آن بعد از ظهر فرشاد بارها زنگ زد و من جواب او را نمیدادم. عصبانیتر از آن بودم که بتوانم با او حرفی بزنم. حرفی هم نداشتم. همه چیز روشن بود. همه چیز دروغ بود. فرشاد در پیامگیر موبایلم پیغام گذاشته بود که خودش را میکشد. مطمئن بودم که چنین کاری نمیکند. تنها میخواست دل من را به رحم بیاورد. مطمئن بودم که کسی که بخواهد خود را بکشد اعلام نمیکند. بی سر و صدا کار خود را میکند. برایش پیام دادم که هر کاری دوست دارد بکند و مزاحم زندگی من نشود.
تا شب خبری از او نبود. شب زنگ زدم. گریه میکرد و التماس. سرش فریاد می زدم. چرا دروغ گفته بود؟ میگفت که مجبور بوده. جانش در ترکیه در خطر بوده. ایران به دنبال او بوده و هیچ جا و سازمانی به او کمک نمیکرده. او بهای سنگینی برای همه چیز پرداخته بوده و خسته و مستأصل احتیاج به کمک داشته... نسرین بصیری به او پیشنهاد ازدواج میدهد تا از طریق ازدواج با او بتواند از ترکیه و دسترس ایران خارج شود و به آلمان برود. مجبور بوده است. همه چیز فرمالیته بوده. حتی خانواده فرشاد خبر نداشتند. «اگه بفهمن که من با نسرین که سی سال از من بزرگتره ازدواج کردم منو می کشن... من چیکار می کردم؟؟؟ … کی به من کمک میکرد؟؟؟... حالا هم گیر کردم... تو فقط بذار من از این کشور لعنتی خلاص شم... بخدا همه چیز رو درست میکنم... من دوسِت دارم... میخوام با تو ازدواج کنم...» و من فقط به او فحش میدادم و سرش فریاد میکشیدم که چرا به من دروغ گفته. میگفت: «بخدا میترسیدم بگم. میترسیدم بگم باهام نمونی» و من میگفتم: «اگه میخوای با من بمونی باید از نسرین جدا شی. هر وقت از او جدا شدی میتونیم در مورد این رابطه فکر کنیم... الان هم باید به نسرین بگی... نگی من خودم میگم... شماره تلفنش رو دارم و بهش زنگ میزنم...» و امیرفرشاد التماس میکرد که به او زنگ نزنم. به او رحم کنم. بگذارم از ترکیه خارج شود تا همه چیز را درست کند. اما برای من همه چیز تمام شده بود. آخرین حرف او بار دیگر این بود که اگر با او نباشم، خود را میکشد. و من گفتم: « حتماً این کارو بکن...»
آخر شب خواب بودم که موبایلم زنگ خورد. فرشاد بود و گریان. با صدای نامفهوم حرف میزد. پرسیدم چرا درست حرف نمیزند. جواب درستی نمیداد. پرت و پلا میگفت. فکر کردم مانند خیلی بارهای گذشته مست کرده. گفت مست نیست. حوصلهی بازی نداشتم. از جان من چه میخواست؟ با عصبانیت از او خواستم درست حرف بزند تا من متوجه شوم. یادآوری کردم که خواسته بودم دیگر با من تماس نگیرد. اما در جواب من چیزهایی میگفت که درست متوجه نمیشدم. با گریه و با حالتی که گویا زبانش سنگین بود میگفت که گم شده...
«فرشاد مسخرهبازی در نیار. یعنی چی گم شدی؟؟؟ به من چرا زنگ زدی؟؟؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی. چرا اینجوری حرف میزنی؟»
«من گم شدم»... صدای گریه، عین یک بچه. « قرص خوردم... میترسم...»
از کجا میدانستم باید باور کنم یا نه. امکان نداشت. حتما مست کرده. خسته و بی حوصله در تختم با گوشی به دست غلت میزدم. اما اگر راست بگوید چه؟
«فرشاد یه لحظه آروم بگیر... گریه نکن عزیزم... به من بگو کجایی دقیقا...»
و نمیدانست. میگفت از خانه بیرون آمده و نمیداند حالا کجاست. فقط گریه میکرد و میگفت حتا فندک «زیپو»اش را هم گمکرده و برای آن هم گریه میکرد. فندک را امیر برایش خریده بود. یک زیپوی قرمز. میگفت در جوبها افتاده، شلوارش پاره شده، کیف پولش را نمیداند کجاست و حالا هم نمیداند خودش کجاست. حرف زدنش عصبیام میکرد. مثل بچهها شده بود. مثل بچهها گریه میکرد. حتا برای یک فندک. فندک در آن شرایط چه اهمیتی داشت؟ میگفت صدای پارس سگ میآید و میترسد.
دیگر داشتم دیوانه میشدم. اگر راست بگوید چه؟ اگر واقعاً قرص خورده باشد چه؟ من از این سر دنیا چهکار میتوانم برای او بکنم؟ حتا شمارهای از امیر یا سامان نداشتم که به آنها خبر بدهم به سراغ فرشاد بیایند. سامان دادمان را که اصلاً نمیشناختم. تنها میدانستم که برادر مینا ست. هر دو از اعضای فدراسیون بودند و پدرشان رحمان دادمان، وزیر راه و ترابری دولت خاتمی، بود که در سانحه هوایی در سال ۸۰ کشته شده بود.
