وضعیت بیماری قلبی فرشاد رو به بهبود بود. از کما درآمده بود و ظاهراً مرخص شده بود. اما برای بیماری سرطاناش باید تحت کنترل و مداوا قرار میگرفت. هر بار که از امیر در مورد حال فرشاد میپرسیدم با عصبانیت جوابم را میداد.
امیر بیش از آنچه انتظارش را داشتم عاشق من شده بود. برایم شعر میگفت و در وبلاگش میگذاشت. اما من نگران بودم. میترسیدم. اگر فرشاد میفهمید چه؟ دلم نمیخواست فرشاد اذیت شود. دوستاناشان چه؟ از واکنش آنها هم میترسیدم. از طرفی دلم نمیخواست بار دیگر درگیر رابطه عاطفی با کسی شوم که ندیدماش. از امیر خواستم به هلند بیاید. باید از نزدیک میشناختماش. قول داد که بیاید، اما اواخر ژانویه بعد از امتحاناتش.
در آن روزها داستانی را از وبلاگ امیر انتخاب کرده بودم و به همراه چندین داستان دیگر با س. برای تأیید به مهدی جامی داده بودیم. امیر مرتب از من میخواست که یکی از مطالباش را در برنامهامان بخوانم و من هر بار از اومیخواستم صبر داشته باشد.
روزهای آخر ژانویه بود. امیر قرار بود ۲۱ ژانویه با قطار به آمستردام بیاید. آن روزها امیر خسته و عصبی بود. روزها امتحان میداد و درس میخواند و شبها در لابراتوار دندانسازی استادش کار میکرد و گاهی تا صبح همانجا میماند. امیر که همیشه شوخ و سرحال بود حالا خیلی زود از کوره در میرفت. بارها هم میشد که وسط چتامان دیگر جواب نمیداد. آنلاین میماند ولی جواب نمیداد و پس از مدتی هم خاموش میشد. همه را به حساب خستگیاش میگذاشتم. امیدوار بودم که وقتی همدیگر را ببینیم همه چیز درست شود و خستگی هر دویمان از تنمان بیرون برود.
امیر بیقرار دیدن من و عشقبازی با من بود. چیزی تا دیدار نمانده بود. ۲۲ ژانویه هم تولد امیر بود و میتوانستیم جشن دونفرهای بگیریم. هیجانزده بودم.
پنجشنبه ۱۸ ژانویه با هم ساعتها چت کردیم. امیر زیاد سرحال نبود. از خستگیاش میگفت و من دلداریاش میدادم. اما هر دویامان شوق دیدن همدیگر را داشتیم. باورم نمیشد. میترسیدم. میترسیدم امیر هم به من دروغ بگوید. بارها به او می گفتم: «امیر نکنه سرِ کار باشم؟...» و امیر میگفت: « نه به جون آقام...» و همین من را کمی آرام میکرد.
اما امیر آن شب جور غریبی بود. هر چه بود بیش از خستگی بود. به من میگفت: «لیدا به من انرژی بده... احتیاج دارم...» و این حرفها برای من غریب بود. امیر را آنطور نمیشناختم. این امیر بود که در تمام ماههای گذشته به من نیرو و انرژی میداد. او بود که همیشه من را میخنداند. سعی کردم زیاد جدی نگیرم و فقط دلداریاش میدادم که وقتی به هلند بیاید سرحالتر می شود. آن شب تا حدود ساعت ۲ و نیم بعد از نیمه شب با هم چت کردیم. فردای آن روز و پسفردایش یعنی جمعه و شنبه باید در رادیو برنامه، برنامه میساختم. با امیر قرار گذاشتم که شنبه ساعت ۹ شب با او چت کنم تا ساعت رسیدن قطارش در روز یکشنبه به آمستردام را به من بگوید.
