌قدر فشار روی فرشاد زیاد بود که شاید یک ماهی از خودکشی او نگذشته بود که او سکته قلبی کرد. او را با آمبولانس به بیمارستان برده بودند. این را امیر به من گفت. برایم قابل درک نبود آن همه بلایی که ممکن است سر یک نفر بیاید. دلم برایش می سوخت. مادر و خواهر بزرگترم که در جریان بیچارگی‌های فرشاد بودند دلشان برای او می سوخت اما آن‌ها هم مثل امیر معتقد بودند که من آینده‌ای با امیرفرشاد نخواهم داشت.
چند ماهی از آشنایی من با فرشاد می گذشت. دسامبر بود. فرشاد باید قلبش عمل می‌شد. باورنکردنی بود. یک پسر سی ساله، دو سال از من کوچکتر که اینهمه سختی کشیده بود و هنوز هم شاید داشت تاوانی را پس می‌داد. انصاف نبود اما به جایی رسیدم که ترک او را بهترین چاره دیدم. شب قبل از عمل‌اش با او خیلی حرف زدم. چیزی جز امید و دلداری نداشتم که به او بدهم. از ته دل برایش خواستم که همه چیز برایش بهتر شود. بیش از این از دستم بر نمی‌آمد.
برای پروژه پایان تحصیلی‌ام موضوع حاشیه نشینی را انتخاب کرده بودم و شهر مورد نظرم تهران بود. بهترین فرصت بود تا از کل ماجرا دور شوم. باید فرشاد را به حال خود می‌گذاشتم. سامان، مینا، امیر و شیرین دوست دیگر فرشاد همگی مراقبش بودند. نیازی به من نداشت. فقط گاهی فکر می کردم چرا نسرین بصیری در آن وضعیت کمکی به فرشاد نمی‌کند. چرا به ترکیه نمی‌رود تا از همسرش پرستاری کند. از امیر می‌پرسیدم و او می‌گفت که نسرین در آلمان دنبال کارهای خروج فرشاد است. این‌ها دیگر مسأله من نبودند. از نظر عاطفی و مقداری از نظر مالی لطمه می‌خوردم ولی بهترین راه حل فراموشی همه چیز و قطع کل رابطه بود. پس بلیطی برای تهران گرفتم...
ادامه مطلب ...

۱۰

0 نظرات
صبح روز بعد خسته‌تر از شب قبل از خواب بیدار شدم. تصمیم گرفتم به فرشاد زنگ نزنم. چند ساعت بعد در یاهو مسنجر امیر را دیدم. از شب قبل و حال فرشاد پرسیدم. گفت فرشاد بیمارستان است و حالش بهتر است. بیمارستان؟؟؟؟
«بیمارستان برای چی امیر؟؟؟»
و امیر می‌خواست بداند دیشب بین من و فرشاد چه گذشته و من می‌خواستم بدانم فرشاد چرا بیمارستان است.
«لیدا، فرشاد قرص خورده دیوونه. سی چل تا...»
«چی؟؟؟»
«پسره خل شده بابا. ورداشته سی تا کورتون خورده»
«سی تا کورتون؟؟؟ ای داد... تو رو خدا حالش چطوره؟»
«خوبه بابا! زنده می مونه... حالا لیدا بگو ببینم بین شما چی شده بوده؟...»
لعنت بر من... پس راست می‌گفت وقتی می‌گفت خودش را می‌کشد. چطور چنین کاری کرده؟ ممکن بود واقعاً بمیرد. مگر اینقدر من را دوست دارد؟ واقعاً اینقدر عاشق من است؟ چه می‌دانستم. حالا به امیر و دوستانش چه بگویم؟؟؟ من داشتم موجب مرگ فرشاد می‌شدم. حالا همه از من متنفر می‌شوند و حتا خودم هم... چطور خودم را ببخشم؟
برایش سربسته داستان را گفتم. ازش گله کردم و عصبانی بودم که همه به من دروغ گفته بودند.
«شما همه می‌دونستین و به من هیچی نگفتین... چرا؟؟؟ شما می‌دونستین اون زن داره و تمام این مدت گذاشتین با من بازی کنه... همه‌اتون به من دروغ گفتین...»
«چی می‌گفتیم لیدا؟ فرشاد عاشق تو شده بود. حرف که حالیش نبود. از همه ما هم قول گرفته بود که چیزی به تو نگیم. میدونی لیدا؟ فرشاد رو هیچ‌وقت اینقدر خوشحال ندیده بودیم...»
پس فرشاد واقعاً من را دوست داشت. ولی زن داشت. با آن هیچ جور نمی‌توانستم کنار بیایم. اما حالا فرشاد بیمارستان بود، آن هم بخاطر من.
از امیر خواستم که راستش را به من بگوید. بگوید حال فرشاد چطور است. گفت که حال جسمی‌اش خوب است اما از لحاظ روحی زیاد خوب نیست. گفت باید هوایش را داشته باشیم.
«آخه کورتون از کجا گیر آورده بوده؟؟؟»
«چه می‌دونم بابا. مث این که وقتی مامان راحله فوت کرده، فرشاد هر چی از کورتون‌های اون مونده بوده رو با خودش آورده ترکیه...»
«راحله کشتگر» در هلند زندگی می‌کرد. راحله پیش از این‌ها از دوستان اورکاتی من بود. حتا برای فوت مادرش به او تسلیت گفته بودم. نامش همیشه برایم آشنا بود ولی دقیقا نمی‌دانستم آیا او را می‌شناسم یا نه. من خیلی‌ها را در هلند می‌شناختم و چندین راحله را دورادور می‌شناختم. ولی این کدام راحله بود؟ با او هر از گاهی چت می‌کردم. آن روزها زیاد حال خوشی نداشت. پدرش «رضا کشتگر» از اعدامی‌های ۶۷ بود و مادرش «رفعت (بروانه) ایران‌منش» در بهار ۲۰۰۶ در اثر سرطان فوت کرده بود. راحله حالا هیچ‌کس را جز دوستانش در فدراسیون نداشت. یک دختری در حدود سی سال که در دوران کودکی پدرش اعدام شده بود. با مادرش به هلند پناهنده شده بود و حالا مادرش هم فوت کرده بود و او در غربت تنهای تنها مانده بود. دوست داشتم بیشتر او را بشناسم. تصور می‌کردم روزهای سختی را در غربت می‌گذراند و حالا که دوست خوب فرشاد هم بود دنبالش بودم که ببینم کیست اما هیچوقت موفق به دیدنش نمی‌شدم چون ظاهراً زیاد در هلند نمی‌ماند. چند بار عکس او را به دوستان دیگرم نشان دادم و از پدر و مادرش برای آن‌ها گفتم ولی کسی او را به جا نمی‌آورد. در هر صورت به نظرم آدم جالبی می‌آمد. دختری که با همه سختی‌هایی که کشیده بود، موفق شده بود دکترای فیزیک بگیرد. راحله در وبلاگ «دلتنگیهای یک پناهنده کوچک» می‌نوشت...
ادامه مطلب ...

