۱۹

روزها می‌گذشت و از غم من چیزی کم نمی‌شد و همچنان از مراسم هم خبری نبود. این موضوع من را بیشتر ناراحت می‌کرد. چرا دوستانش حتی یک مراسم برای او نمی‌گیرند؟ گاهی می‌گفتند که به زودی مراسمی می‌گیرند و چون کسی بلد نبود حلوا درست کند از من می‌خواستند که درست کردن حلوا برای امیر را به عهده بگیرم. گاهی می‌گفتند خواهر امیر قرار است به پاریس بیاید تا وسائل امیر را جمع کند و خانه‌اش را تحویل بدهد و آن زمان مراسمی گرفته خواهد شد. اما هیچ‌یک از این اتفاق‌ها نیفتاد.
حس بدی بود. دلم می‌خواست آن‌چنان که شایسته امیر بود برایش عزاداری کنم ولی نه گوری بود و نه مراسمی و نه هم‌دردی در کنارم. تنها یک بار خواهر بزرگم م. من را بر سر مزار مادربزرگم در شهر هاردرویک برد تا شاید آن‌جا کمی خود را بتوانم خالی کنم.
روزهای پس از آن فرشاد با من در ارتباط بود. با هم از خاطرات‌امان از امیر می‌گفتیم. فرشاد می‌گفت امیر تازه این روزهای آخر وب‌کم گرفته بود و از اداهایی که امیر پای وب‌کم در می‌آورد و من نمی‌گفتم مگر امیر وب‌کم داشت و در دلم می‌گفتم چرا پس یک بار هم به من وب‌کم نداد تا صورتش را ببینم و بیشتر حس‌اش کنم. برای فرشاد از شوقی که امیر برای دیدن من داشت می‌گفتم و از خستگی روزهای آخرش، از اینکه کمی آن روزها عصبی شده بود. می‌گفتم که امیر می‌گفت که عاشق من شده و من باور نمی‌کردم. «یه موقع‌هایی می‌گفتم نکنه همه این کارها برای دور کردن من از تو بوده باشه» و فرشاد می‌گفت نه امیر واقعاً عاشق شده بود. پرسیدم: «تو مگه خبر داشتی؟» و فرشاد گفت که روزهای آخر با او در مورد من حرف زده بوده. « گفت که عاشق لیدا شدم. دارم می‌رم ببینم‌اش. پرسیدم دوسِت داره و گفت که آره فکر کنم و بعد پرسیدم تو چی؟ واقعاً دوسِش داری؟ جون آقاجونش رو قسم خورد که دوسِت داره. امیر هیچ‌وقت جون آقا جونش رو دروغ قسم نمی‌خورد. بهش گفتم باشه پس برو پیش لیدا ولی دیگه با من تماس نگیر. فعلاً تماس نگیر. برای من خیلی سخته. گفتم امیر من و تو مثل دوتا خط موازی شدیم که هیچ‌وقت دیگه به هم نمی رسیم...» دو تا خط موازی؟؟؟؟ امیر در آخرین پست وبلاگش برای خداحافظی از «دو خط موازی» نوشته بود، هر‌چند عاشقانه...
«...ای تمام سهم من از زندگی/ عشق تو چيزی به جز زجر نصيب من نکرد/ می خواهم اسوده باشم/ می دانی عشق ما مثل دو خط موازی بود / که تا بی نهايت نقطه قطعی ندارد...»
«فرشاد... یعنی امیر برای این خودکشی کرده؟؟؟ چرا پس اینو نوشته توی وبلاگش؟ منظورش به تو بوده...» و فرشاد حرفی نداشت که بزند.
پس امیر همه چیز را به فرشاد گفته بوده و این روزهای آخر به همین خاطر عصبی بود. کاش به من می‌گفت. می‌شد این را یک‌جوری حل کرد. پس برای این از من خواسته بود از فرشاد متنفر باشم. «امیر کاش گفته بودی... کاش با من حرف می‌زدی...»
از نامه‌ای که امیر به جا گذاشته پرسیدم. فرشاد گفت که هیچ‌کس جز او نامه را نخوانده و قرار هم نیست کسی بخواند.
از زندگی خودش پرسیدم. تنها گفت می‌گذرد. خیلی بی‌شور و بی‌رمق حرف می‌زد. از نسرین پرسیدم. ازم بابت همه چیزهایی که پیش آمده بود و آزارهایی که دیده بودم معذرت‌خواهی کرد و گفت: « لیدا ما فقط زیر یه سقف زندگی می کنیم. همین. این‌ام شده زندگی من دیگه...» و بعد از حال خودش برایم گفت. گفت گه می‌داند بیماری‌اش جدی است ولی کسی به او چیزی نمی‌گوید. یاد حرف امیر افتادم که گفته بود فرشاد از بیماری‌اش خبر ندارد. گفتم مطمئنم چیز خاصی نیست. گفت: «لیدا می دونم که جدیه. من بیماری قلب ندارم. من رو مرتب به بیمارستان می‌برن و از من خون می‌گیرن با بهم خون می‌دن... خب برای چی؟ روزی یه مشت قرصای عجیب غریب باید بخورم. از این قرصا مادر بزرگم هم می‌خورد. من یادمه. اون سرطان داشت... مادر بزرگم مرد و من هم می میرم...» و من باید به او آرامش و امید می‌دادم. باید خیالش را راحت می‌کردم که فقط مشکل قلبی دارد و آن هم برای فشارهایی است که این مدت بر او وارد شده. می‌گفت همه بیش از حد با او مهربان شده‌اند و من به او می‌گفتم بهتر است خیالاتی نشود و امید داشته باشد. می‌گفتم دیگر باید خیالش راحت باشد که از ترکیه نجات پیدا کرده. حالا در اروپاست. حالا همه راه‌ها برای او باز است و می‌تواند در آرامش زندگی کند. تنها باید قوی باشد. اما فرشاد مأیوس تر از این‌ حرف‌ها بود. از من پرسید که از او متنفرم. خیالش را راحت کردم که متنفر نیستم. «فرشاد اون روزهای تلخ برای من گذشته. تو هم بگذر. به زندگی‌ات برس.» پرسید: «میشه یه بار بیام ببینمت لیدا؟ می‌خوام برای هم دوست بمونیم.» قبول کردم که در فرصتی حتماً همدیگر را ببینیم. از پای وب‌کم یک ساعت سواچ نشانم داد که امیر برای او گرفته بوده و گفت دوست دارد آن را به من بدهد تا من هم یادگاری‌ای از امیر داشته باشم و بعد یاد فندک زیپوی قرمز رنگش افتاد که آن شب لعنتی آن را گم کرده بود. آن فندک را امیر برای او گرفته بود. با هم یاد آن شب افتادیم و فرشاد به گریه افتاد. «چرا من که این‌همه بدبختم باید زنده بمونم و امیر که آزارش به مورچه هم نرسیده بود باید بره... لعنت به من که حتی نشد خودم را بکشم... لیدا من خیلی بدبختم...» و من، باز حرف‌های تکراری و کلیشه ای امیدبخش. چه حس خوبی بود که یک یادگاری از امیر می‌توانستم داشته باشم...

