در ماه دسامبر، برنامههایی که با س. برای زمانه بطور آزمایشی ساخته بودیم مورد تأیید زمانه قرار گرفته بود. داستانهایی را از میان وبلاگها انتخاب میکردیم و اجرا میکردیم. اما قرار بر این بودکه تا مدتی بطور هفتگی داستانها را به مدیر زمانه بدهیم و پس از تأیید او آنها را اجرا کنیم. ۲۱ دسامبر، روز تولد خودم، اولین قسمت از برنامه ما پخش میشد که من در ایران بودم.
پیش از رفتن به ایران سعی کردم با فرشاد تماس بگیرم. حالش را بپرسم و از او خداحافظی کنم. اما او در بیمارستان بود و نمیتوانست تلفنش را جواب دهد. در عوض، اساماسی از مینا گرفتم. از موبایل فرشاد اساماس میزد. از من میخواست که برای فرشاد دعا کنم. به او در اساماس گفتم که نگرانش هستم. به ایران میروم و شاید دسترسی ام به تلفن و اینترنت زیاد نباشد. از او خواستم که شماره تلفنی به من بدهد تا مستقیماً از او حال فرشاد را بپرسم. برایم شمارهای فرستاد. با نگرانی و دلتنگی زیاد به ایران رفتم.
در ایران بارها برای مینا اساماس زدم. اما هیچ جوابی نگرفتم. به او زنگ میزدم اما آن شماره نمیگرفت. هر از گاهی که اینترنت گیر میآوردم برای امیر ایمیل میزدم. میگفتم که چقدر نگران فرشاد هستم.
بلیطم را برای دو هفته گرفته بودم. اما کارهایم پیش نمیرفت. موضوعی که برای پایاننامهام انتخاب کرده بودم پردردسر تر از آن بود که فکرش را میکردم. هر روز کارم رفتن به دانشگاه و وزارت مسکن و شهرداریها بود. اما اطلاعاتی را که میخواستم به سادگی به من نمیدادند با شاید نداشتند...
بعد از مشورتهای زیاد اسلامشهر و حاشیه آن را برای پروژهام انتخاب کردم. اما به راحتی دسترسی به اطلاعات در مورد آن و نقشههای آن وجود نداشت.
مجبور شدم بلیطم را دو بار عوض کنم و در نهایت یک ماه در ایران ماندم که البته باز هم آنچنان نتیجهبخش نبود.
در آن مدت تنها راهی که میتوانستم از فرشاد خبر بگیرم، چت با امیر بود. اما امیر خبر خوبی برایم نداشت. فرشاد حالش وخیم بود و به کما رفته بود. باورم نمیشد که به همین سادگی فرشاد داشت از دست میرفت و آن هم تنها بر اثر فشارهایی که در آن روزها و شاید روزهای قبل به او وارد شده بود. امیر هر بار اصرار داشت که فرشاد را فراموش کنم. میگفت او به من بد کرده و با من بازی کرده و باید او را از زندگی خودم بیرون کنم. اما من احساس گناه داشتم. دکترها گفته بودند قرصهایی که برای خودکشی مصرف کرده بوده هم در کنار فشارهای عصبی در سکته او مؤثر بودهاند. احساس گناه و درماندگی داشتم. از طرفی میدانستم که وضعیت فرشاد پیچیدهتر و مشکلتر از آن است که من بتوانم به او کمکی کنم یا بتوانم به هر عنوانی روی فرشاد حساب کنم. امیر راست میگفت، باید فراموشش میکردم.
در آن روزها که من ایران بودم صدف و ژیلا دخترعموها و سارا موسوی خویینیها دخترخاله فرشاد هم به ترکیه رفته بودند تا پیش فرشاد باشند. راحله آلمان پیش نسرین بود تا برای خروج فرشاد از ترکیه بتوانند کاری کنند.
یک شب تا نزدیکیهای صبح با راحله چت کردم. از دست من عصبانی بود. خیلیها از دست من عصبانی بودند. صدف، سارا و راحله. دوست و برادر و فامیل عزیزشان در بیمارستان در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود. من هم یکی از عواملی بودم که فرشاد را به مرگ نزدیکتر کرده بودم. راحله با من دعوا میکرد که چرا دست از سر فرشاد برنمیدارم. او زن دارد و باید او را به حال خودش بگذارم. به او میگفتم که من کاری با فرشاد ندارم. من نخواستم که فرشاد را اذیت کنم.
«این فرشاد بود که به من دروغ گفته بود...»