۹

6 نظرات
آن بعد از ظهر فرشاد بارها زنگ زد و من جواب او را نمی‌دادم. عصبانی‌تر از آن بودم که بتوانم با او حرفی بزنم. حرفی هم نداشتم. همه چیز روشن بود. همه چیز دروغ بود. فرشاد در پیام‌گیر موبایلم پیغام گذاشته بود که خودش را می‌کشد. مطمئن بودم که چنین کاری نمی‌کند. تنها می‌خواست دل من را به رحم بیاورد. مطمئن بودم که کسی که بخواهد خود را بکشد اعلام نمی‌کند. بی سر و صدا کار خود را می‌کند. برایش پیام دادم که هر کاری دوست دارد بکند و مزاحم زندگی من نشود.
تا شب خبری از او نبود. شب زنگ زدم. گریه می‌کرد و التماس. سرش فریاد می زدم. چرا دروغ گفته بود؟ می‌گفت که مجبور بوده. جانش در ترکیه در خطر بوده. ایران به دنبال او بوده و هیچ جا و سازمانی به او کمک نمی‌کرده. او بهای سنگینی برای همه چیز پرداخته بوده و خسته و مستأصل احتیاج به کمک داشته... نسرین بصیری به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد تا از طریق ازدواج با او بتواند از ترکیه و دسترس ایران خارج شود و به آلمان برود. مجبور بوده است. همه چیز فرمالیته بوده. حتی خانواده فرشاد خبر نداشتند. «اگه بفهمن که من با نسرین که سی سال از من بزرگتره ازدواج کردم منو می کشن... من چیکار می کردم؟؟؟ … کی به من کمک می‌کرد؟؟؟... حالا هم گیر کردم... تو فقط بذار من از این کشور لعنتی خلاص شم... بخدا همه چیز رو درست می‌کنم... من دوسِت دارم... می‌خوام با تو ازدواج کنم...» و من فقط به او فحش می‌دادم و سرش فریاد می‌کشیدم که چرا به من دروغ گفته. می‌گفت: «بخدا می‌ترسیدم بگم. می‌ترسیدم بگم باهام نمونی» و من می‌گفتم: «اگه می‌خوای با من بمونی باید از نسرین جدا شی. هر وقت از او جدا شدی می‌تونیم در مورد این رابطه فکر کنیم... الان هم باید به نسرین بگی... نگی من خودم می‌گم... شماره تلفنش رو دارم و بهش زنگ می‌زنم...» و امیرفرشاد التماس می‌کرد که به او زنگ نزنم. به او رحم کنم. بگذارم از ترکیه خارج شود تا همه چیز را درست کند. اما برای من همه چیز تمام شده بود. آخرین حرف او بار دیگر این بود که اگر با او نباشم، خود را می‌کشد. و من گفتم: « حتماً این کارو بکن...»
آخر شب خواب بودم که موبایلم زنگ خورد. فرشاد بود و گریان. با صدای نا‌مفهوم حرف می‌زد. پرسیدم چرا درست حرف نمی‌زند. جواب درستی نمی‌داد. پرت و پلا می‌گفت. فکر کردم مانند خیلی بارهای گذشته مست کرده. گفت مست نیست. حوصله‌ی بازی نداشتم. از جان من چه می‌خواست؟ با عصبانیت از او خواستم درست حرف بزند تا من متوجه شوم. یادآوری کردم که خواسته بودم دیگر با من تماس نگیرد. اما در جواب من چیزهایی می‌گفت که درست متوجه نمی‌شدم. با گریه و با حالتی که گویا زبانش سنگین بود می‌گفت که گم شده...
«فرشاد مسخره‌بازی در نیار. یعنی چی گم شدی؟؟؟ به من چرا زنگ زدی؟؟؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی. چرا اینجوری حرف می‌زنی؟»