9 نظرات :: ۱۹

  1. با خانمم مطالب شما در وبلاگ "دوسال با فرشاد ابراهیمی" را پیگیری می کنم.
    خواهرم دلگیر نشوی از حرفم، شما باید حتما به روانشناس مراجعه و مدتی روانکاوی شوی. آن همه بلا که سرت آمده، به دلیل گپ بزرگی است که درون روح ات وجود دارد. نمی دانم چیست، اما باید تشخیص داده شود. در درونت بسیار تنهایی و ضعیف. خودت پاسخ این سئوال را بده؛ کدام آدم سالم و عاقلی (در سنی که شما داری و علی القاعده باید ان را سالهای منطقی عمر فرض کنی)، سراغ داری که در عرض مدت زمان کوتاهی دو بار عاشق شود، آن هم ندیده و نشناخته و تنها از راه چت. جالبتر اینکه هویت هیچ یک از معشوقه ها هم برایش روشن نبوده! شما که 14 سالت نبود. شما که بچه نبودی. گیرم بار اول اشتباه کردی و حالات ایمتوریته درونت وجود دارد بار بعد چرا اشتباه کردی؟ خانمها در این سن بالطبع غریزه باید به دنبال سر و همسر باشند، آنهایی که نیستند قطع یقین عملیات متهورانه شما را انجام نمی دهند.
    جدا از آنکه اصلا و ابدا آقای فرشاد ابراهیمی را آدم سالمی از نظر اخلاقی و مغزی نمی دانسته و نمی دانم، اما نمی توانم از تقصیرات شما هم با گفتن یک "آخی! بیچاره" بگذرم.
    خبری از پند و اندرز نیست. این نوع بیماری ها که واکنش آن در بزرگسالی نمود پیدا می کند و باعث می شود فرد به هرکس که به او ابراز علاقه و مهربانی کرد، سریعا وابسته شود، ریشه در دوران کودکی دارد و طبعا شناخت و درمانش کار متخصص است. دریغ نکنید.
    نظرم خصوصی است برای خودتان. انشالله هرچه سریعتر شفای روحی پیدا کنید.

  2. خانم عزیز
    من شخصا اصلا نیاز و اصرار نوشتن شما از این مطالب خصوصی رو نمی فهمم. تنها یک چیز واضحه اونهم اینکه شما متاسفانه به شکل بسیار بیمارگونه ای خودشیفته و فریبکار هستین و به نظر میاد از صداقت بویی نبردین. خواننده برای شخصی چون شما اصلا احساس همدردی یا تاسف نمی کنه، نوشته هایتان تنها ترحم برانگیزن چرا که از یک زندگی پوچ و بی مایه حکایت دارن

  3. امیر فرشاد نگران نباش .. تو هم می میری و دنیا رو از لوث وجودت پاک می کنی.

  4. خوب که چی؟ اینارو می نویسی واسه چی؟ من فکر کردم حالا چی می خوای در موردش بگی..؟ از بدبختیاو بیچاره گی ها و نقطه ضعف هاش..
    بر ملا کردن مسائل خصوصی یک آدم که مثل همه ضعف های بزرگی هم داره..

  5. واقعا بستن متاسف هستم! با چت عشق شدید !!!! شماها mikhayn ایران رو آزاد کنید؟

  6. لیدا جان یک جماعتی روزی چند بار اینجا رو چک می کنن ببینن چی شد. بنویس دیگه

  7. عجب جانوری است این امیر فرشاد.
    دلم می خواد به نسرین بصیری همسر ایشان بگویم که برایش متاسفم که آبروی سالیان خود اینطور تخریب کرد........دیگر کسی نیست که این شخص دروغگو . فریبکار را نشناسد

  8. اين حرفارو تو وبلاگت مي نويسي كه چي؟ بقيه بفهمن چقدر ساده لو بوديد.هدفت چي؟از احساس ترحم خوشت مياد. ليدا بسه.اينا مسائل خصوصي زندگيت حرمت خودتو نگه دار

  9. آخ لیدا دارم آتیش میگیرم
    میتونم تمام اجزائ صورتش را در زمان گفتن این همه دروغ تجسم کنم
    ای کاش من هم شجاعت داشتم بگم با من چه کرد
    بنویس

    آزاده از لندن

    ۱۳۸۹/۶/۲۴, ۱۴:۵۹