یکی دو روز بعد از آمدن فرشاد بود که ه. من را به همراه دیگر دوستانامان که همگی در یک اکیپ بودیم به مهمانی دعوت کرد. نمیدانستم چه کنم. به ه. گفتم که مهمانی از آلمان دارم و نمیدانم بتوانم به مهمانیاش بروم. شک داشتم که با فرشاد به آن مهمانی بروم یا نه. شک داشتم که او را به جمع دوستانم معرفی کنم یا نه. بالاخره تصمیم گرفتم با فرشاد به خانهی ه. بروم. وارد که شدم سنگینی نگاهها را حس کردم. میدانستم انتظار ظاهر دیگری از فرشاد داشتند ولی فرشاد بهقدری خوش مشرب و شوخ بود که به راحتی با همه دوست شد. از این بابت حس خوبی داشتم. کمکم اعتماد بیشتری به خودم و فرشاد پیدا کردم. از اینکه گروه دوستانم فرشاد را به راحتی پذیرفتند خوشحال بودم. ا. دوست ه. دختری هلندی بود که زبان فارسی را به خوبی یاد گرفته بود. فرشاد حتی سر به سر او هم میگذاشت. سعی میکرد به انگلیسی چیزهایی به ا. بگوید و ما را بخنداند. به انگلیسی بسیار دست و پا شکستهای حرف می زد. نمیدانستم برای خنداندن ما آن طور حرف میزند یا واقعاً زبان انگلیسی بلد نیست. کمی از حرف زدنش خجالت میکشیدم ولی سعی میکردم به روی خودم نیاورم و او را همراهی کنم. چند بار به فرشاد یادآوری کردم که ا. فارسی هم میتواند حرف بزند و لزومی ندارد فرشاد با او انگلیسی حرف بزند. بدتر از آن حرف زدن فرشاد با د. همخانهی ه. بود که پسری انگلیسی بود که ما خودمان هم به سختی حرفهای او را می فهمیدیم چه برسد به فرشاد. تمام تلاشم این بود که فرشاد را از آن دوستان غیر ایرانی دور کنم تا شاید کمتر خجالتزده شوم. مگر فرشاد در دورهی دکترای خود به زبان انگلیسی تحصیل نکرده بود؟
از اینکه فرشاد را آنقدر خوشحال و راحت میدیدم حس خوبی داشتم. خودم هم کمکم راحتتر شدم. فرشاد انرژی زیادی داشت. باورم نمیشد که کسی با داشتن سرطان خون چنان سرحال باشد و این برای من نقطهی امیدی بود. هرچند حواسام بود که مبادا زیادی خسته شود. چندباری هم خواست سیگار بکشد که من به او چشمغره رفتم ولی گله کرد که حالا که خوش است بگذارم لذت کامل ببرد و من هم تسلیم شدم. تا آخر شب تا توانستیم سیگار کشیدیم، آبجو خوردیم، رفصیدیم و خندیدیم و شادمانی کردیم.
شاید بعد از مدتها بود که چنین حس خوبی داشتم. از این که فرشاد را آنطور شاد میدیدم حس شادی و غرور داشتم. از این که فرشاد در جمع آنقدر به من توجه میکرد حس آرامش میکردم. مدتها از رابطهی پیشینام میگذشت و در زمان رابطهام با دوست قبلیام هم بنا به دلایلی سالها بود که در جمع با هم نبودیم.
حس میکردم من میتوانم به فرشاد کمک کنم، او را شاد کنم و به او روحیه بدهم تا بتواند با آن بیماری سخت مقابله کند و او هم میتواند آرامشی که مدتها نداشتم را به من بدهد.
در طول چند روزی که فرشاد پیش من بود شادترین شبها و روزها را با هم گذراندیم. با دوستانم دور هم جمع شدیم و هربار از شادی و الکل مست میشدیم و با فرشاد به آسمانها میرفتیم. اما هر دو میدانستیم که به زودی فرشاد باید به برلین برگردد و درمان خود را شروع کند. هر از گاهی سعی میکردم او را برای شروع درماناش آماده کنم. حرف از بیماری و درماناش که میشد دنیای ناامیدی به او روی میآورد و من تنها میتوانستم تلاش کنم تا او را به داشتن آیندهای زیبا هرچند خیالی امیدوار کنم.
روزهای پایانی دیدار ما میرسید و من در درونم غمگین و غمگینتر میشدم. گاهی تصور میکردم شاید آن دیدار آخرین دیدار ما باشد. در درونم گریه میکردم ولی به روی فرشاد میخندیدم.
چیزی به نوروز نمانده بود و قرار بود فرشاد به برلین برگردد تا برای روزهای عید نوروز به اوکراین برود. میثم برادر کوچکترش و مهشاد خواهر بزرگترش به همراه همسر و دو دخترش در اوکراین زندگی می کردند. میثم و مهشاد در دانشگاه کیو مشغول به تحصیل بودند. میثم ۱۹ سال داشت و دانشجوی سال اول رشته دندانپزشکی بود و مهشاد متولد ۱۳۵۰ بود و در رشته ریاضی تحصیل می کرد. برای اینکه خانوادهی فرشاد بتوانند برای نوروز در کنار فرشاد باشند بهترین محل همان کیو بود. قرار بر این بود که فرشاد به برلین برگردد و با قطار به اوکراین برود تا مادرش، مهشاد و خانوادهاش، فرناز و میثم را ببیند. پدر فرشاد به دلیل این که بازنشستهی ارتش بود نمیتوانست از کشور خارج شود. البته یک بار فرشاد گفته بود که چون با قید وثیقه آزاد شده بوده پدر و مادرش ممنوعالخروج هستند، هرچند مادرش بارها به ترکیه رفته بود و یادم میآمد یک بار هم عکس میثم را با پدر فرشاد که در پاریس گرفته بودند دیده بودم. به هرحال برایم اهمیتی نداشت. من از قوانین ایران سردرنمیآوردم. تنها برایم مهم بود که فرشاد خانوادهاش را که از بیماریاش خبر نداشتند ببیند. کسی چه میدانست، هر دیدار میتوانست آخرین دیدار باشد...
0 نظرات :: ۲۳
ارسال یک نظر