جمعه صبح پیش از اینکه به آمستردام بروم، طبق عادت کامپیوتر را روشن کردم تا بار دیگر پیغامها و ایمیلهایم را چک کنم. امیرحدود ساعت ۴ صبح یعنی یکی دو ساعت پس از چتامان برایم پیغام گذاشته بود. وقتی آن را خواندم بیش از هر چیز عصبانی شدم.
نوشته بود: « لیدای عزیزم یادت باشه که همیشه دوستت داشتم و عاشقت بودم... از قول من به بچهها بگو که من بیش از این نمیتونستم تحمل کنم و خودم رو حلقآویز میکنم... فقط ازت خواهش میکنم فراموش نکن که دوستت داشتم و از فرشاد هم برای همیشه متنفر باش...»
آنقدر عصبانی بودم که تنها برایش نوشتم: «خیلی شوخی بی مزهای بود...»
به آمستردام رفتم. جمعه شب را هم آنجا ماندم و شنبه بعد از پایان کارم به دلفت، شهر خودم برگشتم. شوق حرف زدن با امیر را داشتم. ساعت حدود ۹ شب بود. طبق قرارمان یاهو مسنجر را روشن کردم و برایش «باز» فرستادم. صدایش کردم، نبود. چنددقیقه ای منتظر شدم و باز صدایش کردم ولی نبود. در همین فاصله ایمیلم را باز کردم. خشکم زد. باورم نمیشد. بیشتر شبیه یک شوخی بود، ادامه همان شوخی بیمزه امیر.
صدف ابراهیمی، دخترعموی فرشاد، از دوستان امیر و از اعضای فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر ایمیل زده بود. از اورکات، نه تنها به من بلکه به تمام دوستانشان پیام فرستاده بود:
«دوستان عزیز
مهربانترین و گرامی ترین دوستمان امیر آسمانی به آسمانها پر کشید ! اما یادو نام و خاطراتش همیشه با ماست . پیکر پاک و خسته امیر عزیز روز شنبه بیست ژانویه از پاریس به ایران منتقل می شود از همه عزیزان هم شهری تقاضا دارم برای یادبود و گرامی داشت این دانشجوی عزیز ایرانی با ما باشید»...
ادامه مطلب ...
امیر بیش از آنچه انتظارش را داشتم عاشق من شده بود. برایم شعر میگفت و در وبلاگش میگذاشت. اما من نگران بودم. میترسیدم. اگر فرشاد میفهمید چه؟ دلم نمیخواست فرشاد اذیت شود. دوستاناشان چه؟ از واکنش آنها هم میترسیدم. از طرفی دلم نمیخواست بار دیگر درگیر رابطه عاطفی با کسی شوم که ندیدماش. از امیر خواستم به هلند بیاید. باید از نزدیک میشناختماش. قول داد که بیاید، اما اواخر ژانویه بعد از امتحاناتش.
در آن روزها داستانی را از وبلاگ امیر انتخاب کرده بودم و به همراه چندین داستان دیگر با س. برای تأیید به مهدی جامی داده بودیم. امیر مرتب از من میخواست که یکی از مطالباش را در برنامهامان بخوانم و من هر بار از اومیخواستم صبر داشته باشد.
روزهای آخر ژانویه بود. امیر قرار بود ۲۱ ژانویه با قطار به آمستردام بیاید. آن روزها امیر خسته و عصبی بود. روزها امتحان میداد و درس میخواند و شبها در لابراتوار دندانسازی استادش کار میکرد و گاهی تا صبح همانجا میماند. امیر که همیشه شوخ و سرحال بود حالا خیلی زود از کوره در میرفت. بارها هم میشد که وسط چتامان دیگر جواب نمیداد. آنلاین میماند ولی جواب نمیداد و پس از مدتی هم خاموش میشد. همه را به حساب خستگیاش میگذاشتم. امیدوار بودم که وقتی همدیگر را ببینیم همه چیز درست شود و خستگی هر دویمان از تنمان بیرون برود.