«من گم شدم»... صدای گریه، عین یک بچه. « قرص خوردم... می‌ترسم...»
از کجا می‌دانستم باید باور کنم یا نه. امکان نداشت. حتما مست کرده. خسته و بی حوصله در تختم با گوشی به دست غلت می‌زدم. اما اگر راست بگوید چه؟
«فرشاد یه لحظه آروم بگیر... گریه نکن عزیزم... به من بگو کجایی دقیقا...»
و نمی‌دانست. می‌گفت از خانه بیرون آمده و نمی‌داند حالا کجاست. فقط گریه می‌کرد و می‌گفت حتا فندک «زیپو‌»اش را هم گم‌کرده و برای آن هم گریه می‌کرد. فندک را امیر برایش خریده بود. یک زیپوی قرمز. می‌گفت در جوب‌ها افتاده، شلوارش پاره شده، کیف پولش را نمیداند کجاست و حالا هم نمی‌داند خودش کجاست. حرف زدنش عصبی‌ام می‌کرد. مثل بچه‌ها شده بود. مثل بچه‌ها گریه می‌کرد. حتا برای یک فندک. فندک در آن شرایط چه اهمیتی داشت؟ می‌گفت صدای پارس سگ می‌آید و می‌ترسد.
دیگر داشتم دیوانه می‌شدم. اگر راست بگوید چه؟ اگر واقعاً قرص خورده باشد چه؟ من از این سر دنیا چه‌کار می‌توانم برای او بکنم؟ حتا شماره‌ای از امیر یا سامان نداشتم که به آنها خبر بدهم به سراغ فرشاد بیایند. سامان دادمان را که اصلاً نمی‌شناختم. تنها می‌دانستم که برادر مینا ست. هر دو از اعضای فدراسیون بودند و پدرشان رحمان دادمان، وزیر راه و ترابری دولت خاتمی، بود که در سانحه هوایی در سال ۸۰ کشته شده بود.
فرشاد بی‌نهایت دوستشان داشت. هر دو خیلی جوان بودند. شاید حدود ۲۱ سال. و من هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشتم.
در حالی که سعی می‌کردم آرام‌اش کنم تلفن قطع شد. پول موبایلش تمام شده بود. خودم به او زنگ زدم. حالا دیگر حتا نمی‌توانست به کسی زنگ‌ بزند که به کمک‌اش بروند. مطمئن بودم که طوری‌اش نمی‌شود یا به خودم این‌طور امیدواری می‌دادم. اما فرشاد به هر دلیلی ترسیده بود. ازش خواستم آرام باشد و حواسش را جمع کند. ببیند در چه خیابانی است. یک تاکسی پیدا کند و به خانه خودش برگردد یا به سراغ امیر، سامان یا مینا برود. از آن‌ها پول بگیرد و پول تاکسی را بدهد. اگر هم لازم بود به بیمارستان برود. کمک بیشتری نمی‌توانستم آن وقت شب و از کیلومترها فاصله به او بکنم. اما می‌گفت آنجایی که هست هیچ خیابانی نیست. همه‌اش کارخانه است. دیگر کلافه شده بودم. عصبانی بودم و داد می‌زدم: « آخه چیکار کردی با خودت؟ چرا این‌جوری می‌کنی آخه؟ من الان از این راه دور چه خاکی به سرم بکنم؟...» و با گریه می‌گفت: « تو گفتی از من متنفری... گفتی دیگه نمی‌خوای با من باشی... من دوست دارم... بگو با من می‌مونی...» و من تنها سعی می‌کردم آرام‌اش کنم: « بذار تو خوب شی... برسی خونه... حرف می‌زنیم... همه چی درست می‌شه...»
دلم برایش می‌سوخت. از همه چیز ناراحت و عصبی بودم...
در همین حال بود گفت که امیر پشت خط است. خوشحال شدم. شُکر کردم. گفتم: «پس زود جواب بده تا قطع نشده... نگران نباش... الان میاد دنبالت...»
دیگر خیالم راحت شد... همه چیز به خیر گذشت...
ادامه مطلب ...

