یکی دو روز بعد فرشاد از بیمارستان مرخص شد و با او حرف زدم. به او دلداری دادم که همه چیز درست میشود. از او خواستم که قویتر باشد. اما فرشاد خستهتر از این حرفها بود. او خستگی سالها را روی دوش خود داشت و من قول دادم که دوست او بمانم و در کنارش باشم. بیش از آن نه، تا زمانیکه به آلمان بیاید و تکلیف ازدواجش را معلوم کند. از همه چیز مهمتر خروج او از ترکیه بود.
حالا دیگر پاییز ۲۰۰۶ بود. در این مدت بارها دوستان و فامیل فرشاد با من چت کرده بودند. میخواستند بدانند «لیدا» کیست که فرشاد عاشق او شده در حدی که رابطه خیلی جدی با او میخواهد. برایش انگشتری خریده و بیقرار شده است. مگر میشود که فرشاد من را ندیده و فقط با آشنایی از طریق اورکات و چت و تلفن عاشقم شود؟
اوائل ماه نوامبر بود که مادر فرشاد به ترکیه رفت. خیال من کمی راحتتر شده بود. حداقل کسی مراقبش بود. کمتر با خودش تماس میگرفتم. هر از گاهی با ایمیل یا چت از سامان یا امیر سراغ فرشاد را میگرفتم و حالش را میپرسیدم. چند بار شده بود که به فرشاد زنگ زدم و او نمیتوانست راحت با من صحبت کند. اما همین که حالش بهتر بود برایم کافی بود. کمابیش از او دوری میکردم. تنها نگران وضعیت و حال او بودم. هر چه فکر میکردم با «زن داشتن» او نمیتوانستم کنار بیایم. باید کمکم خودم را کنار میکشیدم. گاهی با امیر درددل میکردم. امیر معتقد بود که باید کامل فرشاد را کنار بگذارم. میگفت و تأکید میکرد که من بازنده این بازی خواهم بود. میگفت: «لیدا خودتو بکش کنار تا دیر نشده... اون زن رو من میشناسم... اون فرشاد رو ول نمیکنه... خودت رو بدبخت نکن...» و من خیال امیر را راحت میکردم که من کاری با فرشاد ندارم و تنها دوست معمولی او هستم. از طرفی قبضهای موبایل و تلفن خانه روی هم انباشته میشد و من از پس پرداخت آنها بر نمیآمدم. هر قبضی حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ یورو بود و تا به آن روز ۳-۴ قبض روی هم جمع شده بود. امیر اصرار داشت از فرشاد بخواهم که به قولش وفا کند و قبضها را پرداخت کند. من هم گاهی با شرمندگی یادآوریای به فرشاد میکردم. ماشیناش را در آنکارا فروخته بود و پول دستش آمده بود. قرار بود در اولین فرصت به بانک برود و مقداری پول به حساب من با ی. دوست دانشگاهیام بریزد. ی. کدی داشت که پدرش به کمک آن کد، از ایران مرتب به آن حساب پول میریخت و برای واریز کردن پول به آن حساب مشکلی نبود. اما هربار که فرشاد به بانک میرفت مشکلی پیش میآمد و موفق به واریز کردن پول نمیشد.
پس از مدتی که بهخاطر عقب افتادن پرداخت قبضها موبایلم را قطع کردند، مجبور به قرض از دوستان شدم. برای اولین بار بود که مجبور به قرض مبلغ های بالا میشدم.
فشار مالی و نارضایتی از رابطهام با فرشاد همه چیزم را به هم ریخته بود. مادر فرشاد به ایران برگشته بود. کار خروج فرشاد هنوز درست نشده بود و فشارها بر هردوی ما بیشتر و بیشتر میشد. آنقدر فشار روی فرشاد زیاد بود که شاید یک ماهی از خودکشی او نگذشته بود که او سکته قلبی کرد. او را با آمبولانس به بیمارستان برده بودند. این را امیر به من گفت. برایم قابل درک نبود آن همه بلایی که ممکن است سر یک نفر بیاید. دلم برایش می سوخت. مادر و خواهر بزرگترم که در جریان بیچارگیهای فرشاد بودند دلشان برای او می سوخت اما آنها هم مثل امیر معتقد بودند که من آیندهای با امیرفرشاد نخواهم داشت.
چند ماهی از آشنایی من با فرشاد می گذشت. دسامبر بود. فرشاد باید قلبش عمل میشد. باورنکردنی بود. یک پسر سی ساله، دو سال از من کوچکتر که اینهمه سختی کشیده بود و هنوز هم شاید داشت تاوانی را پس میداد. انصاف نبود اما به جایی رسیدم که ترک او را بهترین چاره دیدم. شب قبل از عملاش با او خیلی حرف زدم. چیزی جز امید و دلداری نداشتم که به او بدهم. از ته دل برایش خواستم که همه چیز برایش بهتر شود. بیش از این از دستم بر نمیآمد.
برای پروژه پایان تحصیلیام موضوع حاشیه نشینی را انتخاب کرده بودم و شهر مورد نظرم تهران بود. بهترین فرصت بود تا از کل ماجرا دور شوم. باید فرشاد را به حال خود میگذاشتم. سامان، مینا، امیر و شیرین دوست دیگر فرشاد همگی مراقبش بودند. نیازی به من نداشت. فقط گاهی فکر می کردم چرا نسرین بصیری در آن وضعیت کمکی به فرشاد نمیکند. چرا به ترکیه نمیرود تا از همسرش پرستاری کند. از امیر میپرسیدم و او میگفت که نسرین در آلمان دنبال کارهای خروج فرشاد است. اینها دیگر مسأله من نبودند. از نظر عاطفی و مقداری از نظر مالی لطمه میخوردم ولی بهترین راه حل فراموشی همه چیز و قطع کل رابطه بود. پس بلیطی برای تهران گرفتم...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
لیدا حسینی نژاد که خودش یه وبلاگ داشته به نام "آسمان من" و ضمنا دوست دختر و معشوقه امیر آسمانی، همون دوست امیرفرشاد و نویسنده "وبلاگ پابرهنه" بوده.
میشه توضیح بدید که شما کی هستید و اگر شما همون لیدا حسینی نژاد دوست دختر امیر آسمانی هستید، پس چرا توی همون وبلاگ سابقتون مطلب نمینویسید و چطوری همزمان با دو تا پسری که با هم دوست هم بودن، دوست بودید و نرد عشق میباختید؟!
امیدوارم که این کامنت رو سانسور نکنید و پاسخ بدید.
ناشناس
۱۳۸۹/۱/۵, ۷:۲۷