فرشاد بینهایت دوستشان داشت. هر دو خیلی جوان بودند. شاید حدود ۲۱ سال. و من هیچ ارتباطی با آنها نداشتم.
در حالی که سعی میکردم آراماش کنم تلفن قطع شد. پول موبایلش تمام شده بود. خودم به او زنگ زدم. حالا دیگر حتا نمیتوانست به کسی زنگ بزند که به کمکاش بروند. مطمئن بودم که طوریاش نمیشود یا به خودم اینطور امیدواری میدادم. اما فرشاد به هر دلیلی ترسیده بود. ازش خواستم آرام باشد و حواسش را جمع کند. ببیند در چه خیابانی است. یک تاکسی پیدا کند و به خانه خودش برگردد یا به سراغ امیر، سامان یا مینا برود. از آنها پول بگیرد و پول تاکسی را بدهد. اگر هم لازم بود به بیمارستان برود. کمک بیشتری نمیتوانستم آن وقت شب و از کیلومترها فاصله به او بکنم. اما میگفت آنجایی که هست هیچ خیابانی نیست. همهاش کارخانه است. دیگر کلافه شده بودم. عصبانی بودم و داد میزدم: « آخه چیکار کردی با خودت؟ چرا اینجوری میکنی آخه؟ من الان از این راه دور چه خاکی به سرم بکنم؟...» و با گریه میگفت: « تو گفتی از من متنفری... گفتی دیگه نمیخوای با من باشی... من دوست دارم... بگو با من میمونی...» و من تنها سعی میکردم آراماش کنم: « بذار تو خوب شی... برسی خونه... حرف میزنیم... همه چی درست میشه...»
دلم برایش میسوخت. از همه چیز ناراحت و عصبی بودم...
در همین حال بود گفت که امیر پشت خط است. خوشحال شدم. شُکر کردم. گفتم: «پس زود جواب بده تا قطع نشده... نگران نباش... الان میاد دنبالت...»
دیگر خیالم راحت شد... همه چیز به خیر گذشت...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
خوب الهی شکر که به خیر گذشت
حسرت از فرند فید
۱۳۸۸/۱۲/۲۷, ۴:۱۴فک کنم شما مشکل روحی دارید!!! اینا رو می تونستید به صورت داستان بگید و اسم نیارید!!! اینا چیزایی که تو هر عشقی پیش میاد!!! از فردا دختر پسری وردارن همدیگه رو اینجوری رسوا کنند؟
Alireza
۱۳۸۸/۱۲/۲۷, ۱۱:۰۵امیر فرشاد ابراهیمی هر چه که باشد که من البته به سلامت حرفهایش ذره ای هم اعتقاد ندارم و هرچه که با شما کرده باشد یک انسان است که مثل همه پر از خطا و ... است.
اما شما که خود را چپ می دانید / خود و خانواده خود را فراری از دیکتاتوری آخوندها می دانید چرا دارید به شیوه کیهان و اطلاعاتی های رژیم عمل می کنید ؟
واکاوی خصوصی ترین نکات زندگی یک فرد چه توجیهی دارد ؟
اینکه تا بحال هیچ کامنتی را جواب ندادید یعنی چه ؟
اگر به حقانیت خودتان اعتقاد دارید خوب این را منتشر کنید و پاسخ بدهید
مسرت امیر ابراهیمی
۱۳۸۸/۱۲/۲۸, ۷:۱۷مرحوم مهندس دادمان پسر و دختری به نام سامان و مینا ندارند. یا باز امیرفرشاد خالی بسته یا شما اشتباه می کنید
ناشناس
۱۳۸۹/۱/۳, ۴:۳۲خانم حسيني نژاد عزيز
من تقريبا چند سالي است كه امير فرشاد رو ميشناسم و از اين موس موس كردن ايشان براي خودم هم اتفاق افتاد اما عزيز دل تو چرا خودتو رها كردي وقتي خودت سفره اي رو باز ميكني و لذت هم ميبري حالا چرا وامصيبتا سر ميدي. بعد از چند سال بدون اينكه به رفاقت ما خدشه اي وارد شده من با امير فرشاد و همسر بسيار محترمش دوستي دارم. اما يه تلنگري هم به خودت بزن كه هر بار رابطه هات به شكست نرسه و دوستانت رو هم نگران خودت نكني
صادقانه بگم چون خشت اول تهد معمار كج......
ناشناس
۱۳۸۹/۱/۸, ۴:۴۰من و خانوادم يه فكره ديگه اي نسبت به تو داشتيم مامانم هنوز تو تو فكرش بودي يه چهره دوست داشتني برايمون بودي. وقتي حرمت دوستي و حرفاي خصوصيتو نگه نداشتي و اين طوري خواستي انتقام بگيري
منم واقعا نظرم نسبت بهت عوض شد.
farnaz
۱۳۸۹/۲/۱۵, ۲۳:۳۷