امیر آسمانی به آسمانها پر کشید... چشم از این جمله نمیتوانستم بردارم... مگر میشود؟ یعنی چه؟ حتماً یک شوخی بیمزه است... برای امیر بار دیگر در مسنجر پیغام دادم... «امیر تو رو خدا بیا... ساعت ۹ قرار داشتیم پس کجایی؟؟؟» یاد شماره تلفنی که از قبل از او داشتم افتادم. زنگ زدم. بازهم یک آقای فرانسوی گوشی را برداشت. به انگلیسی میخواستم به او حالی کنم که با مستاجر آنجا، با امیر میخواهم حرف بزنم، امیر آسمانی ولی او چیزهایی به فرانسه گفت و گوشی را گذاشت. داشتم دیوانه میشدم. مثل یک مرغ پرکنده بودم. دستم از همه جا کوتاه بود. هیچ شماره ای از هیچکس نداشتم. یاد اورکات افتادم. صفحه را باز کردم و برای امیر پیغام گذاشتم. به صفحات دوستانش رفتم. خبری نبود. وبلاگش را باز کردم. یک متن کوتاه بود... برای خداحافظی. آخرین پست، آخرین لحظه و آخرین عشق.
یاد پیغامیکه روز قبل برایم گذاشته بود افتادم. یادم آمد که حتی ذرهای هم آن پیغام را جدی نگرفته بودم. مثل دیوانهها در اتاق راه میرفتم و ناله میکردم. حتی نمیتوانستم اشک بریزم. شوکه بودم. یعنی چه؟؟؟؟ امیر... امیر …. مگر میشود. ما با هم قرار داشتیم. « تو فردا قرار بود پیش من باشی امیر … تو رو خدا بیا بگو همه چی شوخیه... دروغه...امیر....» نمیدانستم از کجا سراغش را بگیرم. هیچکس آنلاین نبود. برای فرشاد ایمیل زدم.
«فرشادی تو حداقل بگو دروغه که امیر رفته... برام آفلاین گذاشته بود ولی فکر کردم داره شوخی میکنه... مرگ هرکی دوست داری به جوری باهام تماس بگیر... حالم خیلی بده...» ولی جوابی نیامد.
به ی. زنگ زدم. گریه میکردم.
« ی. میتونی بیای پیشم؟»
«چی شده عزیزم؟؟؟ فرشاد؟؟؟؟»
« نه... امیر... امیر خودکشی کرده... تو رو خدا بیا پیشم. دارم دیوونه می شم»
«چی؟؟؟؟ امیر؟؟؟ مرده؟»
«نمی دونم... فکر کنم. تو رو خدا زود بیا....»
بار دیگر به سراغ ایمیل صدف رفتم. دوباره با دقت خواندم.
«دوستان عزیز
مهربانترین و گرامی ترین دوستمان امیر آسمانی به آسمانها پر کشید ! اما یادو نام و خاطراتش همیشه با ماست . پیکر پاک و خسته امیر عزیز روز شنبه بیست ژانویه از پاریس به ایران منتقل می شود از همه عزیزان هم شهری تقاضا دارم برای یادبود و گرامی داشت این دانشجوی عزیز ایرانی با ما باشید»
پیکر پاک و خسته امیر عزیز روز شنبه بیست ژانویه از پاریس به ایران منتقل می شود... یعنی همه چیز تمام شده بود. امیر جمعه صبح خودکشی کرده بود و شنبه هم به ایران منتقل شده بود. حتی فرصت و امکان دیدن جنازهاش هم برایم نمانده بود. امیر برای همیشه رفته بود و من هیچوقت دیگر نمیتوانستم او را ببینم. هیچوقت.
از دست خودم عصبانی بودم که چرا آفلاین امیر را جدی نگرفته بودم ولی حتی شاید همان زمان هم امیر رفته بوده. کاش تا صبح با او بیدار میماندم. گفته بود که خسته است. گفته بود که به او انرژی بدهم و من هیچکدام از حرفهای او را جدی نگرفته بودم. حالا دیگر امیر رفته بود.
ی. پیشم آمد. بغلش گریه کردم ولی سبک نمیشدم. پریشان بودم. آرام نمی گرفتم. ی. ایمیل را خواند، او هم باور نمی کرد. بیشتر به یک شوخی میماند. چرا به این سرعت او را به ایران منتقل کرده بودند؟ ولی دیگر چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که امیر رفته بود. «امیر قرار بود فردا بیاد آمستردام... امشب قرار بود به من بگه چه ساعتی میرسه که من برم دنبالش... میگفت عاشق منه... آخه چرا؟ پس چرا این کارو کرد؟ کلی ذوق داشت که داره میاد...»
من و ی. هر دو باورمان نمیشد که کسی که عاشق است، خودکشی کند. کسی که تازه عاشق شده کلی امید دارد. پس چه چیزی باعث شده بود امیر خودکشی کند. چه بر او گذشته بود که من از آن خبر نداشتم؟
ی. میگفت باید با کسی از دوستانش تماس بگیریم و من جز ایمیل از آنها چیزی نداشتم. گفتم که برای فرشاد ایمیل زدم وجوابی نگرفتم. حتماً همه در پاریس هستند و کسی حوصله ایمیل چک کردن ندارد. نمیدانستم چرا به من اینقدر دیر خبر دادند. زمانی من ایمیل را گرفتم که همه چیز تمام شده بود.
بیقرار بودم و فقط اشک می ریختم. ی. از من میخواست آرام باشم ودیگر تا صبح به سراغ اینترنت نروم. به من قرص خوابی داد که بتوانم بخوابم اما نمیشد. تمام ایمیلها و چتهای روزهای پیش را زیر و رو کردم، صفحه اورکات و وبلاگ امیر را که شاید چیزی دستگیرم شود ولی هیچ نشانهای نمیدیدم.
لباس سیاهی بر تن کردم و فقط گریه میکردم. ساعت حدود ۲ نیمه شب بود که ایمیلی از فرشاد آمد. باز کردم. نوشته بود:
«مینا هستم لیدا جون، متأسفانه دروغ نیست. خاک بر سر همهامون کرد و رفت. برای فرشاد دعا کن حالش خیلی بده. اعصاب نوشتن ندارم. فقط میتونم بگم حیف شد...»
پس همه چیز راست بود. امیر مرده بود. امیر فردا نمیآمد. هیچوقت نمیآمد. ی. کامپپوترم را خاموش کرد و من را به رختخوابم برد. با گریه و با زور قرص خواب، خوابم برد...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
مثل پاورقی های زن روز قدیم و اطلاعات هفتگی که هنوز پاورقیکی دارد، هیچ ارزشی ندارند این نوشته ها جز نوع و ساختار ژورنالیستی که اشاره کردم، بنویس و ادامه بده، اما مراقب باش بیشتر از این به ابتذال نیافتی که ارزش پاورقی ها کم و کمتر می شود.
ناشناس
۱۳۸۹/۱/۱۳, ۳:۳۶من میدونم که عضو انصار حزب الله میتونه بی شرف تر از این حرف ها باشه. ولی شما چطور برای چک کردن طرفتون حتی یک بار باهاش تلفنی حرف نمیزنید. همین امیر رو میگم. به جای 2/3 ساعت چت ، شماره اش را میگرفتید. شما که یک بار سر کار گذاشته شده بودید!به نظر میاد شما هم مثل نسرین بصیری آمادگی عاشق یک بی شرف شدن رو داشتید.
ناشناس
۱۳۸۹/۱/۱۴, ۱۶:۳۹