۸

12 نظرات
دیگر کم‌کم دوست داشتم که به همه بگویم که رابطه‌ای میان من و امیرفرشاد در حال شکل‌گرفتن است. مدتی از پایان رابطه قبلی‌ام می‌گذشت و خیلی از دوستانم دلشان می‌خواست خیالشان از بابت من راحت باشد، که در حال سر و سامان گرفتن هستم.
بعضی از دوستانم در هلند دیگر از جریان خبر داشتند و برایشان این رابطه هیجان‌انگیز بود. حالا کم کم می‌توانستم به بقیه دوستانی که هربار می‌پرسیدند هنوز تنهایی؟؟؟ هنوز با کسی دوست نشدی بگویم که هیجانات شروع یک رابطه را حس می‌کنم. بک نفر خیلی دوستم دارد اما من هنوز جرأت دل دادن را ندارم یا دل داده‌ام اما مقاومت می‌کنم که بپذیرم...
بک بار با ف. دوست روزنامه‌نگارم چت می‌کردم. تابستان با دیگر دوستان پیشم بودند، شاید پیش از شروع آشنایی من با فرشاد. در چت شاید در جواب سؤال او بود که خبر خوش را دادم... «با یکی دوست شدم که حتماً می‌شناسی... با امیر فرشاد ابراهیمی...» منتظر ذوق کردن ف. بودم که با کلی علامت تعجب نوشت: «امیر فرشاد؟؟؟ اون که زن داره!!!!»
یک لحظه همه دنیایم خراب شد. زن؟ فرشاد؟ امکان ندارد... زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «نه فرشاد زن نداره. زنش کیه؟» و جواب این بود: «نسرین بصیری» و حالا کمی خیالم راحت شد... خندیدم و گفتم: «نه بابا! اون که زنش نیست. شصت و خورده‌ای سالشه... جای مادرشه. از فامیل‌های دورشونه...» و جواب ف. این بود: « نه عزیز من، این‌ها زن و شوهرن و همه می‌دونن. رسما اعلام کردن. کافیه توی اینترنت بگردی...»
دیگر یادم نیست چه گفتم و چه جوابی گرفتم. یخ کرده بودم. سرم گیج می‌رفت. بارها و بارها با فرشاد از نگرانی‌هایم گفته بودم که نکند من را دوست نداشته باشد، نکند به من دروغ بگوید، نکند با من بازی کند،... و هر بار قسم خورده بود که عاشق من است. می‌گفت «فقط صبر کن من از ترکیه بیام بیرون بهت ثابت می‌کنم» اما حالا چی؟
بلافاصله به فرشاد زنگ زدم. در دانشگاه بودم. فقط سرش داد می‌زدم و فحش می‌دادم. همه دانشجویان و استادهایی که از آن راه‌رو می گذشتند نگاهم می کردند. برایم مهم نبود. همه عالم رویایی‌ام فرو ریخته بود. دروغ‌گو از آب درآمده بود. همه‌اش بازی بود. من بی‌خود به او اطمینان کرده بودم. صدای زمین‌خوردنم را خودم شنیدم.
تنها سرش فریاد می‌زدم و او به من التماس می‌کرد که به حرف‌هایش گوش کنم. مگر نه اینکه در مورد نسرین بصیری از او پرسیده بودم و او گفته بود که جای مادرش است و به او کمک می‌کند. حتی مخصوصا در مورد عکسشان پرسیده بودم و درمورد پروفایلش که زده بود متاهل است.
این تجربه را هیچ‌وقت نداشتم. در حال دیوانگی بودم. ماهها وقت و انرژی و احساس گذاشته بودم و فقط بازی خورده بودم. فرشاد التماس می کرد، گریه می‌کرد و سعی می‌کرد برایم توضیح دهد که اشتباه می‌کنم ولی برای من جای شکی نبود. می‌گفت: «تو فقط به من فرصت بده توضیح بدم، بابا اون زن من نیست، همه‌اش دروغه، من عاشق توام... صبر کن فقط من از این خراب‌شده بیرون بیام... همه چیز رو درست می‌کنم...» آره، اون باید از اون خراب‌شده می‌آمد بیرون ولی دیگر مسأله من نبود. برای من همه چیز تمام شده بود...
ادامه مطلب ...

