۶

حالا شاید یکی دو ماهی از آشنایی من با امیرفرشاد ابراهیمی می‌گذشت. او که قرار بود به زودی به آلمان برود هنوز در ترکیه بود. او نیاز به پاسپورت خود داشت تا بتواند از ترکیه خارج شود. داستان از این قرار بود که فرشاد در ابتدای ورود خود به ترکیه درخواست پناهندگی داده بود اما بعد از مدتی بورسی برای تحصیل در مقطع دکترا در رشته حقوق بشر به او پیشنهاد می‌شود و او درخواست پناهندگی خود را پس می‌دهد ولی پاسپورت او دست پلیس می‌ماند. حالا فرشاد برای خروج خود از ترکیه نیاز به پاسپورت داشت. اما ظاهرا پلیس ترکیه قصد تحویل پاسپورت او را نداشت.
این مسئله آزاردهنده‌ای بود برای فرشاد. او که از سن ۱۲-۱۳ سالگی نوجوانی خود را در جبهه‌ها گذرانده بود و بعدها تاوان فعالیتش در انصار را با چهارسال زندان و شکنجه داده بود و پس از آن هم درد غربت و آوارگی را چشیده بود، حالا گیر پلیس ترکیه افتاده بود که به او اجازه خروج از ترکیه را نمی‌داد. با وجودی‌که فرشاد اقامت آلمان را داشت.
فرشاد که امیدوار بود در عرض چند هفته بتواند ترکیه را ترک کند و برای همیشه راهی اروپا شود قرارداد خانه خود را در آنکارا فسخ کرده‌ بود. لوازمش را به این و آن داده بود و با یک چمدان در گوشه خانه منتظر اجازه خروج خود از ترکیه بود. حالا از زمانی که من او را می‌شناخنم دو سه ماه می‌گذشت و او همچنان در ترکیه بود. گاهی هر دو از دست پلیس ترکیه عصبانی می‌شدیم که بدون هیچ دلیل منطقی گذرنامه او را برنمی‌گرداند. گاهی از این عصبانی می‌شدم که چرا یک نفر اینقدر باید در زندگی‌اش سختی بکشد و گاهی از این عصبانی بودم که چرا خودم را درگیر رابطه ای می‌کنم که انجامش معلوم نیست. زمانی که از پلیس و دولت ترکیه عصبانی بودیم، من به فرشاد امید می‌دادم که به زودی همه چیز درست می‌شود و روزهای راحتی هم می‌رسند و در زمانهای دیگر فرشاد آرامم می‌کرد که عاشق من است و انگار که شوریدگی او و عشق او برای تحمل همه اون روزها کافی بود. روزهای بلاتکلیفی احمقانه‌ای بود. کار فرشاد هر روز این بود که به این اداره و آن اداره برود و جوابی نگیرد و کار من این بود که روزی چند بار به او زنگ بزنم و خبری از او بگیرم و آرامش کنم. در آن شرایط مضحک هم حرف از پول و قبض تلفن زدن بی‌جا و بی رحمانه بود. حالا دیگر حتی قرارداد موبایل فرشاد هم تمام شده بود و تلفن خانه‌اش هم قطع شده بود.
آن روزها من سال آخر فوق لیسانس شهرسازی در دانشگاه فنی دلفت را می‌گذراندم و دستیار استاد راهنمای خودم هم بودم. به تازگی هم با س. با هم به سراغ رادیو زمانه رفته بودیم که در تابستان آن سال (۲۰۰۶) در آمستردام راه افتاده بود. با س. طرحی به زمانه پیشنهاد کرده بودیم و منتظر جواب آقای جامی مدیر رادیو بودیم. با فرشاد در مورد طرح برنامه‌امان صحبت کرده بودم. می گفت اگر کارش درست شود حتما سری به رادیو می‌زند. بارها می‌گفت که از آقای جامی درخواست کار کرده ولی جوابی نگرفته و از من می‌خواست که پیگیری کنم یا از م. که دوست اوست و در رادیو کار می‌کند بخواهم که پیگیری کند. هنوز برای این صحبت‌ها خیلی زود بود. من هنوز خودم جوابی از آقای جامی نگرفته بودم. ترجیح دادم کمی صبر کنم...

2 نظرات :: ۶

  1. حرف از بیخ چرته. من خودم پناهنده ام. وقتی تقاضای پناهندگی می دهی با پاسپورتت کاری ندارند. وقتی قبولت کردند، کمیساریای عالی پناهندگان برات نامه ای می فرسته که چون شما پناهنده هستی برگشتن به کشورت برات خطر داره و پاسپورتت را بیا و تحویل بده. می ری پاسپورتت رو می دی و ضمیمه مدارکت می کنند. و بهت کارتی می دن که کارت اقامت پنج ساله است و می تونی باهاش پاسپورت پناهندگی بگیری. و همه جا جز ایران بری

    مثل ریگ بیابون دروغ می گه این امیرفرشاد ابراهیمی
    در ضمن دانشگاه به کسی پیشنهاد بورس دکترا نمی کنه! باید مدارک بفرستی و تقاضا بدی. حالا این مرتیکه فوق لیسانسش کجا بود که بخواد دکترا بگیره

  2. آخ قربون آدم با شعور و چیز فهم.قربون کلامت ناشنــاس.دیگه من هیچی نمیگم فعلا.