امیر بیقرار دیدن من و عشقبازی با من بود. چیزی تا دیدار نمانده بود. ۲۲ ژانویه هم تولد امیر بود و میتوانستیم جشن دونفرهای بگیریم. هیجانزده بودم.
پنجشنبه ۱۸ ژانویه با هم ساعتها چت کردیم. امیر زیاد سرحال نبود. از خستگیاش میگفت و من دلداریاش میدادم. اما هر دویامان شوق دیدن همدیگر را داشتیم. باورم نمیشد. میترسیدم. میترسیدم امیر هم به من دروغ بگوید. بارها به او می گفتم: «امیر نکنه سرِ کار باشم؟...» و امیر میگفت: « نه به جون آقام...» و همین من را کمی آرام میکرد.
اما امیر آن شب جور غریبی بود. هر چه بود بیش از خستگی بود. به من میگفت: «لیدا به من انرژی بده... احتیاج دارم...» و این حرفها برای من غریب بود. امیر را آنطور نمیشناختم. این امیر بود که در تمام ماههای گذشته به من نیرو و انرژی میداد. او بود که همیشه من را میخنداند. سعی کردم زیاد جدی نگیرم و فقط دلداریاش میدادم که وقتی به هلند بیاید سرحالتر می شود. آن شب تا حدود ساعت ۲ و نیم بعد از نیمه شب با هم چت کردیم. فردای آن روز و پسفردایش یعنی جمعه و شنبه باید در رادیو برنامه، برنامه میساختم. با امیر قرار گذاشتم که شنبه ساعت ۹ شب با او چت کنم تا ساعت رسیدن قطارش در روز یکشنبه به آمستردام را به من بگوید.
جمعه صبح پیش از اینکه به آمستردام بروم، طبق عادت کامپیوتر را روشن کردم تا بار دیگر پیغامها و ایمیلهایم را چک کنم. امیرحدود ساعت ۴ صبح یعنی یکی دو ساعت پس از چتامان برایم پیغام گذاشته بود. وقتی آن را خواندم بیش از هر چیز عصبانی شدم.
نوشته بود: « لیدای عزیزم یادت باشه که همیشه دوستت داشتم و عاشقت بودم... از قول من به بچهها بگو که من بیش از این نمیتونستم تحمل کنم و خودم رو حلقآویز میکنم... فقط ازت خواهش میکنم فراموش نکن که دوستت داشتم و از فرشاد هم برای همیشه متنفر باش...»
آنقدر عصبانی بودم که تنها برایش نوشتم: «خیلی شوخی بی مزهای بود...»
به آمستردام رفتم. جمعه شب را هم آنجا ماندم و شنبه بعد از پایان کارم به دلفت، شهر خودم برگشتم. شوق حرف زدن با امیر را داشتم. ساعت حدود ۹ شب بود. طبق قرارمان یاهو مسنجر را روشن کردم و برایش «باز» فرستادم. صدایش کردم، نبود. چنددقیقه ای منتظر شدم و باز صدایش کردم ولی نبود. در همین فاصله ایمیلم را باز کردم. خشکم زد. باورم نمیشد. بیشتر شبیه یک شوخی بود، ادامه همان شوخی بیمزه امیر.
صدف ابراهیمی، دخترعموی فرشاد، از دوستان امیر و از اعضای فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر ایمیل زده بود. از اورکات، نه تنها به من بلکه به تمام دوستانشان پیام فرستاده بود:
«دوستان عزیز
مهربانترین و گرامی ترین دوستمان امیر آسمانی به آسمانها پر کشید ! اما یادو نام و خاطراتش همیشه با ماست . پیکر پاک و خسته امیر عزیز روز شنبه بیست ژانویه از پاریس به ایران منتقل می شود از همه عزیزان هم شهری تقاضا دارم برای یادبود و گرامی داشت این دانشجوی عزیز ایرانی با ما باشید»...