۷

1 نظرات
همان روزها بود که فرشاد ویدئویی از «حاج عبدالرضا هلالی» از مداحان انصار را روی وبلاگش گذاشته بود. همان روزها هم بود که ادعا کرده بود که دختری که با «هلالی» است «لیدا» نام دارد و همان روزها بود که «امیر آسمانی» دوست صمیمی فرشاد، صمیمی‌ترین دوست فرشاد که از دوران نوجوانی همدیگر را از ایران می‌شناختند، برای من در اورکات پیغامی گذاشت که مشخصا برای باز کردن سر صحبت و آشنایی بود. برایم نوشته بود: «شما همون لیدای فیلم هلالی هستید؟!»
شوخی جالبی نبود. صفحه پیام‌های من را همه می توانستند ببینند و من حوصله این مزه ریختن‌ها را نداشتم. زمانی‌که به فرشاد گفتم، او هم کمی عصبانی شد و از من خواست که اصلا به امیر محل نگذارم و مراقب باشم. از نظر فرشاد، امیر که چهره زیبایی هم داشت هیز و دخترباز بود. احساس کردم کمی حسودی می‌کند. وگرنه چرا باید از دوست صمیمی خود بد بگوید. چند روز بعد امیر از شوخی بی‌مزه خود در اورکات از من عذرخواهی کرد و بعد از مدت کوتاهی هم در یاهو مسنجر من را اد کرد.
امیر آسمانی پسر شوخی بود. شیطنت‌های خاص خود را داشت. امیر مانند فرشاد متولد ۱۳۵۴ بود و در پاریس در رشته دندانپزشکی تحصیل می‌کرد و وبلاگی داشت به نام «پابرهنه».
امیر آسمانی به همراه کلی از دوستان و فامیل امیرفرشاد و دانشجوهای دیگر عضو «فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر» بودند.
چندی بعد امیر برایم تعریف کرد که از یک دوران بلند کما به تازگی درآمده است. پیش از تابستان در سوییس تصادفی کرده بود و حدود دو ماه در کما بوده. به فرشاد ارادت خاصی داشت. او را مانند برادر خود دوست داشت و از این می‌گفت که تمام مدتی که در کما بوده، فرشاد بالا سر او مانده بوده. در سایت کمیته هم نامه‌ تشکری بود خطاب به همه آن‌هایی که برای امیر آسمانی دعا کرده بودند تا او دوباره به زندگی برگردد.
امیر آسمانی آن‌طور که فرشاد و خودش می گفتند از خانواده سرشناسی در شمیران می‌آمد. «آسمانی‌ها را همه می‌شناسند». اما ظاهرا خانواده‌اش و بخصوص «آقا جونش» گرایش‌هایی به حکومت داشتند و این مسئله برای آنها خوشایند نبود.
کمابیش از امیر خوشم آمده بود. از شیطنت‌های او لذت می‌بردم.
فرشاد همچنان در آنکارا از این اداره به آن اداره دنبال گرفتن اجازه خروج یا پاسپورتش بود. پیش از این برایم گفته بود که بارها از طرف رژیم ایران مورد تهدید و آزار قرار گرفته. یک بار به خانه او ریخته بودند و تمام وسائل او را زیر و رو کرده بودند. یک بار او را در خیابانی گیر آورده بودند و حسابی کتک زده بودند و هربار هم پلیس ترکیه کوچک‌ترین کمکی به فرشاد نکرده یود. حالا هم تقریباً مطمئن شده بودیم که اجازه خروج ندادن به فرشاد ربطی به رژیم ایران دارد. ترکیه و ایران در بسیاری از مسائل همدست بودند. اگر فرشاد از ترکیه به اروپا می‌آمد دیگر از دسترس ایران خارج می‌شد. روزهای طاقت‌فرسایی برای فرشاد بود. قرارداد کاری‌اش تمام شده بود. صاحب‌خانه خانه‌اش را می‌خواست و فرشاد با یک چمدان وسائل بلاتکلیف و درمانده در آنکارا مانده‌بود. از دست دولت ترکیه بی‌نهایت عصبانی بودیم. فرشاد می‌خواست از آن کشور لعنتی برای همیشه خارج شود. کدام کشوری است که نگذارد یک خارجی کشور را ترک کند؟؟؟
ادامه مطلب ...

