۱۰

صبح روز بعد خسته‌تر از شب قبل از خواب بیدار شدم. تصمیم گرفتم به فرشاد زنگ نزنم. چند ساعت بعد در یاهو مسنجر امیر را دیدم. از شب قبل و حال فرشاد پرسیدم. گفت فرشاد بیمارستان است و حالش بهتر است. بیمارستان؟؟؟؟
«بیمارستان برای چی امیر؟؟؟»
و امیر می‌خواست بداند دیشب بین من و فرشاد چه گذشته و من می‌خواستم بدانم فرشاد چرا بیمارستان است.
«لیدا، فرشاد قرص خورده دیوونه. سی چل تا...»
«چی؟؟؟»
«پسره خل شده بابا. ورداشته سی تا کورتون خورده»
«سی تا کورتون؟؟؟ ای داد... تو رو خدا حالش چطوره؟»
«خوبه بابا! زنده می مونه... حالا لیدا بگو ببینم بین شما چی شده بوده؟...»
لعنت بر من... پس راست می‌گفت وقتی می‌گفت خودش را می‌کشد. چطور چنین کاری کرده؟ ممکن بود واقعاً بمیرد. مگر اینقدر من را دوست دارد؟ واقعاً اینقدر عاشق من است؟ چه می‌دانستم. حالا به امیر و دوستانش چه بگویم؟؟؟ من داشتم موجب مرگ فرشاد می‌شدم. حالا همه از من متنفر می‌شوند و حتا خودم هم... چطور خودم را ببخشم؟
برایش سربسته داستان را گفتم. ازش گله کردم و عصبانی بودم که همه به من دروغ گفته بودند.
«شما همه می‌دونستین و به من هیچی نگفتین... چرا؟؟؟ شما می‌دونستین اون زن داره و تمام این مدت گذاشتین با من بازی کنه... همه‌اتون به من دروغ گفتین...»
«چی می‌گفتیم لیدا؟ فرشاد عاشق تو شده بود. حرف که حالیش نبود. از همه ما هم قول گرفته بود که چیزی به تو نگیم. میدونی لیدا؟ فرشاد رو هیچ‌وقت اینقدر خوشحال ندیده بودیم...»
پس فرشاد واقعاً من را دوست داشت. ولی زن داشت. با آن هیچ جور نمی‌توانستم کنار بیایم. اما حالا فرشاد بیمارستان بود، آن هم بخاطر من.
از امیر خواستم که راستش را به من بگوید. بگوید حال فرشاد چطور است. گفت که حال جسمی‌اش خوب است اما از لحاظ روحی زیاد خوب نیست. گفت باید هوایش را داشته باشیم.
«آخه کورتون از کجا گیر آورده بوده؟؟؟»
«چه می‌دونم بابا. مث این که وقتی مامان راحله فوت کرده، فرشاد هر چی از کورتون‌های اون مونده بوده رو با خودش آورده ترکیه...»
«راحله کشتگر» در هلند زندگی می‌کرد. راحله پیش از این‌ها از دوستان اورکاتی من بود. حتا برای فوت مادرش به او تسلیت گفته بودم. نامش همیشه برایم آشنا بود ولی دقیقا نمی‌دانستم آیا او را می‌شناسم یا نه. من خیلی‌ها را در هلند می‌شناختم و چندین راحله را دورادور می‌شناختم. ولی این کدام راحله بود؟ با او هر از گاهی چت می‌کردم. آن روزها زیاد حال خوشی نداشت. پدرش «رضا کشتگر» از اعدامی‌های ۶۷ بود و مادرش «رفعت (بروانه) ایران‌منش» در بهار ۲۰۰۶ در اثر سرطان فوت کرده بود. راحله حالا هیچ‌کس را جز دوستانش در فدراسیون نداشت. یک دختری در حدود سی سال که در دوران کودکی پدرش اعدام شده بود. با مادرش به هلند پناهنده شده بود و حالا مادرش هم فوت کرده بود و او در غربت تنهای تنها مانده بود. دوست داشتم بیشتر او را بشناسم. تصور می‌کردم روزهای سختی را در غربت می‌گذراند و حالا که دوست خوب فرشاد هم بود دنبالش بودم که ببینم کیست اما هیچوقت موفق به دیدنش نمی‌شدم چون ظاهراً زیاد در هلند نمی‌ماند. چند بار عکس او را به دوستان دیگرم نشان دادم و از پدر و مادرش برای آن‌ها گفتم ولی کسی او را به جا نمی‌آورد. در هر صورت به نظرم آدم جالبی می‌آمد. دختری که با همه سختی‌هایی که کشیده بود، موفق شده بود دکترای فیزیک بگیرد. راحله در وبلاگ «دلتنگیهای یک پناهنده کوچک» می‌نوشت...

0 نظرات :: ۱۰