«تو اصلاً از کجا پیدات شد؟ میگی از اورکات و برای یه کنفرانس... مگه میشه؟ معلوم نیس چه نقشهای داری... اومدی زندگی فرشاد رو خراب کنی... فرشاد زن داره و عاشق زنش هم هست... داری می کُشیاش، دست از سرش بردار وگرنه با ما طرفی...»
اصلاً فکر نمیکردم که روزی وارد چنین رابطهای با چنین دردسرهایی بشوم. من واقعاً چیزی را پیشبینی نکرده بودم. این فرشاد بود که عاشق من شده بود. فرشاد بود که زن داشت و به من دروغ گفته بود. در مورد خودکشیاش هم من ذرهای احتمال نمیدادم که راست بگوید. حال بدی داشتم. از دوستان فرشاد نمیتوانستم خرده بگیرم. عزیزشان روی تخت بیمارستان در کما بود و حق داشتند که از من و هر چیز دیگری عصبانی باشند.
شاید در روزهای اول ژانویه بود که بالاخره موفق شدند برای فرشاد اعزام پزشکی بگیرند و او را از جهنم ترکیه نجات بدهند. فرشاد به بیمارستانی در آلمان منتقل شد.
اینها چیزهایی بود که از زیر زبان امیر باید بیرون میکشیدم چون اگر از امیر درباره فرشاد میپرسیدم عصبانی میشد. امیر محبت و توجه زیادی به من داشت ولی من ذهنم درگیر فرشاد و حال او بود...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
الو سلام دروغ چرا ما این نوشته هاتون مثل سریالهای تلویزیونی اوشین و ویکتوریا هر روز می خوانیم اما از وقتی امیر فرشاده رفته رو تخت بیمارستان خیلی بی مزه شده یعنی بعبارتی عرض کنم که همه مزه این ماجرا به این که ما این بسیجی پرورش یافته در دامان ولایت را بشناسیم و دروغ چرا کمی هم بخندیم. البته خنده نه به ماجرایی که سر شما اورده خنده به اینکه یک جانوری مثل این با این سن و سال چقدر می تونه ادم خنده دار ابله کودن مارمولکی باشه. راستی دروغ چرا ما اینو تو فرند فید هر وقت می دیدیم چار تا متلک بارش می کردیم که گردنش زیادی کلفته بعدش هم مارو بلاک کرد از فیدش . بوس شب خوش. اها داشت یک چیز یادم می رفت یکم بیشتر و زودتر بنویسید بعد هم برید سر اصل مطلب که این امیر خرشاده اخرش پدر سوخته بازیاش رو بشه برای ملت.
حسرت از فرند فید
۱۳۸۹/۱/۵, ۱۴:۰۴سلام.اين ماجرا تا چه حد واقعيه!اگه جواب پيامهاي قبل رو بدين كه واقعا با امير آسماني دوست بودين يا نه؟از كجا ميشه صحت نوشته هانونو فهميد??!
Unknown
۱۳۸۹/۱/۶, ۱۱:۵۲قمار دیگر
برای لیدای عزیز ...
نشانه های زرد
ایست
ایستگاه
و توقف های پیاپی پیاله ی انگشت نشین
میان لبهای هین جمع خمار.
تمام نشانه ها خلاصه می شود
در فلاسکی چای قلم نقاشی
و بومی با زمینه ای پر از رنگ بنفش.
بازی خوردیم
برگ برنده دست ما بود
تو با ما بودی و
همه محو نگاه اثیری تو به فنجان پر از قهوه قجری.
چقدر با سر انگشت ترد اشاره ات
روی شرجی شیشه نوشتی
“پری آمد”
پری کوچک غمگینی که….
چقدر صبح با صدای نی لبکی از خواب برخاستیم و
هی شب با بوسه ای مردیم.
باشد خط و نشان بکش!
اما هر خطی از صداقت
پرتویی از سراغ این راز سر به مهر
نشانی از مسیرو مدارا نیست!…باور کن.
….
حالا خواهی دید چطور
در غبار این کوچه با سپور خیال اهالی سنگ و سیمان
دنیا را تا آخر نمی دانم کجامی گردیم.
از نو شروع میکنیم چه خیال
دست ماه بلند آسمان هم که آبی است.
فقط پیاله شکسته
قلم شکسته
واین دل بی صاحب بی درمان
همین خوب است
من همین آسمان آبی فال خواخه شهرم را می خواهم
فقط تو بمان.
http://www.end2006.blogfa.com/post-78.aspx
Ahmad
۱۳۸۹/۱/۸, ۹:۴۸