۶

2 نظرات
حالا شاید یکی دو ماهی از آشنایی من با امیرفرشاد ابراهیمی می‌گذشت. او که قرار بود به زودی به آلمان برود هنوز در ترکیه بود. او نیاز به پاسپورت خود داشت تا بتواند از ترکیه خارج شود. داستان از این قرار بود که فرشاد در ابتدای ورود خود به ترکیه درخواست پناهندگی داده بود اما بعد از مدتی بورسی برای تحصیل در مقطع دکترا در رشته حقوق بشر به او پیشنهاد می‌شود و او درخواست پناهندگی خود را پس می‌دهد ولی پاسپورت او دست پلیس می‌ماند. حالا فرشاد برای خروج خود از ترکیه نیاز به پاسپورت داشت. اما ظاهرا پلیس ترکیه قصد تحویل پاسپورت او را نداشت.
این مسئله آزاردهنده‌ای بود برای فرشاد. او که از سن ۱۲-۱۳ سالگی نوجوانی خود را در جبهه‌ها گذرانده بود و بعدها تاوان فعالیتش در انصار را با چهارسال زندان و شکنجه داده بود و پس از آن هم درد غربت و آوارگی را چشیده بود، حالا گیر پلیس ترکیه افتاده بود که به او اجازه خروج از ترکیه را نمی‌داد. با وجودی‌که فرشاد اقامت آلمان را داشت.
فرشاد که امیدوار بود در عرض چند هفته بتواند ترکیه را ترک کند و برای همیشه راهی اروپا شود قرارداد خانه خود را در آنکارا فسخ کرده‌ بود. لوازمش را به این و آن داده بود و با یک چمدان در گوشه خانه منتظر اجازه خروج خود از ترکیه بود. حالا از زمانی که من او را می‌شناخنم دو سه ماه می‌گذشت و او همچنان در ترکیه بود. گاهی هر دو از دست پلیس ترکیه عصبانی می‌شدیم که بدون هیچ دلیل منطقی گذرنامه او را برنمی‌گرداند. گاهی از این عصبانی می‌شدم که چرا یک نفر اینقدر باید در زندگی‌اش سختی بکشد و گاهی از این عصبانی بودم که چرا خودم را درگیر رابطه ای می‌کنم که انجامش معلوم نیست. زمانی که از پلیس و دولت ترکیه عصبانی بودیم، من به فرشاد امید می‌دادم که به زودی همه چیز درست می‌شود و روزهای راحتی هم می‌رسند و در زمانهای دیگر فرشاد آرامم می‌کرد که عاشق من است و انگار که شوریدگی او و عشق او برای تحمل همه اون روزها کافی بود. روزهای بلاتکلیفی احمقانه‌ای بود. کار فرشاد هر روز این بود که به این اداره و آن اداره برود و جوابی نگیرد و کار من این بود که روزی چند بار به او زنگ بزنم و خبری از او بگیرم و آرامش کنم. در آن شرایط مضحک هم حرف از پول و قبض تلفن زدن بی‌جا و بی رحمانه بود. حالا دیگر حتی قرارداد موبایل فرشاد هم تمام شده بود و تلفن خانه‌اش هم قطع شده بود.
آن روزها من سال آخر فوق لیسانس شهرسازی در دانشگاه فنی دلفت را می‌گذراندم و دستیار استاد راهنمای خودم هم بودم. به تازگی هم با س. با هم به سراغ رادیو زمانه رفته بودیم که در تابستان آن سال (۲۰۰۶) در آمستردام راه افتاده بود. با س. طرحی به زمانه پیشنهاد کرده بودیم و منتظر جواب آقای جامی مدیر رادیو بودیم. با فرشاد در مورد طرح برنامه‌امان صحبت کرده بودم. می گفت اگر کارش درست شود حتما سری به رادیو می‌زند. بارها می‌گفت که از آقای جامی درخواست کار کرده ولی جوابی نگرفته و از من می‌خواست که پیگیری کنم یا از م. که دوست اوست و در رادیو کار می‌کند بخواهم که پیگیری کند. هنوز برای این صحبت‌ها خیلی زود بود. من هنوز خودم جوابی از آقای جامی نگرفته بودم. ترجیح دادم کمی صبر کنم...
ادامه مطلب ...

۵

5 نظرات
ژیلا ابراهیمی، صدف ابراهیمی، راحله کشتگر، مریم ناهیدی، طاهره خرم، سامان دادمان، سارا موسوی خویینی‌ها، امیر آسمانی و ...
بسیاری از آنهایی که با امیرفرشاد ارتباط دارند، در اورکات او را می شناختند یا در فیس‌بوک می‌شناسند،‌ با او در یاهو مسنجر چت کرده‌اند، کاربر بالاترین هستند و یا به وبلاگ گفتنی‌ها سری زده‌اند، این اسامی برایشان آشناست.
مدتی از آشنایی من با امیرفرشاد نگذشته بود که دوستان و فامیل او من را در اورکات و مسنجر اد کردند. راستش بنا به تجربه رابطه قبلی که داشتم برایم خوشایند بود که دختران فامیل فرشاد یادوستان دختر او اینقدر به من توجه نشان می‌دادند و به من محبت داشتند.
حالا دیگر فرشاد مرد مجردی بود که کمابیش عاشق من شده بود. هرچند من عشق او را جدی نمی‌گرفتم. آخر ما هنوز همدیگر را ندیده بودیم. مگر ندیده هم آدم عاشق کسی می‌شود؟ تنها از پای وب‌کم و چت و تلفن؟ با خودم سخت در کلنجار بودم. من آمادگی درگیری ذهنی و احساسی را هنوز نداشتم. بارها سعی کردم همه چیز را به شوخی برگزار کنم. تاکید داشتم که عشق او یک‌طرفه و مایه دردسر برای خود اوست ولی فرشاد سر‌سخت‌تر از این حرف‌ها بود. این برایم خوشایند بود.
با خودم سخت درگیر شده بودم. پیشینه فرشاد برایم مسئله بود. من یک فعال چپ بودم و او از انصار حزب‌الله آمده بود. رژیم خانواده من را آواره کرده بود. از انصار حزب‌الله فقط خشونت و آزار خانواده‌ها در خاطرم بود. فرشاد از انصار بیرون آمده بود و تاوانش را هم داده بود ولی برای من کافی نبود. بارها در صحبت‌هایمان بحث‌مان می‌شد. گاهی او از بعضی از کرده‌های خود یا ایدئولوژی اولیه انصار دفاع می‌کرد و گاهی خود را یک «چپ مذهبی» می‌خواند که از بسیاری از فعالیتهای خود پشیمان است. باید این مسئله را برای خودم حل می‌کردم. او از اهداف اولیه انصار می‌گفت که چندان با معیار‌های من برای یک جامعه بی‌طبقه فاصله نداشت. با او گاهی ساعت‌ها پای تلفن حرف می‌زدم و بحث می‌کردم. گاهی او به من زنگ می‌زد ولی چندان موفق نبود. من راحت‌تر می توانستم شماره او را بگیرم. هزینه‌های تلفن و موبایل سیر صعودی طی می‌کرد. او اصرار داشت که قبض‌های تلفن را برایش بفرستم تا او پرداخت کند.
محبت، معرفت و عشق او به من، من را تحت تاثیر قرار داده بود...
ادامه مطلب ...

۴

4 نظرات
حالا دیگر شماره تلفن امیرفرشاد را در ترکیه داشتم. شماره منزل او و شماره موبایلش. با او چندین بار در یاهو مسنجر و پای تلفن صجبت کرده بودم. به تازگی هم در اورکات دوست همدیگر شده بودیم. دیگر صحبت‌هایمان در مورد خودمان بود. یک بار در مورد خانمش از او پرسیدم. به من خندید و گفت اصلا زن ندارد و مجرد است. تعجب کردم. گفتم ولی در اورکاتش خودش را متاهل معرفی کرده. گفت برای اینکه حوصله ندارد کسی مزاحمش شود. او چهره شناخته شده‌ای است و درست نیست که در اورکاتش یه مسائل غیر سیاسی بپردازد. از او در مورد عکسی که با خانم مسنی در آلبوم اورکاتش داشت پرسیدم. گفت که آن خانم بصیری از چهره‌های شناخته شده در برلین و از اقوام دور آن‌هاست و زمانی که او در آلمان باشد در منزل آن خانم می‌ماند. او یک جورهایی مانند مادرش است.
اما به من گفت که قصد ازدواج با دختری را دارد که نمی‌داند آن دختر راضی به ازدواج با او خواهد بود یا نه.
پس حالا باید سعی می‌کردم با او فاصله‌ای را نگه دارم. مردان ایرانی از نظرم بی‌جنبه می‌آمدند. به هر سلامی هزار فکر در سرشان می‌چرخید و من که تازه از رابطه ناموفق عشقی بیرون آمده بودم به هیچ وجه حوصله درگیر شدن در سوء تفاهمات را نداشتم.
اما خب مکالمات من با امیرفرشاد همچنان ادامه داشت تا جایی‌که به من پیشنهاد داد که به ترکیه بروم و در فرصتی که او هنوز دز ترکیه به سر می‌برد کمی با هم بگردیم. برای من این پیشنهاد خیلی عجیب بود. ما که هنوز خیلی همدیگر را نمی شناختیم. بی‌پولی را بهانه کردم. می‌گفت تو فقط هزینه بلیتت رو بده باقی با من. اما نرفتم.
پس از چندی باید برای کنفرانسی به یونان (نیکوزیا) می‌رفت. از من هم دعوت کرد که به آن‌جا بروم، قبول نکردم. یک بار در اس‌ام‌اسی از من گله کرد که با او به مسافرت نمی‌روم. به شوخی به او گفتم: «باشه، میام به شرطی‌که دوست‌دخترت مشکلی نداشته باشه!»
امیرفرشاد در جواب اس‌ام‌اس زد: «کدوم دوست‌دختر؟ دست روی دلم نذار. شکست عشقی خوردم» ...
ادامه مطلب ...

۳

2 نظرات
برای امیرفرشاد ابراهیمی ایمیل زدم و جریان را گفتم. زیاد طول نکشید که جواب صمیمانه‌ای به من داد. بسیار از این پروژه استقبال کرد. گفت در مورد افراد مناسب فکر می‌کند و به من جواب می‌هد. من می‌توانستم همه جوره روی او حساب کنم. خودش اینطور گفته بود چون سرش برای این کارها درد می‌کرد. در یاهو مسنجر همدیگر را اد کردیم.
از خودمانی بودن‌اش خوشم آمده بود . او معروف بود و من یک آدم کاملا معمولی که اسمم در هیچ جا ثبت نشده بود. ولی رفتارش بسیار صمیمی بود. در پروفایل اورکاتش دیده بودم که ساکن آلمان است و متاهل. متاهل بودنش خیالم را راحت می‌کرد که از صمیمی بودنش قصدی ندارد و راحت‌تر می‌توانم با او کار کنم. آلمان هم که زیاد دور نبود و راحت می‌توانست برای همکاری به هلند بیاید.
اما در میان صجبتها فهمیدم که من اشتباه فکر می‌کردم و او در آلمان زندگی نمی‌کند و در ترکیه است. ولی خب برای همکاری نیاز به حضور او نبود. من کافی بود لیست سخنرانان را داشته باشم.
تازه دکترای خودش را در رشته حقوق بشر تمام کرده بود. شاید در بهار پیش‌اش و حالا در دانشگاه مشغول به کار بود. اما خب شهروند آلمان بود و جالا که درسش هم تمام شده بود دیگر نیازی به ماندن در ترکیه نبود. قرارداد کاری‌اش هم داشت تمام می‌شد و تا کارهای خرده‌ریز را انجام دهد می‌توانست تا اکتبر به آلمان و بعد هم برای پروژه به هلند بیاید.
ذوق او برای انجام این پروژه من را هم به سر شوق آورده بود. مرتب به من ایمیل یا اس‌ام‌اس می‌زد و از افرادی که به نظرش مناسب بودند می‌گفت.
اما هر کسی که او به من معرفی می‌کرد را به کمیسیون پروژه‌ها معرفی می‌کردم، با آن مخالفت می‌کردند. آنها امیرفرشاد ابراهیمی را نمی‌شناختند که این‌همه به من در پیدا کردن سخنران کمک می‌کرد و حتی خودش آماده شرکت در سمینار به عنوان سخنران بود. در نهایت از من خواستند از امیرفرشاد ابراهیمی بخواهم تا خودش مقاله‌ای در مورد موضوع سمینار بنویسد تا شناختی در مورد او پیدا کنند.
وقتی امیرفرشاد مقاله خودش را برای من فرستاد، نمی‌دانستم چه بگویم. سطح آن بسیار پایین‌تر از چیزی بود که می‌شد تصور کرد. نظر همکارانم در کمیسیون پروژه سمینار انرژی هسته‌ای هم همین بود. کمی احساس شرم می‌کردم.
درنهایت در اثر اختلافاتی که با انجمن پیدا کردم پروژه را متوقف کردم و از انجمن هم استعفا دادم. اما ارتباط من با امیرفرشاد باقی ماند...
ادامه مطلب ...

۲

0 نظرات
تابستان ۲۰۰۶ بود. ماه جولای. بحث انرژی هسته ایران داغ بود. کیک زرد آماده شده بود!
در یک انجمن علمی ایرانی باسابقه در هلند عضو بودم. چندین سال در هیات مدیره و یا در کمیسون های مختلف آن فعالیت داشتم. انجمن، علمی بود و غیر سیاسی. بعد از جریانات کوی دانشگاه بارها بحث موضع گرفتن انجمن در قبال مسائل سیاسی ایران مطرح شده بود و انجمن تاکید بر غیر سیاسی ماندنش داشت و این من را ناراضی می کرد. اما سعی می کردم فعالیت سیاسی خود را در سازمان سیاسی ای که عضو آن بودم داشته باشم. آن سازمان اینترنشنال بود و کاهی حس خلا‌ای داشتم که از مسایل ایران دور مانده‌ام.
وبلاگ‌ها وسیله خوبی بودند که در کنار خبرگزاریها من را از آن‌چه در ایران می گذرد آگاه کنند. از آنچه مردم سرزمینم در دل یا سر دارند.
تصمیم داشتم طرح یک سمینار را به انجمن بدهم، در مورد انرژی هسته‌ای ایران. یک سمینار علمی-سیاسی. انرژی هسته‌ای چیست؟ کیک زرد چیست و آیا این انرژی حق مسلم ما هست یا نه؟
طرحم پذیرفته شد. یک تیم تشکیل شد تا آن‌را تا ماه اکنبر به اجرا درآورد. من مسئول این پروژه بودم. باید به دنبال سخنران می گشتم. بخش علمی سمینار چندان سخت نبود. متخصصین زیادی می شناختم که آماده سخنرانی بودند. اما برای بخش سیاسی؟
می‌خواستم کسانی را دعوت کنم که صاحب‌نظر باشند. باید کسانی می‌بودند که یا جوان بودند یا به تازگی از ایران خارج شده بودند. فکر می کردم فعالان سیاسی که ده‌ها سال از ایران دورند نمی‌توانند نسبت به چنین مسئله‌ای صاحب‌نظر باشند. و این کار را کمی مشکل می‌کرد. تنها کسانی که من می‌شناخنم سالیان سال از ایران بیرون بودند.
تیم پروژه به من فشار می‌آورد که باید لیست سخنرانان پیشنهادی را بدهم ولی هنوز در بخش سیاسی کسی را پیدا نکرده بودم.
به یاد وبلاگ‌‌‌‌نویسان افتادم. چند وبلاگ می‌شناختم که به موضوعات سیاسی می‌پرداختند ولی با هیچ کدام ارتباطی نداشتم. تصمیم گرفتم با این وبلاگ‌نویسان تماس بگیرم و از آن‌ها بخواهم افراد صاحب‌نظر را به من معرفی کنند.
امیر فرشاد ابراهیمی یکی از آن‌ها بود که به تازگی در اورکات هم با هم دوست شده بودیم...
ادامه مطلب ...

۱

3 نظرات

بیش از یک سال است که با خودم کلنجار می‌روم که نوشتن را شروع کنم. نوشتن در مورد دو سال از زندگی‌ام  و آنچه که آن دو سال بر من آمد. نوشتن نه تنها برای سبک شدن بلکه برای شناساندن چهره‌ای از کسی که لحظه به لحظه زندگی من را پر کرده بود. چهره‌ای که شاید خیلی‌ها او را بشناسند و وقتی می‌گویم چهره بعنی واقعیت پشت روی او و شایدخیلی‌ها هم مثل من همچنان خوشبینانه فکر کنند که آنجه در مورد او می‌شنوند کینه‌های چندین ساله از رژیم بیش نیست و بی اعنمادی‌های واهی.
با خودم کلنجار می‌رفتم که بنویسم یا نه. بارها فکر کردم که نتیجه نوشتنم چه خواهد بود و عواقب آن. بارها تردید کردم. اما می‌نویسم از دو سال زندگی‌ام با امیرفرشاد ابراهیمی.
ادامه مطلب ...